eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 دايه آمد. با او به لاله زار رفتم. رفتم پيش يك زن ارمني كه لباس عروسي خواهرهايم را دوخته بود. دادم يك لباس .تافته برايم بدوزد. تافته آبي چسبان با يقه برگردان سفيد و دكمه هاي صدفي ريز :لباس را به تنم امتحان مي كرد با همان لهجه شيرين ارمني گفت .كاش همه مشتري هايم مثل تو بودند – لباس روي تنت مي خوابد. شوهرت بايد خيلي قدرت را بداند - بعد از مدت ها به صداي بلند خنديدم. دايه جان خوشحال شد. كفش هاي پاشنه بلند خريدم. عطر خريدم. گل سر و گوشواره خريدم. ماتيك و سرخاب ، و همه را براي شب ها، براي دم غروب، براي وقتي كه رحيم مي آمد. اگر خداوند به كسي نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتي در روي زمين وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومي داشته باشد، چيزي نيست جز آرامش و عشق زن و شوهري در زير يك سقف. جز انتظار و التهاب زني كه با اشتياق ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردي كه به سوي خانه و سوي زني مي رود كه مي داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در كنار سماوري كه مي جوشد و سفره شامي كه آماده است نشسته. زني كه .لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم كم كم پا به سن مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با اين كه دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سرد نشده بود. برگ هاي چنار كه زرد و سرخ بودند زير نور آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان .شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود :يك شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟ - قبلا خوشگل نبودم؟ - .خوشگل تر شده اي - :مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فكر فرو رفته بود. پرسيدم رحيم جان شام بياورم؟ - :من و من كرد. پرسيدم گرسنه نيستي؟ - .راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور - اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر اتفاقي افتاده؟ - .نه. اتفاقي كه نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم - :دلم فرو ريخت چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ چرا دست دست مي كني؟ - :زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. كمي مكث كرد و من من كنان گفت والله يكي از نجارهاي معتبر، از آن ها كه كارهاي بزرگ برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را. ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره كاخ هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، كار مرا ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم هر چه كار به من مي دهند يك سوم آن را به تو بدهم. ولي صاحب كار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و كار را به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر بفهمند من كار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي گيرند. تو راضي هستي يا نه؟ :با عجله و هيجان گفتم خوب، مي خواستي قبول كني. مي خواستي بگويي راضي هستم. چرا معطلي؟ خوب، من هم دلم مي خواهد قبول كنم. اگر سه چهار دفعه از اين كارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و كم - كم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم كار مي گيرم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري. ولي من كه سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي كه نمي شود چه قدر سرمايه مي خواهد؟ - :فكر مي كرد گفت .هر چه قدر كه بخواهد. من كه آه در بساط ندارم - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef