☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
نوشته عذراخوئینی
#قسمتیازدهم
صبح که ازخواب بیدارشدم هنوزسردردداشتم کش وقوسی به بدنم دادم وازروتخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم_سلام مامان.دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کاردیشبت بدجورخجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!.
_غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشدوگفت_سرفرصت باهم حرف میزنیم.
بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود.گاهی اوقات هم تادیروقت می موند.
فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس وحالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمودورشونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب روبازمی کردم این دعامی اومد.اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! ونم اشکی توچشماش بود.
_چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!.
خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:_قبلناتواوقات فراغتم سازمی زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست واشناکلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!.
دستم روبه گرمی فشردوگفت:_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خداقرارگرفتی.خداروشکرکارمنوراحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخندهمیشگی گفت:_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کارروانجام میدی؟!.
هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم.
_خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی.
قطره اشکی ازچشمام جاری شد
من فقط یک قدم سمت خدابرداشتم واین همه به من عزت وابروداد پس اگه ازاول بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم.....
روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشترفت زودهنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان وباباتاغروب سرکاربودندبهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم......
نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم.....
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
↘️💖🌻🌷
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#دلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند.
اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(ع) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(ع) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد.
قرار شد كه "حَكَميّت" بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بود و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد.
وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(ع) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى.
على(ع) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم.
و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(ع) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند.
مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آنها در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شده اند.
* * *
وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(ع) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(ع) را هم به شهادت مى رسانند.
على(ع) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند.
عدّه اى از مردم كوفه نزد على(ع) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟
و اين گونه است كه على(ع) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتیازدهم🪴
روز غدیر به فرموده امام جعفر صادق(علیهالسلام) بزرگترین و از بهترین اعیاد اسلامی است. غدیر عیدی است که از تمام اعیاد عظمت و شرافت و فضیلت و حرمتش بیشتر است. در این روز پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهو اله) به امر پروردگار حضرت علی(علیهالسلام) را به امامت و خلافت پس از خود منصوب فرمودند و به نص قرآن کریم در چنین روزی اکمال دین و اتمام نعمت الهی بر مسلمانان گردید و به فرموده امام صادق (علیهالسلام) لازم است در چنین روز باعظمتی جشن و سرور به پا نمایند و به دیدار یکدیگر بروند و تبریک و تهنیت بگویند.
💚💚💚💚💚💚
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#بامدادخمار🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
ما يك معلم سرخانه داشتيم كه به مادرس مي داد و خانم
باجي همسرش خياط سرخانه ما بود. زن بيچاره، نا غافل
:دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ويار پرپر
مي زد كه محبوبه لباس ندارد. دايه جانم مي گفت
خانم جان، محبوبه يك صندوق پر از لباس دارد. چرا با
خودتان اين طور مي كنيد؟ -
:مادرم مي ناليد
.واي دايه خانم، دست به دلم نگذار. هر كدام را صد دفعه
پوشيده -
آخر فكري به نظر دايه خانم رسيد. چادر سر كرد و داوان
دوان به منزل عمه ام رفت. آن ها يك خياط خوب و
خوش دست و پنجه داشتند كه البته سال ها بود حتي اسمش
را هم به مادرم نمي گفتند. آخر زنها هميشه از اين چشم
و هم چشميها داشته اند. ئلي نمي دانم دايه خانم چه زباني
ريخت و چه گفت كه عمه جانم به قول دايه ها سگرمه ها
را
:در هم كشيد و گفت
اگر چه مي دانم نازنين خانم از اول چشمشان دنبال اين
خياط بوده و اين حرف ها بهانه است، ولي به خاطر دختر
برادرم مي فرستم فردا عصري بيايد منزلتان. ولي از قول
من به نازنين خانم بگو، خانم ما كه هر كاري از دستمان
بر
.بيايد كوتاهي نمي كنيم. شما هم آن قدر با ما سر سنگين
نباشيد
در اندروني بود كه دايه مخصوصاً پدر جلوي او پيغام را
به مادرم رساند. مادرم با چشماني كه از شوق پيدا كردن
يك
:خياط خوب برق ميزد و از پيغام عمه جانم متعجب و
باطناً غضبناك بود رو به آقا جانم كرد و گفت
وا، چه حرف ها! مي بينيد آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد.
خانمي كردند كه خياطشان را فرستادند.
ولي من نميدانم چه كوتاهي، چه جسارتي در حق كشور خانم كرده ام
كه هر دفعه به يك بهانه صحبتي مي كنند كه دلگيري
.پيش بيايد. انگار خوششان مي آيد مرا بچزانند
:پدرم با متانت رو به مادرم كرد و گفت
خانم، شما باز خانمي كنيد و لطفاً كوتاه بياييد تا واقعاً پس
دلگيري پيش نيايد. موضوع را هر قدر كشش بدهيد -
.بدتر مي شود
... ولي آقا -
ولي آقا ندارد. هر كه گوش را مي خواهد گوشواره را هم
مي خواهد. من كه شما را روي چشمم مي گذارم. گناه -
.خواهرم را هم به بنده ببخشيد
:مادرم با شرمندگي گفت
خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمايشاتي مي فرماييد. شما تاج سر
ما هستيد. چشم، باز هم به خاطر گل روي شما -
.چشم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
ازون مهم تر بچه هان
صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی
از پشت گوشی فریاد زد:
از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم-
شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو
بعدم گوشی رو قطع کرد.
فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی
اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو
مرتب
توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر
کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند،
بعدم رو به علی گفت:
-علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری
رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه
مامانی
جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون
دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن
خونه
شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای
چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که
سهیل
رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و
به کارش مشغول شد
سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده
کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و گفت:
بچه ها کجان؟
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن-
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها
رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از
خوشحالی
جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و
حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم
میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟
ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟
-آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در
اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم
چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش
ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست
ریحانه رو
گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کردن، سهیل که
خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد
بیرون و تقه
کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم
صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور
در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن
مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو
محکم
گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو
کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای
سرخ
و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش
زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش
ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت
سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود
گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین
بچه ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم
و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو
رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از
همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم
برگرد، تا
دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد
-چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی
میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک
جمله
احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتیازدهم🪴
🌿﷽🌿
٭٭٭
شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه ميانداخت
و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور
خلافي بود.
او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس او
باعث ميشد که خيليها فکر کنند که او بسيجي است!
هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي
نكرد.
دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين
برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد
ميکنيد.
هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بد بين ميشوند.
بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و
اين شلوار پلنگي نگردد.
بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين
شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند.
البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد،
كمي تند برخورد ميكرد.
او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان
رفقايي كه داشت.
اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر
زباني خلاصه ميشد.
دوستانشهيد
بعضي از دوستان حتي برخي از بچههاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق
خاصي دارند!
كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب
ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند.
اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم.
دائم بايد بالا سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود.
اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود.
برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همهي عالم
و آدم طلبكار ميشوند.
همهي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك
كوچكي پيدا كنند.
اميرالمؤمنين علي علیه السلام در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر
خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود.
اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب ميآمد.
هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود.
اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده،
سريع وارد گود ميشد.
اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#آقاجانسلام
#آقاجانتولدتمبارک
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕌🕊🕌
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتیازدهم🦋
🌿﷽🌿
اینها اگر جراءت مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از سقیفه در آورند، بیست و
پنج سال خورشید را به بند کشیدند و در شهر کوران ، پادشاهى کردند و بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از
نهروان)( درآوردند، به لباس ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست ابن ملجم دادند. و کدام
آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که زهر را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : ))برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟((
اما فریاد نمى زنى ، شکوه هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش دل را به آب
دیده خاموش کنى . چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما
به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام اسراى خارجى در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان
این قاتلان کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسلام مى جنگیم . مى خواهد
که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم .
در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى
شنوند، با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که :
یه خدا اینچنین است .
انکار نمى کنیم !
مى دانیم که فرزند پیامبرى !
مى دانیم که پدرت على است !
قابل انکار نیست !
و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را زمین مى زند و صیه ه ات را به آسمان بلند مى کند.
فبم تستحلون دمى ؟ پس چرا کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟
این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد. بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین
یک جمله بر سرت هوار مى شود.
این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود و این
صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد.
امام رو بر مى گرداند. به عباس و على اکبر مى گوید: ))زینب را دریابید.((
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷