#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتبیستسوم🌷
من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم.
سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد.
همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم
قبول كنم؟!
مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول
داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج
ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد به خاطر هستي بود،
به خاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست
صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم
بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش
كنم و يا شايد بتونم...
اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه
هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه
به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه!
نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود و
باهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به
چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم.
چهرهاش بيتفاوت بود، همراه با كمي ناراحتي. تركيب اجزاي صورتش به هم
مياومدن؛ دماغ كوچيك و قلمي، چشمهاي مشكيرنگ و پوست سفيد و لبهاي...
صداي هستي من رو از براندازي دختر بيرون آورد.
- خب ديگه، من فكر ميكنم كه بايد برم به كارام برسم. شما هم ميتونيد درمورد
مشكلات سيـاس*ـي كشور باهم صحبت كنيد.
چشمكي زد و از روي صندلي بلند شد. دختر با چشمهاش از هستي ميخواست كه
تنهاش نذاره!
هستي به دختر نگاه كرد و گفت:
- مبيناجان، اگه پسرخاله ام اذيتت كرد ميتوني از روشاي زدن مخصوص خودت
استفاده كني!
لبخندي زد و صندلي رو عقب كشيد و از من و خانومي كه تازه متوجه شده بودم
اسمش مبيناست خداحافظي كرد و ازمون دور شد.
مات به دختر روبه روم نگاه ميكردم. چه آشنايي عجيبي!
سكوت آزار دهندهاي بينمون رو شكوندم.
- من خيلي شوكه شدم! هستي قبلش با من صحبت نكرده بود.
همونطور سرد و بي احساس صحبت كرد:
- اشتباه از من بود، اين وظيفه من بوده كه توضيح بدم.
شونه اي بالا انداختم و دستهاي گره شدهام رو روي ميزگذاشتم.
- فكر ميكنم بايد خودم رو بيشتر معرفي كنم! نميدونم هستي درمورد من چه
چيزايي بهتون گفته؛ اما فكر ميكنم كه خودم بهتر ميتونم اين كار رو انجام بدم.
سـ*ـينه اي صاف كردم و ادامه دادم:
- من احسان ايراني، ٣٢ ساله، وكيل پايه يك دادگستريم و حدود يه سالي ميشه كه
توي شركتي كه الان هستي مدير داخلي اونه مشغول به كارم. يه ماشين پرادو
سفيدرنگ دارم، فعلاً خونه مستقلي ندارم و نظر خونوادهام اينه كه چون برادرم
به خاطر شغلش جنوب زندگي ميكنه، من بايد طبقه دوم خونه خودشون زندگي كنم.
پدرم يه كارخانه كوچيك پوشاك نزديك كرج داره و مادرم خونه داره. كلاً چهارتا
خواهر و برادريم. برادرم امير بچهي بزرگ خونوادهست كه يه سالي ميشه ازدواج
كرده. من بچه دوم خونوادهام، آيدا خواهرم بچه سوم خونوادهست و تقريباً ١٧ سالشه
و برادر كوچيكم اميد كه الان شش سالشه؛ اما بايد بگم كه نسبت به سنش از من هم
بهتر ميتونه مخ بزنه!💖💖💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>