eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ دوباره سعي كردم جلوي خودم رو بگيرم و به همراه عمو سوار ماشين شديم. فوري گفتم: - تو رو خدا بگين چي شده؟ نفسش رو با صدا به بيرون فوت كرد و گفت: - ظاهراً همون كشتياي كه جناب سروان گفت قرار بوده چندتا كالا باهاش جابه جا بشه، از قضا كالاي قاچاق بوده و چند نفر هم داخل كشتي بودن. - خب؟ اين چه ربطي به احسان داره؟ ديشب طوفان بزرگي اومده و كشتي با همه ي خدمه و افرادي كه توي كشتي بودن غرق ميشن. - اي واي! خب؟ - يه فرضيه هايي هست كه جناب سروان احتمال ميده... احتمال ميده كه ممكنه احسان هم توي اون كشتي باشه. پوزخندي زدم و با عصبانيت گفتم: - اون حرف بيخود ميزنه. از كجا فهميده؟ اصلاً مگه نگفت كالا جابه جا كردن. پس براي چي بايد احسان توي اون كشتي باشه؟ اين غيرممكنه. برگه اي رو به سمتم گرفت و گفت: - اين رو همراه همون آقايي كه بازداشت كردن پيدا كردن. - اين چيه؟! صداي گريه ي عمو بلند شد. يه نامه است. خط احسانمه. دستهام براي گرفتنش لرزيد و دلم از جا كنده شد. جلوي چشمهام سياهي رفت و نامه بين انگشتانم قرار گرفت و كلمات با سيل اشكهام يكي شد. - «عزيزتر از جانم! الان كه اين نامه رو مينويسم، هر لحظه به مرگ نزديكتر ميشم و خدا رو شكر ميكنم كه فرصتي پيش اومد تا بتونم براي تو نامه اي بنويسم. ميدونم كه لازم به گفتن نيست؛ اما ازت ميخوام كه فقط مراقب خودت و فرزندمون باشي. مهربونم! حلالم كن كه بهت خيلي بد كردم. من تو رو خيلي آزردم و فقط اميدوارم كه من رو ببخشي تا با خيالي آسوده اين دنيا رو ترك كنم. بچه‌مون رو مثل خودت تربيت كن. اگه دختر شد مثل خودت خانم، نجيب و مهربون و اگه پسر شد باغيرت و تكيه گاه. بدون كه تا ابد دوستت دارم و جاي تو توي قلبم هميشه باقي ميمونه.» ناباور بهش چشم دوختم و گفتم: - اين حقيقت نداره. نه! اين رو احسان ننوشته. اسم احسان توي اين نامه نيست. اسم من هم نيست. از كجا معلوم؟ عمو ماشين رو نگه داشت و سرش رو روي فرمون گذاشت و شونه هاش آروم تكون ميخورد. با گريه و ناله گوشه ي كتش رو گرفتم. - تو رو خدا عمو بگو كه اينا دروغه. تو رو خدا! ضجه ميزدم و چيزي از غم و ناراحتيم كم نميشد. دستم سمت دستگيره در ماشين رفت و از ماشين پياده شدم. توي تاريكي شب راه ميرفتم و خدا رو صدا ميزدم. - خدا! من اينجام! من رو ببين. من با اين بچه‌ي توي شكمم چيكار كنم؟! چرا اينجوري شد؟ چرا وقتي كه احساس خوشبختي ميكردم بايد اينجوري ميشد؟ خدا صدام رو ميشنوي؟ عمو خودش رو بهم رسوند و سرم رو روي شونه‌اش گذاشت و زير لب زمزمه كرد: - همه چي درست ميشه دخترم. بهت قول ميدم. اينا همه حدس و گمانن. فردا همه چي مشخص ميشه. - چطور مشخص ميشه؟ ديگه چطور؟ صورتم رو توي دستهاش گرفت و گفت: - نامه دارم كه فردا بايد برم بيمارستان. ميرم شناسايي. بهت قول ميدم كه احسان بينشون نيست. بهت قول ميدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>