eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ * با ناله بيدار شدم و چشمهام فقط سقف سفيدرنگي رو ديد كه شبيه هيچ جايي نبود به جز بيمارستان. به سرم توي دستم نگاه كردم. جوني توي تنم نبود و رمقي براي وجودم باقي نمونده بود. با يادآوري اين دو روز گذشته، از كلانتري، نامه ي احسان، اشكهاي عمو، حرفهاش و ضجه هاي خاله ناخودآگاه با ناله و آه جيغ كشيدم و به سرُم توي دستم حمله بردم. از روي تخت بلند شدم كه دو پرستار به سمتم اومدن و شونه هام رو توي دست گرفتن و وادارم كردن تا روي تخت دراز بكشم. چيزي دورن وجودم ميسوخت و تاب و تحمل رو ازم گرفته بود. سوزن مسكن توي رگ دستم فرو رفت و ضجه ها و ناله هام كمكم فروكش كرد تا زماني كه اشكهام از گوشه ي چشمم پايين اومد و از پشت پرده ي اشكهام عمو رو ديدم كه به سمتم اومد و دستهاي يخ كرده ام رو توي دستش گرفت. با التماس گفتم: - بگو احسان زنده است. تو رو خدا بگو عمو! جلوي اومدن اشكش رو نگرفت و گفت: مادر و پدرت بيان پيشت. الانه كه برسن. دوباره پرسيدم: - زنده است مگه نه؟! حرفي نزد و سرش رو پايين گرفت. با ناله گفتم: - آخه من جواب اين بچه ي توي شكمم رو چي بدم؟ اگه گفت بابام كجاست چي بگم؟ عمو من جواب دل خودم رو چي بدم؟ من نميتونم بدون احسان زندگي كنم. - قوي باش دخترم! قوي باش. * صبحها بدون هيچ هدف و اميدي از خواب بيدار ميشدم. دوباره توي اتاقي بودم كه بيست وخورده اي سال از زندگيم رو هر روز صبح با بازكردن چشمم و ديدن سقف سفيدش شروع كردم؛ اما چقدر تفاوت داشت. صبح اون روزهايي كه با شوق از تخت پايين مياومدم، براي پدر و مادرم ناز ميكردم، صبحونه اي با عشق ميخوردم و براي رفتن به دانشگاه به اميد آينده اي روشن عجله ميكردم؛ اما اين صبحها عجيب بوي تنهايي ميدن، بوي نااميدي و زجر، بوي افسردگي و بي حوصلگي. دست و صورتم رو به زور شستم. قرصهايي رو كه ناشتا به اجبار خانم دكتر بايد ميخوردم به زور آب پايين دادم. اين روزها به طرز فجيعي ضعيف شده بودم و نگراني مامان بيشتر شده بود. نگران من و بچه اي بود كه قراره بدون پدر يه عمر زندگي كنه. چه زندگي دردناكي داري كوچولوي من! ليوان شيرعسل گرم مامان روي اپن بود و به زور بايد اون رو بخورم. سلام سردي كردم و بابا كه در حال بستن دكمه هاي پيراهنش بود با رويي خوش جواب سلام داد. - سلام بر گلبانوي بابا! لبخند تلخي زدم و پشت ميز صبحانه نشستم. ليوان شير رو به لبهام نزديك كردم و بوي شير زير بينيم خورد و بهونه اي شد بر اينكه تموم محتويات معدهم رو خالي كنم. مامان نگران از اتاق بيرون اومد و درحاليكه گره روسريش رو سفت ميكرد به سمتم اومد. - حالت خوبه؟ حال خوب تنها چيزي بود كه اين روزها هيچوقت به سراغم نمياومد. سري تكون دادم و به كمك مامان روي مبل نشستم و به زور خرمايي داخل دهنم گذاشتم كه صداي زنگ آيفون به صدا در اومد. مامان جواب داد و بعد با تعارفات بسيار دكمه ي آيفون رو فشار داد. با صدايي خوشحال گفت: - هستي اومده. لبخندي روي لبم نشست، لبخندي واقعي. چقد دلم براش تنگ شده بود. خيلي وقت بود كه نديده بودمش. به سمت در رفتم و به محض ديدنش خودم رو توي آ*غـ*ـوشش رها كردم و صداي گريه امون در هم پيچيد. از اينكه اين مدت نتونسته بود بهم سر بزنه ازم عذرخواهي كرد. مثل اينكه اين مدت همراه با مهيار به مسافرت رفته بودن و امروز از مسافرت برگشتن و تموم اتفاقات رو از خاله ميشنوه. دستش پشت كمرم نشست و گفت: مبينا تو كه باور نكردي؟! با نگاهي پر از غم بهش خيره شدم كه گفت: - هنوز كه چيزي مشخص نيست. يه نگاه به خودت انداختي؟ انقدر لاغر شدي كه ديگه نمي‌شناسمت. يه كم به فكر خودت و بچهت باش. به فنجونهاي دمنوش روي ميز خيره شدم و گفتم: - ديگه دل و دماغي برام نمونده. اگه تا الان هم خودم رو سر پا نگه داشتم فقط به خاطر بچه ي توي شكممه. آهي كشيد و سعي كرد بهم دلداري بده. - من مطمئنم كه اونا اشتباه كردن. احسان اصلاً توي اون كشتي نبوده. - پس كجاست؟ پس چرا الان نيست هستي؟! - توكلت به خدا. انشاءاالله مياد! نگاهي گذرا بهم انداخت و گفت: پاشو بريم بيرون يه حال و هوايي عوض كني. - اصلاً حرفش رو نزن كه حوصله ندارم. - اِ پاشو ديگه. دستم رو كشيد و به زور مانتو و روسريم رو دستم داد. به الاجبار لباسهام رو پوشيدم و آماده شدم. به هر ترفندي سعي ميكرد كه لبخند روي لبم بياره و من تموم تلاشم رو ميكردم كه ناراحتش نكنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>