#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاه 🌷
﷽
*
تموم وسايلم اندازه ي يه ساكدستي بيشتر نشد. داشتم از اين جا ميرفتم. از جايي كه
از اول بهش تعلق نداشتم. جايي كه ديگه براي من هيچ دلخوشي اي نداشت. توي
بغـ*ـل مامان و بابا جا گرفتم و به توصيه هاشون گوش دادم. سرم رو به نشونه ي
تاييد تكون دادم و سوار اتوبوس شدم. مهديه و فاطمه رو ديدم و براشون دست ٔ
تكون دادم. روي تنها صندلي باقيمونده نشستم و با حالتي خلسه به بيرون زل زدم.
اتوبوس كم كم به مقصد استان چهارمحال حركت ميكرد. چند روز پيش كه شنيدم
گروه اعزامي به مناطق محروم براي كمك فرستاده ميشه، حس كردم بهترين
موقعيته براي اينكه كمي از اين لجنزاري كه دورم رو گرفته دور بشم. كمي براي
خودم زندگي كنم و به چيزي فكر نكنم و هر بار طبق قرار مقيدشده براي ساعتي
برگردم و فقط هديه رو ببينم. اينكه از ماه قبل چقدر به وزنش اضافه شده، چقدر
قدش بلندتر شده، چقدر چهره اش عوض شده. دوباره بغض عجيبي به گلوم چنگ
انداخت كه به سختي فرو دادمش. گلوم از اينهمه بغضهاي جمع شده درد گرفته بود.
چشمهام رو روي هم گذاشتم. به قدري خسته بودم كه هر لحظه ممكن بود بيهوش
بشم؛ اما هجوم افكار و خيالات اجازه آرومگرفتن رو به جسمم نميداد.
اينكه قرار بود به زادگاهم برگردم، حس نشاط بهم ميداد. هرچند كه قرار بود به
مناطق محروم استان برم و شايد هيچوقت به جايي كه روزي به دنيا اومدم برنگردم؛
اما همين كه ميتونستم به هم استانيهاي خودم كمك برسونم واسه ام كافي بود.
هرچند اوايل بابا خيلي مخالفت ميكرد. ميترسيد كه فيلم ياد هندستون كنه و بخوام
يه سري به خونواده بزنم؛ اما وقتي بهش گفتم در حال حاضر تنها چيزي كه برام
اهميت نداره همينه، اجازه داد. شايد هم ديدن حال روحيم باعث شد كه دست از
لجبازي برداره و رضايتش رو اعلام كنه. مامان هر لحظه نگران بود و با چشمهايي
اشكبار بهم نگاه ميكرد. شايد فكر ميكرد ممكنه به خودكشي فكر كنم؛ اما بايد
ميدونست تا زماني كه اين لكه ي ننگي كه به خاطر كسي كه هيچ ارزشي برام نداره
روي پيشونيم نشسته، هيچوقت به مرگ فكر نميكنم. بايد ميدونست تا وقتي كه
فرزندم رو به دست نيارم از اين دنيا نميرم و تا زماني كه انتقامم رو از كساني كه
باعث همه ي اين اتفاقات شدن نگيرم، لحظه اي آروم نميشينم.
*
احسان
از سر كار اومدم. خسته و داغون، توي خونه ي تاريك و سرد خزيدم. حتي يه لامپ
هم روشن نميكردم. فقط ساعتها روي كاناپه مينشستم و با خودم فكر ميكردم.
تموم مدت به اين فكر ميكردم كه چطور ممكنه؟ چطور ممكنه اينهمه مدت برام
نقش بازي كرده باشه؟ چطور ممكنه بهم خــ ـيانـت كرده باشه؟ چطور ممكنه
اينجوري عذابم داده باشه؟ چطور ممكنه اون آدم خوب، اينقدر لجن شده باشه؟
چطور تونست اينقدر ماهرانه برام نقش بازي كنه؟ وقتي با خودم فكر ميكردم و به
نتيجه نميرسيدم، همه چيز رو پرت ميكردم، هر بار چيزي رو ميشكوندم و خودم رو
آروم ميكردم. گاهي اوقات هم مثل ديوونه ها تموم اتاقها رو ميگشتم. توي اتاق
هديه ميموندم، گريه ميكردم. توي اتاق خواب ميايستادم، چهره اش جلوي چشمهام
مياومد. لباسي رو كه دوست داشتم پوشيده بود. موهاش رو اونجوري كه من
دوست داشتم بسته بود. رژ قرمزش رو روي لبهاش زده بود. لبخندش، چشمهاي
قهوه اي و درشتش رو درخشان ميكرد. لبخندي روي لبهام ميآوردم؛ اما تو يه
لحظه زني روبه روم بود كه دست دردست يه غريبه ي ديگه بهم زل زده، توي بغـ*ـل
اون جا گرفته بود و با صداي بلند بهم ميخنده. به سادگيم ميخنديد. قهقهه ميزد و
صداي خنده هاش عصبيم ميكرد، عصبيتر از چيزي كه ميتونستم باشم. تموم
لباسهاي توي كمدش رو بيرون ميآوردم و با قيچي به جونشون ميفتادم. از بوي
تنش بدم مياومد. از عطري كه هميشه ميزد متنفر بودم. هر جاي ديگه كه اسمش
رو ميشنيدم زجر ميكشيدم. نفسم رو با فوت بيرون دادم و وجودي رو كه پر شده
بود از نفرت و كينه ي زني كه يه روز عاشقانه دوستش داشتم به سختي به بالكن
رسوندم. فيـلتـ*ـر سيگارهايي كه اين مدت كشيده بودم تا درد وجودم آروم بگيره،
روي زمين افتاده بودن. بيخيال نگاهي انداختم و سيگار ديگه اي آتيش زدم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>