#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتپنجم🌷
يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر
واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود.
بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه
كرد و گفت:
- بد نيست.
- بد نيست؟! اين فوقالعادهست!
با حالت تمسخري خنديد و گفت:
- حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من.
چپ چپ نگاهش كردم.
- چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه
ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم!
شونه اي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد.
فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل
سينك گذاشتم.
احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه!
از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم
زدم و گفتم:
- يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره!
همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت:
- كمك واسه چي؟
از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك
گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از
هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم
دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم.
چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو
باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد
اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم به احتمالزياد احسانه. با روزهاي
خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي
كردم.
احسان به سمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم
به شدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو
جمع كردم. احساس گرما و هرم نفسش رو روي صورتم حس ميكردم. چشمهام رو
روي هم فشار دادم و براي اولين بار وارد دنياي زنـ*ـانگيم شدم.💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتپنجم🌷
از روي مبل بلند شدم، ديگه نميتونستم تحمل كنم!
هستي متوجه شد و به سمتم اومد.
- خوبي؟
- عاليم! بهتر از اين نميشم!
- ميدوني احسان واقعاً...
- بهتره درموردش حرف نزنيم.
احسان به سمت مون اومد. لبخند كشدارش روي صورتش بود و نگاهش برق خاصي
داشت.
- به به دخترخالهي عزيز! خوش ميگذره؟
هستي با نگاه به آراميس اشاره كرد و گفت:
- انگار به شما بيشتر خوش ميگذره!
احسان دستش رو توي جيب شلوارش برد و لبخند زد.
صداي خواننده اومد:
- و اما خانوما و آقايون! دعوت ميكنم از عروس و داماد عزيز كه به سمت وسط سالن
بيان و با رقصشون ما رو خوشحال كنن.
چشمهام گرد شد. چي داشت ميگفت؟! عمراً اگه من بين اينهمه مرد ميرقصيدم!
نگاه خيره و منتظر همه روي من موند. به هستي نگاه كردم و عاجزانه گفتم:
- من نميرقصم.
احسان: ميشه بگي چرا؟
- انتظار داري من بين اينهمه آدم جلوي چشم اين مرداي غريبه برات برقصم؟
- مگه چيه؟!
دندونهام رو روي هم ساييدم. ظرفيتم براي امشب ديگه پر شده بود. خاله
به سمتمون اومد.
- منتظر چي هستين؟
خاله جون! من نميتونم جلوي اينهمه مرد برقصم.
- مبيناجان يه شب كه هزار شب نميشه. امشب ناسلامتي شب عروسيته. زشته همه
منتظرن. بريد وسط.
- اما...
نذاشت بقيهي حرفم رو بزنم. دست من و احسان رو گرفت و وسط سالن كشوند.
صداي آهنگ آروم و ملايم توي فضا پيچيد.
همونطور بيحركت ايستاده بودم و به احسان خيره شده بودم.
- چرا منتظري؟
دوست داشتم گردنش رو بشكونم! فكر كرده من هم مثل اون دخترعموي احمقشم؟!
دستش رو دور كـ*ـمرم حـ*ـلقه كرد و من رو به خودش نزديك كرد.
- ميشه حداقل يه حركتي بزني؟
من بلد نيستم برقصم.
- خيلهخب كاري نداره. دستت رو بذار روي شونهم، اونيكي دستت رو هم بده به
من. حالا يه كم تكون بخور.
مطمئن بودم كه از فرط عصبانيت چشمهام قرمز شده. كمي با آهنگ خودم رو عقب
و جلو دادم و فوراً به احسان گفتم كه حالم خوب نيست و بايد بشينم!
بيخيال نگاهها و پچ پچ ها روي مبل نشستم و لجوجانه جلوي اشكهام رو گرفتم تا
كسي ضعفم رو نبينه.
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>