#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتیکم🌷
در ماشين رو باز كرد و پياده شد. ماشين رو جلوتر بردم و پياده شدم. در صندوق
عقب رو باز كردم و چمدونها رو پايين گذاشتم. مبينا به سمتم اومد و چمدون رو
برداشت؛ اما اونقدر سنگين بود كه دودستي هم نميتونست بلندش كنه. پوزخندي
زدم و با يه دست چمدون رو بلند كردم. به نگاه خيرهش خنديدم و به سمت در
ورودي سوئيت حركت كردم. كليد رو توي در چرخوندم و با صداي تيكِ بازشدن،
دستگيره رو به سمت پايين فشار دادم و به مبينا اشاره كردم كه داخل بره. كفشهاي
پاشنه دوسانتيش رو درآورد و با ديدن كف پاركت آه از نهادش بلند شد. يه جفت
دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آوردم و به سمتش گرفتم كه خوشحال از دستم
گرفت و تشكر كرد.
چمدونها رو داخل بردم و روي كاناپه لم دادم. سوئيت كوچيك و يه خوابه اي بود.
روبهروي مبلهاي چيده شده ي داخل پذيرايي پنجره ي سراسري خيلي بزرگي بود كه
منظره ي زيباي بيرون مشخص بود. مبينا يكي از چمدونها رو روي زمين كشوند و
به سمت اتاق برد. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم، نمايه ي حالت پرواز رو
خاموش كردم كه فوراً با تماس بابا روبهرو شدم.
جواب دادم.
- سلام.
- سلام پسرم. خوبي؟ كجايي؟ رسيدين؟
- خوبم باباجان. آره تازه رسيديم.
- مبينا خوبه؟
- آره خوبه. داره وسايل رو ميچينه.
- سلام بهش برسون.
- سلامت باشيد.
خب باباجان، بهتون خوش بگذره.
- ممنونم. سلام به مامان برسون.
- باشه پسرم. خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشي رو روي عسلي گذاشتم و كتم رو درآوردم و با صداي بلندي گفتم:
- بابا سلام رسوند.
صداش از داخل اتاق مياومد.
- سلامت باشن. سلام بهشون برسون.
- قطع كردم.
- پس خودم بعداً بهشون زنگ ميزنم.
شونه اي بالا انداختم و كنترل تيوي رو برداشتم و روشن كردم.🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>