eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانیم: 👩‍⚖   🌷 ﷽ خاله من رو به خودش نزديك كرد و گفت: - قربون عروس گلم بشم، ميتونم برم داخل؟ - حتماً! ولي قبلش بايد لباس رزم بپوشيد. چهره اش به خاطر ديدن پسرش شاداب شده بود و لبخند از روي لبش كنار نميرفت. از ته دل از خدا خواستم كه هرچي زودتر حال اميد خوب بشه! لباس مخصوص اتاق آي.سي.يو رو به خاله پوشوندم. در آخر نگاه پر از اميدي بهش انداختم و اون خوشحال از اينكه قراره پسرش رو ببينه راهي آي.سي.يو شد. روي صندليهاي انتظار نشسته بودم و گوشيم رو چك كردم. - خسته نباشيد. سرم رو بالا آوردم كه با ديدن احسان لبخند ناخودآگاهي روي لبهام نشست. - ممنونم. ليوان چاي رو دستم داد و كنارم نشست. - ديشب خيلي اذيت شدي. - ديشب واسه ي همهمون شب سختي بود. - اوهوم. هنوز وضعيتش تغييري نكرده؟ سرم رو به نشونه ي منفي تكون دادم و ليوان گرم چاي رو به لبهام رسوندم. - تو برو استراحت كن. من امروز پيشش ميمونم. كارت چي ميشه؟ - تو زنگ ميزني به هستي و ازش مرخصي ميگيري. قيافه ي حق به جانبي به خودم گرفتم و گفتم: - چرا خودت زنگ نميزني؟ - چون نميخوام براي بار چهارم اين خبر بد رو به كسي بدم. سرم رو به نشونه ي فهميدن تكون دادم كه خاله از در بيرون اومد. اوضاع مناسبي نداشت و چشمهاش از بس كه گريه كرده بود قرمز شده و پف داشت. به سمتش رفتم و زير بـغـ*ـلش رو گرفتم. لبخند تلخي زد و گفت: - سر ده دقيقه اومدم كه يه وقت برات بد نشه. - خاله... - برو استراحت كن عزيزم. خاله رو روي صندلي نشوندم و كنارش نشستم. دستهاش رو روي زانوهاش ميماليد و از خدا كمك ميخواست. كمكم اشكهاش سرازير شد و سرش رو به ديوار تكيه داد، انگار كه ديدن پسرش توي اون وضعيت براش خيلي سخت بوده! - مبينا دور پسرم پر از دستگاه بود، درست نميتونست نفس بكشه. موهاش رو از ته تراشيده بودن. اميدم براي اون تخت هنوز خيلي كوچيكه! دستهاش رو محكم گرفتم و با دستمال داخل روپوشم اشكهاش رو پاك كردم. - شما بايد قوي باشين. اميد نبايد شما رو اينجوري ببينه. احسان ناآروم شد و از روي صندلي بلند شد، انگار كه تحمل ديدن اشكهاي مادرش رو نداشت. ليوان چاي رو به دست خاله دادم و از روي صندلي بلند شدم. دلم نميخواست كه توي اين وضعيت تنهاشون بذارم؛ اما بدنم حسابي درد ميكرد و چشمهام از شدت خستگي باز نميشد. به سمت اتاق آقاي دكتر رفتم كه منشيش گفت: آقاي دكتر يه جلسه ي كاري دارن. ميتونيد چند دقيقه اي منتظر بمونيد؟ روي صندليهاي انتظار نشستم و به گلهاي كاكتوس چيده شده روي ميز نگاه كردم. ذهنم پر كشيد سمت اميد، سمت احسان، سمت حرفهاي امروز آقاي دكتر. به اينكه چه حس خوبيه بدوني يه نفر دوستت داره. سريع با فكر احسان، ذهنم رو سروسامان دادم و از خدا به خاطر اين فكر گناهم طلب بخشش كردم. من ازدواج كردم و الان شوهر دارم، هرچند كه اون من رو دوست نداره و عاشق كس ديگه ايه؛ اما اين دليل نميشه كه حتي توي فكرم بهش خــ ـيانـت كنم.🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>