eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ مبينا هنوز اميد چشمهاش رو باز نكرده بود. پلكهاش آروم و بيحس روي هم گذاشته شده بود. موهاي فرفريش از ته تراشيده شده بود و لوله ي باريكي از دهنش تا دستگاه وصل شده بود. روي صندلي كنارش نشستم و دستهاي سفيد و تپلوش رو توي دست گرفتم. - وضعيتش رو چك كردي؟ از روي صندلي بلند شدم و سرم رو به معني بله تكون دادم. - بله. ليست وصل شده به تخت رو به دست آقاي دكتر دادم. نگاهي بهش انداخت و كنارم ايستاد. - وضعيتش تغييري نكرده. از ٢٤ ساعت ١٢ ساعتش گذشته، اگه همينطوري پيش بره... دكتر نميشه كاري براش انجام داد؟ - فعلاً فقط تنها كاري كه ميشه كرد اينه كه از خدا كمك بخواهيم. - يعني بايد منتظر معجزه باشيم؟ - معجزه نه، بايد اميدوار بود. - به لطف خدا؟ - آره. - اما آخه اون خيلي بچه است. هنوز معني زندگي رو نفهميده، زوده واسه اينكه... - معني زندگي چيه؟ - بله؟ - معني زندگي از نظر من يعني زندگي كه پر از عشق باشه، چشيدن طعم عشق، تو چي؟ از نظر تو معني زندگي چيه؟ كمي فكر كردم، واقعاً معني زندگي چيه؟ - به نظر من زندگي پر از آرامش ميتونه معنيش باشه. لبخندي به چهره‌ام پاشيد و به اميد نگاه كرد. - پاكت به دستت رسيد؟ پاكت؟ از كدوم پاكت حرف ميزنه؟ با يادآوري چند شب پيش مضطرب و هول گفتم: - آهان! آره آره! - خب... نظرتون چيه؟ يعني بهش فكر كرديد؟ نگاهم رو خجالت زده پايين انداختم. ايكاش ميتونستم توي صورتش نگاه كنم و با عصبانيت بغرم، بگم كه چطور به خودت جرئت دادي به يه خانوم متأهل چنين پيشنهادي بدي؛ اما انگار زبانم داخل دهنم قفل شده بود و توانايي حرف زدن نداشتم. - آقاي دكتر الان... اوه آره، من واقعاً عذر ميخوام. الان موقعيت مناسبي نيست؛ ولي متأسفانه خيلي صبور نيستم! نگاهش روي صورتم سنگيني ميكرد. - بهتره كه خوب فكرات رو بكني. دوست دارم تنها جوابي كه ميشنوم فقط مثبت باشه! بايد بهش ميگفتم. - آقاي دكتر... تا اومدم چيزي بگم رفته بود. كلافه سري تكون دادم و به زمين خيره شدم. خدايا چيكار كنم؟ كمكم كن! از در خارج شدم. خاله رو ديدم كه با آقاي دكتر صحبت ميكرد. همين كه نگاهش بهم برخورد كرد گفت: - مبينا عزيزم تو اينجايي؟ لبخندي به لبم آوردم و به سمتشون رفتم. سلام خاله جون، خوبي؟ - ممنون عزيزم، چشمات خيلي قرمز شده. برو خونه استراحت كن. - من خوبم. الان هم شيفتمه، بايد بيمارستان بمونم. اقاي دكتر بهم نگاه كرد و گفت: - اگه خيلي خسته ايد ميتونين امروز رو مرخصي بگيرين؛ چون اينجوري زياد هم نميتونين به بيمارا رسيدگي كنين. - خيلي ممنونم! - بيا اتاقم تا برگه ي مرخصيت رو امضا كنم. لبخندي از روي رضايت زدم و به چهره ي بينقصش خيره شدم. خاله دستهام رو توي دستهاش گرفت و ملتمسانه گفت: - مبينا قربونت بشم من بايد اميد رو ببينم. ديشب حتي يه لحظه هم نتونستم پلك روي هم بذارم. من ميخوام پسرم رو ببينم. تو رو خدا بهشون بگو بذارن برم! نگاه عاجزانه اي سمت آقاي دكتر انداختم كه دستهاش رو توي جيب روپوش سفيدرنگش فرو داد و گفت: - بسيار خب، فقط ده دقيقه! بعد هم به من نگاه كرد و گفت: - خانم رفيعي ده دقيقه بيشتر طول نكشه. - چشم، ممنون از لطفتون! آقاي دكتر سري تكون داد و ازمون فاصله گرفت. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>