#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدشصت🌷
﷽
از روي مبل بلند شدم و با قدمهاي بلندي به سمت در اتاق رفتم كه تن صداي بلندش
من رو سر جا ميخكوب كرد.
- خانم رفيعي!
با چند قدم خودش روبه رو بروم رسوند.
- شما درمورد استعفاتون پرسيديد و من هم جواب رو درمورد استعفاتون بيان كردم؛
اما هنوز حرفي از انتقاليتون نزدم.
داشت من رو بازي ميداد. از اينكه من مثل عروسك خيمه شب بازي توي دستش
بالاوپايين ميشدم احساس تنفر ميكردم.
با خشم بهش چشم دوختم و تموم حس تنفرم رو تو چشمهام ريختم.
دستش رو توي جيب روپوشش فرو برو و با طمأنينه گفت:
- با درخواست انتقاليتون موافقت شده، يه بيمارستان خوب و مجهز، بيمارستان
مخصوص اطفال شماره دو تهران! ميدونستم كه به بچه ها علاقه خاصي دارين و بچه ها
هم به پرستاري مثل شما نياز دارن. رئيس بيمارستان از دوستان صميمي منه، ارتباط
خونوادگي داريم و سفارش شما رو بهش كردم.
هنوز هم با خشم نگاهش ميكردم. حالت نگاهش تغيير كرد و گفت:
- اينطوري خيال من هم راحتتره. حالا كه نميخواي يا مجبوري كه اينجا نباشي
بهتره جايي باشي كه مورد تأييد منه. نگران چيزي نباش، اجازه نميدم آب توي دلت
تكون بخوره. شيفتت هم راحت و موقع خوبيه تا به خاطر شرايطت اتفاق بدي برات
نيفته و فشاري رو متحمل نشي.
درجه عصبانيتم با گفتن هر جمله اش بالاتر ميرفت. دوست داشتم كه خرخره اش رو
بجوم! اون من رو شبيه بازيچه ي دستش ميديد و فكر ميكرد كه ميتونه من رو
كنترل كنه؛ اما كور خونده بود. هرگز تن به اين كار نميدادم. اجازه نميدم بيشتر از
اين توي زندگيم باشه. با خشم مشهود توي چهره ام از لابه لاي دندونهاي كليدشده ام
فرياد كشيدم.
بهتره سرتون به كار خودتون باشه آقاي دكتر معنوي! من هرگز پام رو توي اون
بيمارستان لعنتي كه شما سفارش من رو كرديد نميذارم.
چند ثانيه اي به چشمهاي غمگينش با خشم خيره شدم و بعد با عصبانيت در رو بهم
كوبيدم و با بيشترين سرعتي كه از خودم سراغ داشتم سوار ماشين شدم و سمت
خونه روندم.🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>