eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ نگاه متشكري به عمو انداختم كه در جواب لبخندي بهم پاشيد. حرف عمو براي همهي اهل خانه حكم سند رو داشت و ديگه كسي مخالفتي نكرد. خاله بهم گفت: - مبينا تو رو خدا هر چي شد خبرم كن، من تا صبح بيدارم. چشم خاله جون شما فقط استراحت كنيد. اميد اگه بهوش بياد و شما رو اينطوري ببينه حالش بدتر ميشه. خاله سري تكون داد و لبخند تلخي زد. آيدا و آناهيتا و امير ازم خداحافظي كردن. عمو از اينكه قرار بود پيش اميد بمونم ازم تشكر كرد و در آخر احسان نگاه غمانگيزش رو بهم دوخت. - ممنونم. - اميد هم مثل برادر نداشتمه. هيچ فرقي نميكنه. - چي ميخوري برات بگيرم؟ فكري كردم و گفتم: - هـ*ـوس همبرگر كردم. - دوغ يا نوشابه؟ - دوغ. باشه، فعلا! - به سلامت. با چشم رفتن احسان رو نگاه ميكردم. ديگه همه ي اتفاقات شب گذشته رو فراموش كرده بودم. الان احساني رو جلوم ميديدم كه به كمك نياز داره. عقبگرد كردم و سمت آي.سي.يو رفتم كه آقاي حسني از آي.سي.يو بيرون اومد. - اقاي حسني! - بله؟ - وضعيت بيمار چطوره؟ - هنوز تغييري نكرده. سرم رو به نشونهي فهميدن بالاوپايين كردم و لبخند متشكري بهش زدم. به ساعت نگاه كردم، شيفت فاطمه هنوز تموم نشده بود. سمت ايستگاه پرستاري رفتم كه با ديدن من لبخند خسته اي زد. امروز بايد روز سختي بوده باشه. سرم رو به نشونه ي مثبت بالاوپايين كردم. روي صندلي داخل ايستگاه پرستاري نشستم. فاطمه از داخل فلاسك دوتا ليوان چاي ريخت و با قندون روي ميز جلوم گذاشت. ليوان گرم چاي رو توي دستم گرفتم و بخار حاصل از اون رو بو كشيدم. - الان فقط يه چاي ميتونه حالم رو خوب كنه. فاطمه لبخندي بهم زد و قندون رو به سمتم گرفت. قندي بين لبهام گذاشتم و پشتش چايي خوردم. - خانم رفيعي شما اينجاييد؟ از روي صندلي بلند شدم و به چهره ي متعجبش نگاه كردم. - چيزي شده آقاي دكتر؟ اميد... - نه آخه فكر كردم رفتيد خونه! نفس آسوده اي كشيدم و گفتم: نه امشب پيش اميد ميمونم. - آهان. شام خورديد؟ - نه قراره... صداي احسان اومد و چند ثانيه بعد هم چهره اش پيدا شد. - من خريدم. نايلون داخل دستش رو بالا آورد و بهم نشون داد. لبخندي زدم و تشكري زير لب گفتم. آقاي دكتر سري تكون داد، شب به خيري گفت و رفت. همراه با احسان توي سالن انتظار نشستيم. احسان همبرگر رو از داخل نايلون بيرون آورد و به دستم داد. عجيب گرسنه بودم و احساس ميكردم كه اگه يه ثانيه ي ديگه بگذره از گرسنگي تلف ميشم. همبرگر رو از دستش گرفتم و با شوق بهش نگاه كردم. گازي به همبرگر زدم و تازه يادم به احسان افتاد. به زور لقمه ام رو پايين دادم و گفتم: خودت چي؟ خنده اش گرفت و گفت: - براي خودم هم خريدم؛ ولي نتونستم تنهايي بخورم. ديگه عادت كردم هميشه يه نفر باشه تا با اون غذام رو بخورم. لبخندي از ذوق زدم و با همديگه غذامون رو خورديم. - مبينا! - بله؟ - من خيلي ميترسم. - از چي؟ - از اينكه اتفاقي براي اميد بيفته. اونوقت من... - احسان اتفاقي براي اميد نميفته؛ باشه؟ به چهره ي پر از تشويشش نگاه كردم. خستگي از صورتش نمايان بود و نگراني اجازه نميداد كه لحظه اي به استراحت فكر كنه. - بهتر نيست يه كم بخوابي و به چيزاي خوب فكر كني؟ - ممنون كه الان كنارمي. توي عسلي چشمهاش غرق شدم وقتي كه ازم تشكر كرد. انگار دنيا توي دستهام بود و خدا بهم لطف بزرگي كرده بود. - ميخواهي يه كم آروم بشي؟ سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد كه قرآن جيبيم رو از داخل جيب رو پوشم بيرون آوردم و به دستش دادم. - فقط يه آيه ازش بخون، اونوقت آروم ميشي! نگاه متعجبي بهم انداخت و بعد به قرآن توي دستش نگاه كرد. - آخه... آخه فكر نميكنم بلد باشم. - بيخيال! تو مثلاً وكيلي، بيشتر درساي شما عربيه. مگه ميشه بلد نباشي عربي بخوني؟ دستش رو روي جلد قرآن كشيد و صفحه اي باز كرد. - بايد كمكم كني. - حتماً. شروع به خوندن كرد. - بسم االله الرحمن الرحيم ياايها الذين امنو اوفو اُحَُلتْ... كمي بهش نزديك شدم و به كلمه اشاره كردم. - اُحِلَتْ سري تكون داد و ادامهي آيه رو خوند. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>