#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتاددوم🌷
﷽
امروز بيمارستان خيلي شلوغ بود. ساعت شش بود كه احسان اومد دنبالم اومد. چادرم
رو سر كردم، روسريم رو مرتب كردم و با لبخند كشاومده سمت ماشين رفتم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر احساس ميكردم كه دوستش دارم. خدايا
شكرت كه اينقدر خوشبختم!
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم.
- سلام خانم خودم!
- سلام تاج سرم!
- حال كاكل بابا چطوره؟
- نميدونم، از خودش بپرس.
دستش رو روي شكمم گذاشت و گفت:
- خب بابايي حالت چطوره؟ مامان كه اذيتت نكرد؟
صدام رو بچگانه كردم و گفتم:
- اي بابايي بد! چطور ميتوني درمورد مامان خوشگلم اينطوري حرف بزني؟!
خنده ي قشنگي كرد و گفت:
- اگه بخواد از همين الان طرفدار تو باشه خودم رو دار ميزنم.
روي صورتم حسود!
صداي موزيك رو زياد كردم و باهاش هم كلام شدم.
امشب قرار بود كه مامان، بابا، خاله و عمو خونه ي ما بيان تا هم شام رو دور هم
بخوريم و هم اينكه ماجراي بچه دارشدنمون رو به همه بگيم.
غذاهايي رو كه از قبل سفارش داده بوديم از رستوران گرفتيم و سمت خونه رفتيم. به
كمك احسان يه كم خونه رو تروتميز كرديم. هرچند كه اون به جاي كمك فقط كار
من رو زياد ميكرد و مسخره بازي درميآورد.
ساعت هشت بود كه يه دوش گرفتم و لباسهام رو با يه كت ودامن كوتاه مشكي و
قرمز عوض كردم. موهام رو سوار كشيدم و دم اسبي بستم. پيراهن چهارخونه
قرمز-مشكي احسان رو هم با شلوار مشكيش اتو زدم و روي تخت گذاشتم. تازه از
داخل حموم اومده بود. نگاه خريدارانه اي بهم انداخت و گفت:
- خوشگل ميكني خانم خوشگله.
نازي به صورتم آوردم و بدنم رو تكوني دادم. بهش نزديك شدم و گفتم:
- براي آقامون خوشگل شدم.
صورتش رو نزديك آورد. گفتم:
- خودت رو لوس نكن. برو لباسات رو بپوش الان ميان.
چشم كشداري گفت و سمت اتاق رفت. داخل آشپزخونه رفتم و كتري رو روي گاز
گذاشتم. ميوه ها رو توي ظرف چيدم و غذاها رو داخل فر گذاشتم تا گرم بمونن.
ظرفها رو آماده ميكردم كه صداي پِخي پشت سرم شنيدم. با ترس دو متر به هوا
پريدم كه صداي خنده ي بلندش به گوشم رسيد. با مشت توي شونه اش كوبيدم كه
چشمهاش رو بست و تازه يادم اومد هنوز جاي كتكهاش خوب نشده.
- آخ ببخشيد! خب تقصير خودته ديگه.
نگاهم به لباسهاش خورد و با چشم براندازش كردم. واقعاً خوشگل و خوشتيپ
شده بود.
- چيه چرا چشمات رو عين وزغ ميكني؟
- وزغ مادربزرگ پسرخاله عمه اته.
- وا! چيكار به اون بدبخت داري؟
مگه ميشناسيش؟
- نه!
از دست كارهاش خنده ام گرفته بود.
- خدا رو شكر كه بقيه ي دخترا تو رو اينجوري نميبينن.
يه تاي ابروش رو بالا داد و موذيانه گفت:
- از كجا مطمئني؟
- ميبينن؟
- نميدونم.
- غلط ميكنن به شوهر من چشم داشته باشن.
نگاهش عوض شد. نزديكم اومد و من يه قدم عقب رفتم. يه قدم ديگه به سمتم اومد
كه به كابينت خوردم.
- چيه؟
روي صورتم خم شد و در گوشم گفت:
- عاشقت ميشم وقتي اينقدر واسه ام حسادت ميكني.
لبخندي زدم و گونه اش رو بو*سيدم. توي يه چشم به هم زدن زير كمر و پاهام رو
گرفت و چند ثانيه ي بعد توي بغـ*ـلش معلق بودم. با دست دور گر*دنش رو محكم
گرفته بودم.
- چيكار ميكني ديوونه؟!
صورتش رو بهم نزديك كرد و تموم عشق و علاقه اش رو بهم تزريق كرد.
صداي زنگ در هر دومون رو شكه كرد و با نگاه به همديگه خنديديم. با پشت دست
روي گو*نه هام كه دا*غ شده بود رو لمـ*ـس كردم و با همديگه به سمت در رفتيم و
در رو باز كرديم. خاله و عمو پشت در بودن. هر دو سلام كرديم و به داخل خونه
دعوتشون كرديم. پشت سرشون هم آيدا و اميد اومدند. با آيدا روبوسي كردم و اميد
رو توي بـغـ*ـلم گرفتم. خيلي خوشحال بودم كه روي پا ميديدمش. فكر كنم توي
اين مدت اولين بار بود كه از خونه بيرون مياومد. باهم وارد خونه شديم. همين كه
چشمش به احسان افتاد توي بغـ*ـل احسان رفت و با همون زبون شيرين خودش
گفت:
داداشي گلم دلم برات تنگ شده!
احسان بـغـ*ـلش كرد و به وضوح غم رو توي چهره اش ميديدم. هنوز هم به خاطر
تصادف اميد احساس گـ ـناه ميكرد.
ميخواستم در رو ببندم كه مامان رو همراه بابا پشت در ديدم. بابا دسته گل بزرگي رو
جلوي صورتش گرفته بود و مامان جعبه ي شيريني توي دستش بود. با ديدنشون
نتونستم خودم رو كنترل كنم و خودم رو اول توي بغـ*ـل مامان انداختم و
بـ*ـوسـه بارونش كردم. 🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>