#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهشتادسوم🌷
﷽
احسان اومد و دسته گل رو از بابا گرفت و باهاش دست داد و
تشكر كرد. بعد هم همزمان با بابا به هم چشمك زديم و گونه اش رو بوسيدم و اون
هم پيشونيم رو بوسيد. از جلوي در كنار رفتم و تعارف كردم كه داخل بيان. صداي
احوالپرسيها بلند شد و بعد از سلام كردن همه نشستن. شيرينيها رو داخل ظرف
چيدم. خواستم سيني چاي رو بردارم كه احسان روبه روم ايستاد و گفت:
- سنگينه! من ميبرم.
لبخندي زدم و سيني چاي رو به دستش دادم و پشت سرش ظرف شيريني رو
برداشتم و جلوي مهمونا گرفتيم.
كنار احسان روي مبل نشستم. عمو و بابا طبق معمول درمورد كار صحبت ميكردن و
خاله هم درمورد پارچه اي كه تازه خريده و ميخواد به مامان بده تا براش لباس
بدوزه صحبت ميكرد. آيدا با گوشيش بازي ميكرد و اميد مشغول شيريني خوردن
بود. نگاهي به احسان كردم و گفتم:
- بيا ما هم باهم صحبت كنيم. انگار كسي بهمون محل نميذاره.
احسان خنديد و گفت:
- تا حالا اينقدر ناديده گرفته نشده بوديم.
هر دو همزمان ريز خنديديم كه نگاهها روي ما خيره موند. خنده هامون رو جمع
كرديم و من سرم رو پايين انداختم كه خاله گفت:
- راضي به زحمت نبوديم. شما كه هر دو سر كاريد، خسته ميشيد.
- خاله جون اين حرفا چيه. مهم اينه كه دور هم باشيم.
مامان: اونموقع هم كه زنگ زد، بهش گفتم خونواده ي آقاي ايراني رو دعوت
ميكنيم، همه امشب بيايد خونه ما؛ اما قبول نكردن كه.
خاله: دست شما درد نكنه.
بابا: خب آقااحسان از تركيه چه خبر؟!
احسان تكوني به خودش داد و گفت:
- قراردادمون خيلي خوب پيش رفت، تونستيم با
شركتشون قرارداد پنج ساله ببنديم.
بابا: اونوقت اين كبودي زير چشمت هم به خاطر پايان قرارداد خوبه يا دست وپنجه ي
مبيناست؟
احسان خنديد و بقيه تازه متوجه كبودي زير چشم احسان شدن.
خاله: واي خدا مرگم بده! چشمت چي شده احسان؟
احسان: چيز مهمي نيست.
بابا: مبيناجان حداقل يه جوري ميزديش كه جاش مشخص نباشه. مثلاً مامانت معمولاً
با دمپايي ابري ميزنه كه درد داره؛ ولي جاش نميمونه.
مامان اعتراض كرد و ما همه خنديديم. خاله همچنان اصرار ميكرد كه چرا زير
چشمت كبود شده و احسان ميگفت كه زمين خورده؛ اما مشخص بود كه كسي باور
نكرده. شام رو ميخواستم روي ميز بچينم كه بابا گفت:
- تو رو خدا سفره رو روي زمين پهن كن. روي ميز نميفهمم چي دارم ميخورم.
سفره رو به كمك مامان و خاله طرف ديگه ي سالن پهن كرديم و رو به سمت بابا و
عمو و احسان گفتم:
- بفرماييد شام.
با تعارفات از روي مبل بلند شدند و كنار سفره نشستند. در سكوت شام خورده شد و
خدا رو شكر همه دوست داشتن و من به جون آشپز رستوران دعا كردم.
ظرفها رو جمع كرديم. مامان و خاله ميخواستن ظرف بشورن كه شونه ي هر دو رو
توي دست گرفتم و گفتم:
- تشريف بياريد ميخوايم بهتون يه چيزي بگيم.
اونها هم ظرفها رو بيخيال شدن و نشستن. احسان ظرف ميوه رو روي ميز
گذاشت و كنارم نشست. دستش رو پشت شونه ام گذاشت. عمو و بابا كه حرفشون
تموم شد، احسان گفت:
- راستش دليل اصلي اينكه امشب تشريف آورديد و قدم سر چشم ما گذاشتيد اين
بود كه...
سرم رو پايين انداختم و با انگشتر داخل دستم بازي ميكردم.
نام رمان: هديهي اجباري (جلد احسان ادامه داد:
- من و مبينا الان دو ماه و خرده ائيه كه مامان و بابا شديم.
همه ساكت شده بودند. سرم رو بالا آوردم تا واكنششون رو ببينم. مامان چون از قبل
ميدونست فقط به لبخندي اكتفا كرد. بابا با دهن باز بهمون نگاه ميكرد؛ اما انگار
خيلي خوشحال نبود. عمو صورتش بشاش شده بود. خاله از ذوق سر از پا
نميشناخت. آيدا از خوشحالي بالاوپايين پريد و اميد شروع به دست زدن كرد. با
دست زدن اميد همه به خودشون اومدنو اول خاله به سمتم اومد و من از روي مبل بلند
شدم. من رو بغـ*ـل كرد و سروصورتم رو غرق بـ*ـوسـه كرد.
- الهي قربونت برم دختر گلم! الهي فداي اون نيني خوشگلتون بشم. خدايا شكرت
كه زنده ام و بچه ي احسانم رو ميبينم.
خاله اشك شوق ميريخت. عمو خوشحال بود و گفت:
- تبريك ميگم بهتون. واي خداي من باورم نميشه قراره بابابزرگ بشم! فكر كنم از
اين به بعد بايد بيشتر قصه حفظ كنم تا براي نوه ي گلم بخونم.
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>