#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهفتادسوم🌷
﷽
به شدت جا خوردم؛ اما خودم رو زود كنترل كردم.
- من ميخواستم فقط با شما صحبت كنم، يه صحبت دوستانه؛ اما دليل اين كاراي شما
رو نميدونم.
صورتش رو جمع كرد و گفت:
- اوه! من واقعاً معذرت ميخوام. اصلاً دوست ندارم اذيت بشي وكيل صالحي.
- ميتونم باهاتون صحبت كنم؟
- بله بله البته. خواهش ميكنم بريم داخل اتاقِ من صحبت كنيم.
به مرد پشت سرم اشاره كرد و گفت:
- كمال! اين جوجه وكيل مون رو ببر توي اتاق. ميخوام اونقدر بهش خوش بگذره كه
هفت پشتش رو برام رديف كنه.
مردي كه فارسي صحبت ميكرد و از قضا اسمش هم كمال بود، بازوم رو توي دست
بزرگ و درشتش گرفت.
ميخواستم بازوم رو از دستش آزاد كنم؛ اما موفق نشدم و زور دستش اين بار دور
بازوم بيشتر شد. ملتمسانه به صحاف نگاه كردم و گفتم:
- آقاي صحاف اين رفتارا از شما بعيده. من كه قصد بدي ندارم، فقط ميخوام باهاتون
صحبت كنم.
عصبي شده بود. جلو اومد و كرواتم رو توي دستش گرفت و با چشمهاي برافروخته
فرياد زد:
- من با پادوي صالحي چه حرفي دارم بزنم؟!
داشتم خفه ميشدم. به زور گفتم:
- من فقط وكيلشونم.
كرواتم رو ول كرد و پوزخند صداداري زد:
- اين آدم نميشه. ببرينش ازش حرف بكشين تا بفهمم از جون من چي ميخوان!
كمال من رو به عقب كشوند كه با فرياد گفتم:
- من فقط ميخوام بدونم توي اون ماجرا بچه ها رو كجا برديد.
با اشاره دست صحاف، كمال دستش رو آزاد كرد و تونستم بازوم رو از شرش نجات
بدم و كمي بازوم رو ماساژ بدم.
صحاف روبه روم ايستاد و با همون صورت برافروخته گفت:
اون صالحي واقعاً فكر كرده اگه وكيلش رو بفرسته سراغم بهش ميگم اون بچه ها
الان كجان؟!
خنده ي ترسناك سر داد و دوباره گفت:
- ده ساله كه نتونستم به كشورم برگردم تا فقط گير اون صالحي و دارودسته اش
نيفتم. چي داري ميگي تو؟
سريع حرفم رو بدون معطلي زدم:
- آقاي صالحي نميخواد به شما يا اون بچه ها آسيبي بزنه، فقط...
- فقط ميخواد انتقام بگيره.
- نه نه!
- خفه شو! ببريدش و بهش گوشمالي بديد تا بفهمه من كيم و اينجا كجاست؟
كمال من رو كشون كشون ميبرد كه گفتم:
- آقاي صالحي فقط ميخواد اموالش رو به برادرزاده هاش ببخشه.
پوزخند زد و با بيحوصلگي دستش رو سمت كمال بالا برد كه من رو زودتر ازش دور
كنه.
كمال من رو توي همون اتاقي كه چند دقيقه پيش زنداني بودم انداخت. به شدت روي
تخت افتادم و كمرم درد گرفت. در رو پشت سرش قفل كرد و آستين هاي پيراهنش
رو تا آرنج بالا زد. مچ قوي و درشتش بيشتر نمايان شد و من از ترس گلوم خشك
شده بود. به زور آب گلوم رو قورت دادم و با التماس بهش خيره شدم. با لبخند
مرموزي دستش رو روي شونه ام گذاشت. شونه ام به طور كامل توي دستش مخفي شد
و هر لحظه اون رو بيشتر فشار ميداد. نگاه تيزبينانه اش توي مردمك چشمهام خيره
مونده بود و فشار دستش رو هر لحظه بيشتر ميكرد. درد تا مغز استخوونم رسوخ
ميكرد و چاره اي نداشتم. از درد لب به دندون گرفتم و چشمهام رو روي هم فشار
دادم. فشار آخر رو بيشتر كرد و صداي آخم به هوا رفت. ذوق زده نگاهي بهم
انداخت و گفت:
- از همون اول كه ديدمت هم ازت خوشم نميومد. خيلي هم بدم نمياد گوشمالي
بهت بدم.
مشتش رو توي دستش نگه داشت و استخوون دستش رو شكوند و صداي
ترق تروقش روي اعصابم رژه ميرفت.
با وحشت به هيكل بزرگش چشم دوخته بودم و با التماسِ توي چشمهام ازش
ميخواستم كه دست نگه داره. به چشمهاي به خون شسته اش چشم دوخته بودم كه
اولين مشتش توي صورتم نشست و از درد صورتم رو گرفتم و ناله كردم كه لگدش
توي پهلوم فرو رفت و مثل مار به خودم پيچيدم و روي زمين غلتيدم.
صداي مبينا
توي گوشم اكو ميشد و فقط چهره ي اون جلوي چشمهام ظاهر ميشد. شايد دارم
تاوان بياعتنايي به اون رو پس ميدم! شايد بايد باهاش مهربونتر رفتار ميكردم!
ضربه ي آخرش كه توي شكمم نشست، همه چيز جلوي چشمهام تيره وتار شد و به
سقف سفيد خيره شدم. پلكهام آروم بسته شد و ديگه جايي رو نديدم.💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>