#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدهفدهم🌷
﷽
اشكهام روي دستش چكيد و به بدن بيجونش خيره شدم. فقط صداي تيكتيك
دستگاهها بود كه سكوت رو ميشكست. وضعيتش رو چك كردم و وارد ليست
كردم. نگاه ديگهاي بهش انداختم و از اتاق خارج شدم. احسان با چشمهايي منتظر
بهم چشم دوخت.
حالش چطور بود؟
- هنوز چيزي مشخص نيست. بايد منتظر بمونيم.
- ميشه برم ببينمش؟
- فعلاً اجازه نميدن كسي داخل بشه. حال خاله چطوره؟
- هنوز بهوش نيومده.
- راستي چرا عمو نيومد؟
- براي يه قرارداد كاري رفته شمال. آيدا هم با امير رفته جنوب.
- نميخواي بهشون بگي؟
- نميدونم چطور بهشون بگم.
سرم رو پايين انداختم و دستش رو گرفتم.
- موقعيت سختيه. اميدوارم كه همه چيز خوب بشه.
بغض توي گلوش اجازه نداد كه حرف ديگهداي بزنه. فقط سرش رو به نشونه ي تأييد
تكون داد و به زمين خيره شد. به سمت اتاق رفتم و به خاله كه هنوز روي تخت دراز
كشيده بود نگاه كردم. كنارش نشستم و به اتفاقاتي پيش اومده فكر كردم. فقط زير
لب خدا رو صدا ميزدم؛ چون هيچكس به جز اون نميتونست كمكمون كنه.
خاله آروم لاي پلكهاش رو باز كرد و با ديدن من دوباره اشكهاش سرازير شد.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- خوبي خاله جون؟
با دست ديگه اش اشك چكيده اش رو پاك كرد و دستش رو روي سرش گذاشت.
سرمش ديگه تموم شده بود. با پنبه الكلي سوزن سرم رو از داخل رگش بيرون
آوردم كه گفت:
- عمل تموم شد؟
سرم رو به نشونه ي مثبت تكون دادم كه به زور خودش رو بالا كشيد و منتظر به
چشمهام زل زد.
- چي... چي شد؟
هنوز بهوش نيومده!
از تخت پايين اومد كه سرش گيج رفت و بازوم رو محكم چسبيد. زير بـغـ*ـلش رو
گرفتم و روي تخت نشوندمش.
- نبايد بلند بشي خاله جون.
محكم سرش رو توي دستش گرفت و گفت:
- سرم گيج ميره.
روي تخت خوابوندمش و گفتم:
- چند لحظه اينجا دراز بكش الان ميام.
به سرعت سمت بوفه رفتم و آبميوه اي براش گرفتم و به اتاق برگشتم؛ اما خاله روي
تخت نبود. به طرف آي.سي.يو رفتم كه ديدم پريشون روي صندليهاي انتظار
نشسته. كنارش نشستم و آبميوه اي رو سمتش گرفتم.
- فشارتون پايينه. يه كم از اين بخوريد!
دستم رو پس زد و همونطور كه گريه ميكرد گفت:
نميتونم.
احسان آبميوه رو از دستم گرفت و ني رو داخلش فرو كرد و به لبهاي خاله
نزديك كرد. خاله چند قلوپ از آبميوه رو خورد و با دست اشاره كرد كه ديگه
نميتونم.
خاله رو به احسان گفت:
- به بابات زنگ زدي؟
احسان سري تكون داد و گفت:
- آره. گفت «همين الان راه ميفتم ميام تهران.» احتمالاً تا يه ساعت ديگه برسه. به
امير هم زنگ زدم. اون هم گفت كه بليط ميگيره و خودش رو ميرسونه.
خاله سرش رو به ديوار تكيه داد و آروم اشك ريخت.
صداي يكي از پرستارا اومد كه گفت:
- خانم رفيعي تشريف بياريد. مريض اتاق دويست حالش بد شده.
از خاله عذرخواهي كردم و خودم رو به اتاق رسوندم.
***
خانم عسگري با عصبانيت وارد شد و غريد:
- اين چه وضعشه؟ اينجا بيمارستانه، اينهمه همراه براي يه بيمار؟!
رو به سمت من كه با بيخيالي نگاهش ميكردم فرياد زد:
- خانم رفيعي شما اينجا چيكاره ايد؟! اگه نميتونيد به اوضاع بيمارستان رسيدگي
كنيد ميتونيد استعفا بديد.
نگاهم رو ازش برگردوندم و به احسان چشم دوختم.
- بهتره خاله رو ببري خونه، طفلك از ظهر تلف شد اينجا.
خاله سريع گفت:
- نه من نميتونم اميد رو تنها بذارم.
- خاله جون من بهتون قول ميدم كه هر چيزي شد بهتون زنگ بزنم. شما الان فقط
نياز به استراحت داريد. من كنارش هستم.
آناهيتا جلو اومد و دستهاي خاله رو توي دستهاش گرفت.
- زنعمو من ميمونم.
آيدا كه همچنان گريه ميكرد خودش رو توي بغـ*ـل خاله انداخت و گفت:
- من پيش داداشم ميمونم.
عمو آيدا رو از بغـ*ـل خاله بيرون كشيد و توي بـغـ*ـلش جا داد.
- مبينا راست ميگه. در حال حاضر تنها كسي كه ميتونه به اميد كمك كنه مبيناست.
بهتره همه بريم خونه.🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>