eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ اشكهام روي دستش چكيد و به بدن بيجونش خيره شدم. فقط صداي تيكتيك دستگاهها بود كه سكوت رو ميشكست. وضعيتش رو چك كردم و وارد ليست كردم. نگاه ديگهاي بهش انداختم و از اتاق خارج شدم. احسان با چشمهايي منتظر بهم چشم دوخت. حالش چطور بود؟ - هنوز چيزي مشخص نيست. بايد منتظر بمونيم. - ميشه برم ببينمش؟ - فعلاً اجازه نميدن كسي داخل بشه. حال خاله چطوره؟ - هنوز بهوش نيومده. - راستي چرا عمو نيومد؟ - براي يه قرارداد كاري رفته شمال. آيدا هم با امير رفته جنوب. - نميخواي بهشون بگي؟ - نميدونم چطور بهشون بگم. سرم رو پايين انداختم و دستش رو گرفتم. - موقعيت سختيه. اميدوارم كه همه چيز خوب بشه. بغض توي گلوش اجازه نداد كه حرف ديگهداي بزنه. فقط سرش رو به نشونه ي تأييد تكون داد و به زمين خيره شد. به سمت اتاق رفتم و به خاله كه هنوز روي تخت دراز كشيده بود نگاه كردم. كنارش نشستم و به اتفاقاتي پيش اومده فكر كردم. فقط زير لب خدا رو صدا ميزدم؛ چون هيچكس به جز اون نميتونست كمكمون كنه. خاله آروم لاي پلكهاش رو باز كرد و با ديدن من دوباره اشكهاش سرازير شد. دستش رو گرفتم و گفتم: - خوبي خاله جون؟ با دست ديگه اش اشك چكيده اش رو پاك كرد و دستش رو روي سرش گذاشت. سرمش ديگه تموم شده بود. با پنبه الكلي سوزن سرم رو از داخل رگش بيرون آوردم كه گفت: - عمل تموم شد؟ سرم رو به نشونه ي مثبت تكون دادم كه به زور خودش رو بالا كشيد و منتظر به چشمهام زل زد. - چي... چي شد؟ هنوز بهوش نيومده! از تخت پايين اومد كه سرش گيج رفت و بازوم رو محكم چسبيد. زير بـغـ*ـلش رو گرفتم و روي تخت نشوندمش. - نبايد بلند بشي خاله جون. محكم سرش رو توي دستش گرفت و گفت: - سرم گيج ميره. روي تخت خوابوندمش و گفتم: - چند لحظه اينجا دراز بكش الان ميام. به سرعت سمت بوفه رفتم و آبميوه اي براش گرفتم و به اتاق برگشتم؛ اما خاله روي تخت نبود. به طرف آي.سي.يو رفتم كه ديدم پريشون روي صندليهاي انتظار نشسته. كنارش نشستم و آبميوه اي رو سمتش گرفتم. - فشارتون پايينه. يه كم از اين بخوريد! دستم رو پس زد و همونطور كه گريه ميكرد گفت: نميتونم. احسان آبميوه رو از دستم گرفت و ني رو داخلش فرو كرد و به لبهاي خاله نزديك كرد. خاله چند قلوپ از آبميوه رو خورد و با دست اشاره كرد كه ديگه نميتونم. خاله رو به احسان گفت: - به بابات زنگ زدي؟ احسان سري تكون داد و گفت: - آره. گفت «همين الان راه ميفتم ميام تهران.» احتمالاً تا يه ساعت ديگه برسه. به امير هم زنگ زدم. اون هم گفت كه بليط ميگيره و خودش رو ميرسونه. خاله سرش رو به ديوار تكيه داد و آروم اشك ريخت. صداي يكي از پرستارا اومد كه گفت: - خانم رفيعي تشريف بياريد. مريض اتاق دويست حالش بد شده. از خاله عذرخواهي كردم و خودم رو به اتاق رسوندم. *** خانم عسگري با عصبانيت وارد شد و غريد: - اين چه وضعشه؟ اينجا بيمارستانه، اينهمه همراه براي يه بيمار؟! رو به سمت من كه با بيخيالي نگاهش ميكردم فرياد زد: - خانم رفيعي شما اينجا چيكاره ايد؟! اگه نميتونيد به اوضاع بيمارستان رسيدگي كنيد ميتونيد استعفا بديد. نگاهم رو ازش برگردوندم و به احسان چشم دوختم. - بهتره خاله رو ببري خونه، طفلك از ظهر تلف شد اينجا. خاله سريع گفت: - نه من نميتونم اميد رو تنها بذارم. - خاله جون من بهتون قول ميدم كه هر چيزي شد بهتون زنگ بزنم. شما الان فقط نياز به استراحت داريد. من كنارش هستم. آناهيتا جلو اومد و دستهاي خاله رو توي دستهاش گرفت. - زنعمو من ميمونم. آيدا كه همچنان گريه ميكرد خودش رو توي بغـ*ـل خاله انداخت و گفت: - من پيش داداشم ميمونم. عمو آيدا رو از بغـ*ـل خاله بيرون كشيد و توي بـغـ*ـلش جا داد. - مبينا راست ميگه. در حال حاضر تنها كسي كه ميتونه به اميد كمك كنه مبيناست. بهتره همه بريم خونه.🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>