#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدپنجاههشتم🌷
﷽
سرش رو بالا آورد و حالا چشمهاي درشت و قهوه اي رنگ اشكبارونش رو به
چشمهام دوخت. چشمهاش دودو ميزد. انگار كه از گفتن چيزي هراس داشت و
شايد دودل بود از گفتن رازي سربه مهر!
- آره! اميرعلي پسرمه! بعد از ازدواج نه ماهم بود كه متوجه شدم ديگه نميتونم با
شوهرم كنار بيام. ما از دو دنياي متفاوت بوديم. هر روزمون جهنم بود. باردارشدنم
هم اين وسط فقط يه قوز بالا قوز بود. بچه رو كه به دنيا آوردم درخواست طلاق دادم؛
اما شوهرم شرط كرد درصورتي ازت جدا ميشم كه بچه پيش من باشه. اون موقعه ها
من خيلي جوون بودم. بيست سالم بيشتر نبود. همه ي آرزوهام با زندگي با اون مرد
جلوي چشمهام تيره وتار شده بود. همه ي خوشيام رو فقط توي جدايي ازش ميديدم؛
اما مطمئن بودم كه اگه شوهر خوبي براي من نيست، درعوض پدر خوبي براي بچه ام
ميشه. ازش جدا شدم؛ اما هر روز و هر دقيقه و هر ثانيه فقط به بچه ام فكر ميكردم.
دلم براي ديدنش پر ميكشيد و اون اجازه نميداد كه ببينمش. شب و روزم شده بود
گريه و زاري. تا اينكه يكي از دوستام پيشنهاد كرد به جاي گريه و زاري مشغول به
كاري بشم تا كمتر بهش فكر كنم. تصميم گرفتم درسم رو كه اونموقع به خاطر
ازدواج نتونسته بودم ادامه بدم بخونم. كنكور قبول شدم و ادامه تحصيل دادم؛ اما هيچ
فرقي نكرد. هنوز هم بهش فكر ميكردم. هنوز هم گريه ميكردم؛ اما ياد گرفته
بودم كه پنهونش كنم تا خونواده ام اذيت نشه. تا مدتها ازشون خبر نداشتم و هر
كس چيزي ميگفت، بهم ميگفتن رفته يه شهر ديگه زندگي ميكنه و دوباره ازدواج
كرده. چند وقت بعد هرچي شماره اش رو ميگرفتم خاموش بود. ديگه حتي از صداي
گريه ها و خنده هاي پشت تلفنش هم بينصيب مونده بودم. هيچ خبري ازشون
نداشتم تا همين يه هفته پيش. اميرعلي رو هميشه همراه با خانمي ميديدم و فكر
ميكردم كه اون مادرشه. تا هفته ي پيش كه شوهر سابقم رو اتفاقي ديدم. ظاهراً
اينهمه مدت خودش رو از من قايم ميكرده كه متوجه نشم كسي كه هر روز ازش
پرستاري ميكنم و با دلسوزي بهش سر ميزنم و مراقبشم، كسيه كه همه ي زندگي
منه و حالا اينجا روي تخت بيمارستان خوابيده اون پسرمه.
اشكهاش به پهناي صورتش روي گونه اش ميچكيد و هق هق صداش قطع نميشد.
ليوان آب روي ميز رو بهش دادم، جرعه اي سر كشيد و ادامه داد:
- بهم گفت كه بعد از ازدواجش ديگه همسرش اجازه نداده كه با من در تماس باشه
و بعد هم از تهران خارج ميشن تا اينكه متوجه ميشن اميرعلي دچار ضعف ميشه و
بعضي اوقات حالت غش بهش دست ميده و هر دكتري كه ميبرنش متوجه بيماري
نميشه و همه اين بيمارستان رو بهش معرفي ميكنن. همه ي خونه و زندگيش رو
فروخته و اميرعلي رو اينجا آورده و روز دوم كه اميرعلي اينجا بستري ميشه متوجه
ميشه من اينجا كار ميكنم. با وجود اينكه نميخواسته من متوجه بشم؛ اما به خاطر
اميرعلي تا جاي ممكن سعي كرده با من روبه رو نشه؛ اما بعداً همسرش بهش ميگه كه
اون مادر اصلي اميرعليه و حقشه بدونه پسرش اينجاست و اگه ميخواي حق الناسي
گردنت نباشه و بعداً پيش وجدانت شرمنده نشي بهش بگو.
روزي كه اينا رو بهم گفت نميتونم توصيف كنم كه حالم چطور شد و چي بهم
گذشت؛ اما فقط ميدونم از ته دل از خدا خواستم كه عمر من رو ازم بگيره و به
اميرعلي بده.
مبينا اون فقط ده سالشه و اين حقش نيست! من هيچوقت براش مادري نكردم. من
فقط توي تب مادري سوختم براي پسري كه فقط يه عكس نوزادي ازش داشتم و
اينهمه سال اون عكس رو شبانه روز ميبوسيدم و غصه ميخوردم؛ اما اين حق
اميرعلي نيست كه پاسوز گـ ـناه من بشه. من بايد تاوان پس بدم، نه اون.
دستهاش رو توي دستهام گرفتم و اشكهايي كه بي اختيار از گوشه ي چشمم
چكيده بود رو با پشت دست پاك كردم.
- هيچ كار خدا بي حكمت نيست. توكلت به اون باشه! انشاءاالله كه حال پسرت خوب
ميشه! فقط دعا كن. از خدا بخواه كه برات نگهش داره. دعا كن كه باشي.❤️❤️❤️❤️
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>