#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدچهارم🌷
﷽
تو هم عاشقيا!
نگاهش رو به چشمم گره داد و بيشتر خنديد.
- چه ميشه كرد! كاره دله!
- الكي نذار به پاي دل! كار خودته!
بلندتر خنديد. كوسن روي مبل رو سمتم پرت كرد. جاخالي دادم و به چشمهاي براق
قهوهايش خيره شدم.
صداي زنگ آيفون ترسي توي وجودم آورد كه منشأش بهخاطر اتفاقات شب گذشته
بود كه حالم رو بد ميكرد.
به سمت آيفون رفتم؛ احسان بود. دستم رو روي دكمهي قفل فشار دادم و روي مبل
كنار هستي نشستم.
- احسان بود.
هستي سري تكون داد و لبخند قشنگي روي لبش نشست.
چه عجب بالاخره ما اين خانداداشمون رو زيارت ميكنيم.
- خوبه شما توي شركت با همديگهايدا.
- باورت نميشه مبينا! به قدري سرم شلوغه كه وقت نميكنم دماغم رو بكشم بالا.
از لفظش خندهم گرفت.
- حالا مثلاً مديرعامل يه شركتيا! دماغت رو هم نميتوني بالا بكشي؟
صداي چرخيدن كليد توي در و صداي يااالله گفتن احسان باعث شد سر هر دومون
به سمت در بچرخه. هستي از روي مبل بلند شد و به احساني كه وارد خونه شده بود و
با لبخند كشداري هستي رو نگاه ميكرد سلام داد.
- سلام. خيلي خوش اومدي.
- ممنون داداش گلم. ببخشيد ديگه دست خالي اومدم. مزاحم هم شدم...
وسط حرفش پريدم.
- ميخواي قتل بروسلي رو هم گردن بگيري؟
صداي خنده هر دو توي فضاي اتاق پيچيد. احسان روي مبل روبه رويي هستي نشست
و من داخل آشپزخونه شدم؛ تا براي احسان چاي بيارم.
صداي احوالپرسي احسان و هستي مياومد. چاي رو داخل استكان ريختم و از پشت
اوپن نظارهگر رفتارهاي احسان بودم. بايد مطمئن ميشدم كه منظور احسان از هستي
واقعاً كيه؟! صدايي ته ذهنم ميگفت «آخه به تو چه ربطي داره؟! واسه فهميدن چي
اين كارا رو انجام ميدي؟» اما اعماق وجودم ميخواستم حقيقت رو بدونم!
چاي رو روي ميز روبه روي احسان گذاشتم و كنار هستي نشستم كه درمورد شركت
باهم صحبت ميكردن.
يه ساعت بعد هم مهيار اومد. هستي مشتاقانه به در خيره شده بود و احسان با اخم به
روبه روش نگاه ميكرد. صداي زنگ در كه اومد چادرم رو سرم كردم و در رو باز
كردم. مهيار به معناي واقعي كلمه خوشتيپ بود. كت مخمل سرمهايرنگي با شلوار
مشكي و پيراهن سفيد به تن كرده بود. موهاي لَخت و مشكيرنگش كج روي
پيشونيش ريخته بود.
صداي رسا و گيراش توي گلوش نشست.
- سلام مبيناخانم.
- سلام آقامهيار. خيلي خوش اومديد. بفرمايين داخل.
ممنونم.
در رو بيشتر باز كردم و از جلوي در كنار رفتم. هستي خودش رو به مهيار رسوند.
مهيار لبش به خنده باز شد و توي چشمهاي هستي نگاه كرد.
- سلام آقايي. خسته نباشي.
مهيار بـ*ـوسـهاي به پيشوني هستي آورد.
- سلام خانم خوشگلم. ممنون.
احسان دستهاش رو روي سـ*ـينهش قفل كرده بود.
- خوش اومديد آقامهيار!
مهيار لبخندي زد و دستش رو به سمت احسان دراز كرد. احسان بعد از كمي تعلل
دست مهيار رو فشرد.
- ممنون احسانجان.
همه روي مبلها نشستن. به سمت آشپزخونه رفتم و چاي داخل قوري رو روونهي
استكانها كردم. از پشت اپن احسان رو كه اخم غليظي روي پيشونيش نشسته بود و
به مهيار نگاه ميكرد صدا زدم. با عصبانيتي كه توي نگاهش مشهود بود به سمتم اومد
و آروم گفت:
- چي ميگي؟
- سيني چاي رو تعارف كن.
دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- من بهت گفتم فقط به هستي بگو بياد. اونوقت...
لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت زدگي گفتم:
- خداي من! اين حرفا چيه ميزني؟ چطور ميتونستم هستي رو بدون شوهرش
دعوت كنم؟!حرفا ميزنيا! خجالت بكش احسان!
اخمش غليظتر شد و سيني چاي رو از روي اوپن برداشت و جلوي مهمونها گرفت.
🙂🙂🙂
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>