#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدچهلیکم🌷
﷽
از حركتش خندهم گرفت كه دستم رو توي دستش گرفت و روي شكمش گذاشت.
- حسش ميكني؟
- آخه مگه چيزي هم اون تو هست؟! يه ماهت كه بيشتر نيست.
- يه ماه و يه هفته! الان ميدوني چه اندازه ايه؟
- چه اندازه؟
- اندازه ي يه دونه برنج.
خنده ام رو به صورت خندونش پاشيدم و در چمدون رو بستم.
احسان!
سرم رو به سمتش چرخوندم.
- بله؟
- هيچي.
بيخيال شونه اي بالا انداختم و از روي تخت بلند شدم و كتوشلوارم رو برداشتم.
مبينا از اتاق بيرون رفته بود. كتوشلوارم رو پوشيدم و چمدون به دست از اتاق
بيرون اومدم. ساعت دو بود و و نيم ساعت ديگه از شركت دنبالم مياومدن.
مبينا توي آشپزخونه بود. روي مبل نشستم و كانال تلويزيون رو برداشتم و به اخبار
گوش دادم. سيني چاي روي ميز لبخند رضايت روي لبهام آورد. مبينا روبه روم
نشست و ليوان چايش رو توي دست گرفت.
- كي بايد بري؟
- بيست دقيقه ديگه.
نگاهي به ساعت كرد و چاي رو به لبهاش نزديك كرد.
كمي از چاي رو پايين دادم و با شنيدن صداي آيفون به سمتش رفتم و جواب دادم:
- بله؟
- سلام آقاي ايراني. از شركت اومدم. بايد بريم فرودگاه.
- قرار بود يه ربع ديگه بيايد.
- آقاي صالحي اينطور دستور دادن.
بسيار خبي گفتم و به مبينا كه چادر پوشيده بود
و سيني حاوي كاسه آب و قرآن داخل دستش بود نگاه كردم.
- نميخواد ديگه بياي، من ميرم.
- تا فرودگاه كه نميذاري بيام، تا دم در هم نميتونم بيام؟!
چشمهام رو بازوبسته كردم و سري تكون دادم كه با لبخند دنبالم اومد. توي حياط
كنارم راه مياومد و مدام تذكر ميداد كه مواظب خودم باشم و اونجا خيلي خودم رو
خسته نكنم و من فقط گوش ميدادم.
دم در كه رسيدم، مجبورم كرد كه سه بار از زير قرآن رد بشم و بار آخر بـ*ـوسـه اي
به جلدش زدم و نگاهم رو توي نگاه نگرانش دوختم. براي لحظه اي از رفتن پشيمون
شدم، با خودم گفتم چطور ميتونم توي اين موقعيت تنهاش بذارم. دوباره به احسان
واقعي برگشتم و چشم ازش گرفتم و آخرين قطره ي اشكش رو ناديده گرفتم.
چمدون رو صندوق عقب ماشين گذاشتم، دستم رو براي نگاه منتظرش بالا آوردم و
روي صندلي عقب ماشين جا گرفتم.🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>