eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ هنوز روي لبش پوزخند بود؛ اما حرصي شده بود. - خوش باشي! از روي صندلي بلند شد و به‌سمت پذيرايي رفت. از آدمهايي كه ديگران رو از بالا نگاه ميكنن متنفرم! سالاد رو آماده كردم و كنار خاله و مامان نشستم و مشغول صحبت شديم. آناهيتا هم هرازگاهي اين سمت رو نگاه ميكرد و دوباره مشغول صحبت با آيدا ميشد و بعد با صداي بلند شروع به خنديدن ميكردن. رفتارشون بهنظرم كاملاً بچه‌گونه و لوس مياومد. *** حسابي خسته شده بودم. فقط دوست داشتم كه توي رختخوابم فرو برم و تا دو روز بخوابم. خدا رو شكر كه فردا فقط تا ساعت دو بيمارستان بودم. احسان كليد رو توي در چرخوند و در باز شد. با بيحالي چادرم رو از سرم جدا كردم و خودم رو روي كاناپه انداختم. احسان پارچ آب رو از داخل يخچال بيرون آورده بود و ليوان آب رو يه نفس سر كشيد. به قدري خوشمزه آب رو سر كشيد كه تشنه‌م شد. نگاه خيرهم رو كه ديد گفت: ميخوري؟ از واكنشش شوكه شدم و گفتم: - ها؟ نه. يعني آره. الان ميام. ليوان آبي به سمتم گرفت. ازش تشكر كردم و ليوان آب رو تا ته خوردم. - نمردي از تشنگي؟! خندهم رو خوردم و گفتم: - نه! تشنه‌م نبود. تو داشتي آب ميخوردي، من هم هـ*ـوس كردم. سري تكون داد و به سمت اتاق رفت. با فكر اينكه بايد امشب رو توي اون اتاق سرد و بدون تخت بخوابم از خوابيدن سير شدم. چند ضربه‌اي به در زدم و با گفتن بفرماييدش وارد اتاق شدم. پيراهنش رو در آورده بود. هيكل سفيد و روي فرمش كاملاً مشخص بود. سيكسپك نداشت؛ ولي اونقدرها هم بد نبود. از فكرم خنده‌م گرفت. سرم رو پايين انداختم. چادرم رو به گيره آويزون كردم و يه دست لباسخواب برداشتم و از اتاق بيرون رفتم. دستگيره‌ي اتاق رو پايين دادم. اتاق چون يه پنجره‌ي كوچيك بيشتر نداشت خيلي تاريك بود. كليد برق كنار در رو زدم و با ديدن اتاق شوكه شدم. نكنه اشتباه اومدم؟! نه بابا! ما دوتا اتاق بيشتر نداشتيم. يعني واقعاً... كاغذديواريهاي اتاق تغيير كرده بود و روشنتر شده بود. يه تخت يه نفره گوشه ي اتاق بود و يه بخاري كوچيك هم كنارش خودنمايي ميكرد. واي كه من ميمردم براي گرماي بخاري! نتونستم جلوي ذوق و خوشحاليم رو بگيرم و جيغ خوشحالي كشيدم كه احسان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: - چي شدي؟! به سمتش برگشتم و چشمهاي پرذوقم رو بهش دوختم. واقعاً اون لحظه دوست داشتم كه به هر نحوي شده ازش تشكر كنم. ناخودآگاه توي بـغـ*ـلش پريدم. مثل اونموقعها كه بابا برام چيزي ميخريد و من از ذوق سرازپا نميشناختم و توي بـغـ*ـلش ميپريدم و بـ*ـوسـه بارونش ميكردم. با خوشحالي تموم گفتم: - واي احسان! خيلي ممنون! يه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم كه دارم چيكار ميكنم. دستهام رو از دور گردنش جدا كردم. تقريباً از گردنش آويزون بودم. كمي عقب رفتم و به چهره ي بهت زده‌ش چشم دوختم. هنوز پيراهن تنش نكرده بود. واي خدا! يعني همينطوري بـغـ*ـلش كرده بودم؟! لبم رو گزيدم و گفتم: - ببخشيد. خيلي ذوقزده شدم. 💧💧💧💧 به خودش اومد و چهره‌ي پر از بهت و شوكه شده‌ش رو جمع‌وجور كرد. دستي داخل موهاش كشيد. «خواهش ميكنم» سردي گفت و از اتاق بيرون رفت. در رو پشت سرش بستم و پشت به در ايستادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم كه به شدت به سـ*ـينه‌م ميكوبيد. با اين شيرينكاري امشبم ترجيح دادم در رو قفل كنم.🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>