#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادششم🌷
﷽
هنوز روي لبش پوزخند بود؛ اما حرصي شده بود.
- خوش باشي!
از روي صندلي بلند شد و بهسمت پذيرايي رفت. از آدمهايي كه ديگران رو از بالا
نگاه ميكنن متنفرم!
سالاد رو آماده كردم و كنار خاله و مامان نشستم و مشغول صحبت شديم. آناهيتا هم
هرازگاهي اين سمت رو نگاه ميكرد و دوباره مشغول صحبت با آيدا ميشد و بعد با
صداي بلند شروع به خنديدن ميكردن. رفتارشون بهنظرم كاملاً بچهگونه و لوس
مياومد.
***
حسابي خسته شده بودم. فقط دوست داشتم كه توي رختخوابم فرو برم و تا دو روز
بخوابم. خدا رو شكر كه فردا فقط تا ساعت دو بيمارستان بودم.
احسان كليد رو توي در چرخوند و در باز شد. با بيحالي چادرم رو از سرم جدا كردم
و خودم رو روي كاناپه انداختم. احسان پارچ آب رو از داخل يخچال بيرون آورده بود
و ليوان آب رو يه نفس سر كشيد. به قدري خوشمزه آب رو سر كشيد كه تشنهم
شد. نگاه خيرهم رو كه ديد گفت:
ميخوري؟
از واكنشش شوكه شدم و گفتم:
- ها؟ نه. يعني آره. الان ميام.
ليوان آبي به سمتم گرفت. ازش تشكر كردم و ليوان آب رو تا ته خوردم.
- نمردي از تشنگي؟!
خندهم رو خوردم و گفتم:
- نه! تشنهم نبود. تو داشتي آب ميخوردي، من هم هـ*ـوس كردم.
سري تكون داد و به سمت اتاق رفت. با فكر اينكه بايد امشب رو توي اون اتاق سرد و
بدون تخت بخوابم از خوابيدن سير شدم.
چند ضربهاي به در زدم و با گفتن بفرماييدش وارد اتاق شدم. پيراهنش رو در آورده
بود. هيكل سفيد و روي فرمش كاملاً مشخص بود. سيكسپك نداشت؛ ولي اونقدرها
هم بد نبود. از فكرم خندهم گرفت. سرم رو پايين انداختم. چادرم رو به گيره
آويزون كردم و يه دست لباسخواب برداشتم و از اتاق بيرون رفتم.
دستگيرهي اتاق رو پايين دادم. اتاق چون يه پنجرهي كوچيك بيشتر نداشت خيلي
تاريك بود. كليد برق كنار در رو زدم و با ديدن اتاق شوكه شدم.
نكنه اشتباه اومدم؟! نه بابا! ما دوتا اتاق بيشتر نداشتيم. يعني واقعاً... كاغذديواريهاي
اتاق تغيير كرده بود و روشنتر شده بود. يه تخت يه نفره گوشه ي اتاق بود و يه
بخاري كوچيك هم كنارش خودنمايي ميكرد. واي كه من ميمردم براي گرماي
بخاري! نتونستم جلوي ذوق و خوشحاليم رو بگيرم و جيغ خوشحالي كشيدم كه
احسان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت:
- چي شدي؟!
به سمتش برگشتم و چشمهاي پرذوقم رو بهش دوختم. واقعاً اون لحظه دوست
داشتم كه به هر نحوي شده ازش تشكر كنم. ناخودآگاه توي بـغـ*ـلش پريدم. مثل
اونموقعها كه بابا برام چيزي ميخريد و من از ذوق سرازپا نميشناختم و توي
بـغـ*ـلش ميپريدم و بـ*ـوسـه بارونش ميكردم. با خوشحالي تموم گفتم:
- واي احسان! خيلي ممنون!
يه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم كه دارم چيكار ميكنم. دستهام رو از دور
گردنش جدا كردم. تقريباً از گردنش آويزون بودم. كمي عقب رفتم و به چهره ي
بهت زدهش چشم دوختم. هنوز پيراهن تنش نكرده بود. واي خدا! يعني همينطوري
بـغـ*ـلش كرده بودم؟! لبم رو گزيدم و گفتم:
- ببخشيد. خيلي ذوقزده شدم.
💧💧💧💧
به خودش اومد و چهرهي پر از بهت و شوكه شدهش رو جمعوجور كرد. دستي داخل
موهاش كشيد. «خواهش ميكنم» سردي گفت و از اتاق بيرون رفت.
در رو پشت سرش بستم و پشت به در ايستادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم كه
به شدت به سـ*ـينهم ميكوبيد. با اين شيرينكاري امشبم ترجيح دادم در رو قفل
كنم.🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>