#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادنهم🌷
﷽
- ناهار كه نخورديد؟
به ساعت روي ديوار نگاه كردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد!
- نه.
- پس ميتونم دعوتتون كنم كه ناهار رو باهم بخوريم؟
چشمهام اندازهي در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنين درخواستي رو واقعاً نداشتم.
- مطمئناً كه درخواستم رو براي رفتن به رستوران نميپذيرين. پس به همون غذاي
بيمارستان اكتفا ميكنيم.
- ممنون، من ميل ندارم.
گوشي تلفن رو برداشت و گفت:
- خانم كريمي بگيد دو پرس غذا بيارن. ممنون.
همچنان با تعجب بهش نگاه ميكردم كه لبخند قشنگ ديگه اي روي لبهاش آورد.
- يعني افتخار نميديد در كنار من غذا ميل كنيد؟
- اختيار داريد آقاي دكتر. آخه...
ممنونم كه قبول كرديد!
لبخندي كنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبي مياومد. شايد اين رفتاري كه زود
پسرخاله ميشه هم به خاطر اينه كه به گفتهي استاد سالهاي زيادي رو خارج زندگي
كرده.
با صداي در سر هر دومون به سمت در چرخيد. با بفرماييد گفتن آقاي دكتر خانم
كريمي غذاها رو روي ميز گذاشت. متوجه شدم كه خيلي بد من رو نگاه ميكنه! لابد
الان پيش خودش هزار جور فكر ميكنه!
آقاي دكتر تشكر كرد و خانم كريمي از اتاق بيرون رفت.
از روي صندلي بلند شد و روبه روي من نشست!
با دست اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد.
خيلي گرسنه بودم؛ اما بوي غذا كمي حالم رو بد ميكرد. يه قاشق از برنج و مرغ رو
داخل دهانم گذاشتم و به زور پايين دادم. تموم مدت زير نگاه هاي آقاي دكتر له
ميشدم؛ اما سعي كردم كه به روي خودم نيارم.
هنوز چند قاشقي بيشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تميز كردم و گفتم:
- خيلي لطف كرديد آقاي دكتر. اگه اجازه بديد من ديگه برم.
- شما كه هنوز چيزي نخورديد.
- ممنون. ديگه ميل ندارم.
- بسيار خب! كمي بيشتر مراقب نگار باشيد.
- چشم.
از روي صندلي بلند شدم و ايستادم كه دوباره درد بدي توي شكمم پيچيد. اين بار
بيشتر از قبل! از درد چشمهام رو روي هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد
صدام در نياد. از همون حالت نيمخيز روي صندلي نشستم. كاملا روي شكمم خم شده
بود. آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده بود. حتي صداش رو هم به خوبي نميشينيدم!
- خانم رفيعي خوبي؟ يه چيزي بگو!
نميتونستم حرف بزنم. تابه حال دردي به اين شدت نداشتم. اشكم از گوشه چشمم
پايين اومد و سريع پاكش كردم. آقاي دكتر از اتاق بيرون رفت و چند لحظهي بعد با
خانم كريمي اومدن داخل. خانم كريمي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و كمكم كرد كه
بايستم. آقاي دكتر ويلچير برام آورده بود. حتي ناي ايستادن و مخالفت نداشتم.
آقاي دكتر خواست دستم رو بگيره و كمكم كنه كه دستش رو پس زدم و به زور
گفتم:
- خودم ميتونم.
به قدري درد توي شكمم پيچيده بود كه ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو
بگيرم. چشمهام رو كه باز كردم توي قسمت اورژانس جلوي اتاق خانم دكتر شمس
بوديم و با چند ضربه به در وارد شديم. به كمك خانم كريمي روي تخت دراز
كشيدم. همچنان شكمم درد ميكرد. آقاي دكتر داخل اتاق موند و به خواستهي آقاي
دكتر خانم كريمي رفت. خانم دكتر شمس به سمتم اومد. پرده ي جلوي تخت رو
كشيد و معاينهم كرد. نسبتاً دردم كمتر شده بود. به زور از روي تخت بلند شدم و
نشستم.
- همين الان فوراً بايد سونوگرافي انجام بدي.
با ته مونده ي توانم گفتم:
- نيازي نيست.
- خانم رفيعي اين دردا خيلي غيرعاديه!
من خوبم خانم دكتر. خواهش ميكنم اجازه بديد برم.
آقاي دكتر: خانم رفيعي دليل اينهمه اصرارتون رو براي اينكه نشون بديد حالتون
خوبه درحاليكه از درد دارين ميميرين نميفهمم!
اين جمله رو با حرص و درحاليكه چشمهاش رگه هاي قرمزي داشت و دستهاي
مشتشدهش رو كنارش قرار داده بود ميگفت.
نميخواستم كسي بفهمه. نميخواستم كه كسي متوجه بشه چه بيماري اي دارم. چي
ميتونستم بگم؟ بايد چي ميگفتم؟ ميگفتم كه بيماري اي دارم كه براي فرار از مرگ
مجبور شدم ازدواج كنم؟ با مردي كه تا قبل از اون نديده بودمش؟! با مردي كه هيچ
حسي بهم نداره و من هم هيچ حسي نسبت بهش ندارم؟! مردي كه دنياش با من
تفاوتي داره از زمين تا آسمون؟! مردي كه حتي در كنارش هيچ احساس آرامشي
ندارم؟!💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>