#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهدوم
تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازهها بود و نگاه اون خيره به
جاده.
با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين
وارد پاركينگ شد.
از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل
كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور
اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد. از اين طرف.
دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در
آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل
آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا
سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون به شدت مشخص بود. اون بور،
با چشمهاي قهوه اي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛
صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و
مشكي، چشمهاي قهوه اي تيره كه به گفتهي هستي از دور مشكي ديده ميشه و
پوست سفيد داشتم.
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبه روي در قهوه اي رنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهاش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپايي ها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبه روم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوش برخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهاش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا به سمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام به جاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا به خير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگه ام انداختم كه آيدا چادر به
دست به سمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشه ي ديگه ي خونه بود. صفحه ي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازده نفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پرده هاي بزرگ و مخمل
قهوه اي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونه ي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
به زيبايي خونه جلوه داده بود.🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>