#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهنهم🌷
احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر
زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كتوشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود،
شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش
كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و
رنگ شدهاش رو بافته بود و يه طرف شونه اش انداخته بود و شال كرم رنگش رو كاملاً
باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكيرنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرم رنگي به
روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر
تبريكش تشكر كردم.
امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم.
***
احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل
حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم
كتوشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود.
مامان: همه چيز رو برداشتين؟
- بله. همه چيز رو برداشتيم.
خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون.
احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اينهمه
راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين.
بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد.
- چشم باباجون.
عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين.
- چشم ممنون.
مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و
روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و
امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم
نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد.
يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم.
امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت:
- انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد.
من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم.
خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا
بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت.
💚💚💚💚
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>