eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ 🌷 آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبه روي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و به سمت هستي كه با چهره‌اي رسمي روي مبل نشسته بود و شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگه‌اي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنه هاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا از شركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و به سمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسه‌امون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربه فلك كشيده‌ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نرده‌هاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠ساله‌اي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي به خودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبه روي در، راه‌پله‌ي بزرگي بود كه به طبقه‌ي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگه‌اي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنت خانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سه تا فنجون قهوه هم بيار. - بله. با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و به طرف در چرم قهوه‌اي‌رنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجره‌هاي سراسري كه اون رو به شدت روشن كرده بود. كناره هاي پنجره با پرده هاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبه روي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبه روي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبه روي صندليها بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشه ها و پرونده ها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقه‌ي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشه بيرون آورد و روي صندلي روبه روئيمون نشست. پرونده ها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبه روي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگه‌اش انداخت و به تكيه‌گاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو به سمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامه اي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا پدرم درمورد سهم الارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و به احتمال زياد به خاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزاده هام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. به هرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزاده هام هم تقسيم بشه. آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابه جا شد. كمي خودش رو به سمت جلو متمايل كرد و چشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زنده‌ان. 🌹🌹 ب
👩‍⚖ 🌷 آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبه روي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و به سمت هستي كه با چهره‌اي رسمي روي مبل نشسته بود و شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگه‌اي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنه هاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا از شركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و به سمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسه‌امون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربه فلك كشيده‌ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نرده‌هاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠ساله‌اي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي به خودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبه روي در، راه‌پله‌ي بزرگي بود كه به طبقه‌ي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگه‌اي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنت خانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سه تا فنجون قهوه هم بيار. - بله. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>