#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت13
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:
خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.
او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.
کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.
امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.
فقط نگاهش کردم.
با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.
مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.
وسط آن بغض و ناراحتی از حرفش خندهام گرفت.
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟
–حسن میگفت درسش که در حد دیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره.
نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکر میکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رو میسازه.
–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.
انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟
سرش را نزدیک گوشم آورد.
#ادامهدارد...
↘️💖🌻🌷
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>