eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
42 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو بود 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
@chaye_roze5_6323460249453855478.mp3
زمان: حجم: 2.43M
•°🌱 🍃 " ببین آسمونا برات خون میباره . . . " شهادت امام باقر(علیه السلام) و ایام مسلمیه 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====> 🏴🏴🏴🏴🏴
🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه. با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد. ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت. یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد. با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند. انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد. سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد. به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت:–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی پرسید: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    🏴🏴🏴🏴
ماه رمضان بود، روزه گرفتن در آب و هواى كويرى منطقه، واقعاً طاقت فرسا بود، امروزه وقتى ماه رمضان فرا مى رسد، خيلى از كلاس هاى درس در حوزه ها تعطيل مى شود، امّا تو هرگز به اين امر راضى نبودى. تو دوست داشتى تا شاگردانت هر چه بيشتر و بيشتر از علم بهره ببرند. شاگردان تو، خدا را شكر مى كردند، آنان با خود مى گفتند: "هر كسى توفيق بهره بردن از مُلاحبيب الله را ندارد، معلوم نيست ديگر در چه زمانى در كاشان، دانشمندى همانند او ظهور كند". ديگر وقت آن بود كه از خانه بيرون بيايى، ساعت تقريباً هشت صبح بود، از كوچه اى كه تو را به مسجد مى رساند عبور كردى، در مسجد شاگردانت منتظر تو بودند. چند نفر از مردم وقتى تو را ديدند به تو سلام كردند، پاسخ آنان را دادى. وارد مسجد شدى، سلام كردى، شاگردان به احترام تو از جا برخاستند به سوى منبر رفتى. همه سر جاى خود نشستند، تو هم بالاى منبر رفتى. همه قلم و دفتر خود را آماده كردند و به چهره تو چشم دوختند، آنان مى دانستند كه ثواب نگاه به چهره عالم ربّانى، برتر از شصت سال عبادت مى باشد. همه منتظر بودند سخنان علمى تو را بشنوند، ولى تو سكوت كرده بودى و نگاهت به گوشه اى خيره مانده بود. حال تو منقلب بود، سكوت تو به درازا كشيد. هيچ كس نمى دانست چه شده است، همه از يكديگر مى پرسيدند: "چرا استاد اين قدر منقلب است؟ چه حادثه اى رخ داده است؟". لحظاتى گذشت، تو به خود آمدى، خود را بالاى منبر و در حضور شاگردانت يافتى، تو بايد رؤياى خود را براى آنان مى گفتى، اينجا محفل دانش است، چه رازى در ميان بود؟ تو ديشب، خواب مهمى ديده بودى و تصميم گرفتى تا آن خواب خود را براى اوّلين بار در محفل علما بيان كنى. تو دغدغه اى بزرگ داشتى، مى خواستى به آيندگان پيام مهمى را منتقل نمايى. خواب تو، يك "رؤياى صادقه" بود. سكوت بر فضاى مسجد حكمفرما مى شود، حال تو منقلب تر مى شود، همه شاگردان، پيام تو را درك مى كنند، رو به شاگردانت مى كنى و چنين مى گويى: "من ديشب مولايم اميرمؤمنان(ع) را در خواب ديدم. او به من فرمود: چرا به زيارت فرزندم محمّدهلال(ع)نمى روى؟". بعد از آن بار ديگر سكوت مى كنى، اين خواب تو حقيقت مهمى را آشكار كرده است... ❤️🌻🌷🦋❤️🌻🌷🦋 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
660.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر✨ 💖🌹🌟✨🌷🌹💖
www.aviny.comAUD-20210214-WA0002.mp3
زمان: حجم: 1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷