#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاهچهارم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1310 شمسى
تو در كاشان زندگى مى كنى، مدّت ها نزد استاد عبّاس كار مى كردى. او معمار بزرگ كاشى كارى است. گلدسته هاى محمّدهلال(ع)نياز به تعمير دارد. از او خواسته اند تا آن ها را تعمير كند. او نياز به كمك تو دارد و در جستجوى توست. كاشى كارى گلدسته كار هر كسى نيست و نياز به مهارت دارد.
صداى درِ خانه ات را مى شنوى، استاد به ديدن تو آمده است، او از تو مى خواهد كه فردا به كمكش بروى، ولى جواب تو منفى است. استاد تعجّب مى كند، تو پاى خود را به او نشان مى دهى، او كنار زانوى تو، زخم كهنه اى مى بيند، به او مى گويى كه مدّت طولانى است گرفتار اين بيمارى شده اى و شب ها هم از درد خوابت نمى برد.
استاد نگاهى به تو مى كند و مى گويد: "تو فردا بيا، من شفاى تو را از محمّدهلال(ع) مى گيرم".
آفتاب بالا آمده است و تو همراه استاد به سوى حرم محمّدهلال(ع)مى روى. وقتى به حرم مى رسيد با او به سمت ضريح مى روى. آن زمان، ضريح چوبى بود و درِ آن هم باز بود. استاد وارد ضريح مى شود، كنار مرقد آقا، مقدارى خاك به چشم مى آيد. استاد آن خاك را برمى دارد و بيرون مى آيد و آن را روى زخم پاى تو مى ريزد و روى آن را مى بندد...
بعد از سه روز، آن پارچه اى را كه استاد روى زخم بسته بود، باز مى كنى، باور نمى كنى، آن زخم خوب شده است. تعجّب مى كنى، استاد به تو گفته بود كه تو بيا و من شفاى تو را از محمّدهلال(ع)مى گيرم.
اكنون تو در بالاى داربست ايستاده اى و به استاد كمك مى كنى، مرتب، كاشى ها و ملاط را به بالاى داربست مى برى، هيچ كس نمى تواند باور كند كه تو همان كسى هستى كه سه روز قبل، آن زخم كهنه در پاى تو بود.
🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاهپنجم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1320 شمسى
نگاهى به دخترت مى كنى، دلت سراسر غم و اندوه مى شود، دختر تو نمى تواند راه برود، پاهاى او بسيار ناتوان است، او هميشه زمين گير است، وقتى به بچه هاى ديگر نگاه مى كند كه بازى مى كنند و مى دوند، همه وجودش حسرت مى شود. تو گاهى او را در بغل مى گيرى و بيرون از خانه مى برى.
امروز تو دخترت را در آغوش گرفتى، در ميان راه، يكى از همسايه ها تو را مى بيند و به تو حرفى مى زند كه دل تو را مى سوزاند، او مى گويد: "حالا كه اين دختر كوچك است مى توانى او را بغل كنى، وقتى كه بزرگ شود چه خواهى كرد؟".
تو بغض مى كنى و چيزى نمى گويى، به خانه كه مى رسى، اشك از چشمت جارى مى شود، صداى گريه ات بلند مى شود، تو شنيده اى كه محمّدهلال(ع)نزد خدا آبرو دارد و اگر به او توّسل بجويى خدا حاجت تو را مى دهد، نذر مى كنى كه اگر دخترت شفا بگيرد، روز 21 رمضان كه فرا برسد همراه با مردم كاشان، دخترت را با پاى پياده به زيارت محمّدهلال(ع) ببرى.
چند ماه مى گذرد، نماز صبح را در مسجد مى خوانى، دست دخترت را مى گيرى و با پاى پياده به سوى حرم محمّدهلال(ع) حركت مى كنيد، دخترت ديگر در آغوش تو نيست، او با پاى خودش راه مى رود. روز رمضان است و شما همراه سيل جمعيّت به سوى حرم آقا مى رويد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاهششم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1340 شمسى
مردم تو را به عنوان "آقا افتخار" مى شناسند. تو چندين سال نزد اساتيد منطقه كاشان به تحصيل علوم دينى پرداختى، سپس به تهران رفتى تا از اساتيد آنجا نيز بهره بگيرى، چندين سال در مدرسه سپهسالار تهران درس خواندى و سپس به شهر نجف رفتى تا بزرگان آن حوزه را درك كنى.
چند سال در نجف مى مانى و سپس وظيفه خود مى دانى كه به وطن خويش بازگردى تا چراغى براى هدايت مردم باشى. تو به تربيت نسل فردا همّت مى گمارى و معرفت به مكتب اهل بيت(عليهم السلام) را در قلب مردم اين شهر رشد مى دهى.
علم و دانش تو زبانزد كسانى است كه با تو رفت و آمد دارند، براى تدريس در دانشگاه تهران از تو دعوت مى كنند، امّا تو قبول نمى كنى. دوستانت به تو اعتراض مى كنند و مى گويند: "در اينجا مانده اى كه چه بشود؟ اين مردم قدر تو را نمى دانند".
تو در پاسخ مى گويى: "براى دانشگاه تهران، افراد ديگرى پيدا مى شوند كه كار تدريس را انجام بدهند، امّا اگر من از اينجا بروم، چه كسى جاى من مى آيد؟ آيا درست است كه براى رسيدن به پست و مقام، اين مردم را رها كنم و بروم؟".
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاههفتم
#محمدهلال
فصل بهار است و تو به حرم آمده اى، يكى از دوستان تو نيز همراه توست، رو به او مى كنى و مى گويى: "من هميشه از يك چيز نگران هستم". او مى پرسد: "آقا! از چه چيزى نگران هستى؟".
در پاسخ مى گويى: "نگران اين هستم كه اگر در قيامت حضرت على(ع)به من بگويد كه تو براى فرزندم چه كرده اى، من چه پاسخى خواهم داد؟".
تو اين سخن را مى گويى و سكوت مى كنى...
مدّتى مى گذرد، چند نفر از افراد مورد اعتماد را به عنوان هيأت أمنا معرفى مى كنى، بر نذورات و هداياى مردم نظارت مى كنى و آن را صرف تعميرات ضرورى و تهيّه امكانات رفاهى مى نمايى.
براى حرم، اوّلين امام جماعت ثابت را قرار مى دهى و مردم را تشويق مى كنى كه در نماز جماعت آنجا شركت كنند.
تو كتابخانه حرم را تأسيس مى كنى و تعدادى از كتاب هاى بسيار نفيس خود را به آنجا هديه مى كنى.
عظمت اين كارهاى تو را كسى متوجّه مى شود كه فضاى اجتماعى آن روز را به خوبى درك كرده باشد. چه كسى خبر دارد كه تو ساعت ها براى آبادانى اين حرم، وقت گذاشتى؟ تو مى دانستى كه حضرت على(ع) از كارهاى تو باخبر است، تو اين كارها را به خاطر او انجام دادى.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاههشتم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1360 شمسى
هر روز عصر به حرم محمّدهلال(ع) مى روى تا اگر كارى از دست تو برمى آيد، انجام بدهى، به زائران كمك كنى و راهنماى آنان باشى. يك روز عصر به تو خبر مى دهند كه تشييع جنازه است و آيت الله سيّد مهدى يثربى بر آن جنازه نماز خواهد خواند.
آيت الله يثربى جايگاه ويژه اى در ميان مردم اين منطقه دارد، تو هم به ايشان علاقه زيادى دارى و خدا را شكر مى كنى كه امروز خواهى توانست او را ببينى. از حرم بيرون مى آيى و كنار در مى ايستى، منتظر هستى تا او بيايد.
جمعيّت داخل صحن ايستاده اند، جنازه را هم جلو گذاشته اند تا آيت الله يثربى بيايد و نماز بخواند، بعد از لحظاتى او با همراهانش از راه مى رسد، وارد صحن مى شود، مردم به احترام او، صلوات مى فرستند. او نگاهى به آخر صحن مى كند، مردم منتظرند تا او نماز را آغاز كند، او به تو اشاره مى كند، تو نزديك مى روى، از داخل صحن، ضريح محمّدهلال(ع) پيداست، او از تو مى خواهد تا سريع بروى و درِ حرم را ببندى. تو سريع مى روى و در را مى بندى، او نگاهش به توست، وقتى مطمئن مى شود كه در را بسته اى، حالا رو به قبله مى ايستد و نماز را آغاز مى كند.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاهنهم
#محمدهلال
با خود فكر مى كنى كه چرا او چنين از تو خواست، وقتى نماز تمام مى شود، نزد او مى روى و از او علّت اين كار را مى پرسى، او به تو مى گويد: "در اين صحن، وقتى رو به قبله مى ايستيم، پشتِ ما به سمت ضريح است، من دوست ندارم كه هنگام نماز در حالى كه درب حرم باز است، پشت به ضريح كنم".
از اين سخن مى فهمى كه او چقدر دوست دارد به محمّدهلال(ع)احترام بگذارد، هر كس در صحن بايستد به خوبى ضريح را مى بيند و اگر رو به قبله بايستد، پشت به ضريح كرده است. او رو به تو مى كند و مى گويد: "هر وقت من براى خواندن نماز به اين صحن آمدم، مديون من هستى اگر درِ حرم را نبندى".
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1370 شمسى
تو در كاشان زندگى مى كنى، در يكى از مساجد، امام جماعت هستى و براى مردم از معارف اهل بيت(عليهم السلام) سخن مى گويى. افتخار تو اين است كه در مكتب امام صادق(ع) به تحصيل علم پرداخته اى و مردم را به سوى آنان راهنمايى مى كنى.
چند وقتى است كه در غم و غصّه مى باشى. همسر تو به يك بيمارى مبتلا شده است، او ديگر خواب به سراغش نمى آيد، سيستم بدن او دچار اختلال شده است. تو او را نزد بهترين دكترها برده اى، امّا جوابى نگرفته اى.
همسر تو روز به روز، رنجورتر مى شود، رنگ او زرد شده است، هر وقت كه به خانه مى آيى و چهره زرد او را مى بينى، غم هاى دنيا به دل تو مى آيد. نمى دانى چه كنى. هر كس تو را ببيند از چهره ات مى فهمد كه چقدر ناراحت هستى. از اين كه نتوانستى براى بهبودى همسرت كارى انجام بدهى، اندوهناك هستى.
امشب شب عيد غدير است. تا پاسى از شب كنار همسرت نشستى و با او سخن گفتى، كم كم خواب به چشم تو آمد، تو خوابيدى امّا همسرت سه ماه است كه بخوابيده بود!
براى نماز صبح از خواب بيدار مى شوى و به مسجد مى روى تا نماز بخوانى، مردم منتظر هستند. وقتى وارد مسجد مى شوى، مردم را مى بينى كه اين روز را به يكديگر تبريك مى گويند. امروز روز عيد بزرگ است و دل ها غرق شادى و سرور است. تو به سوى محراب مى روى، نماز را مى خوانى. بعد از نماز به فكر فرو مى روى. ناگهان فكرى به ذهنت مى رسد، با خود مى گويى كه امروز به زيارت محمّدهلال(ع) بروى و از او بخواهى كه به درگاه خدا واسطه شود و خدا همسر تو را شفا بدهد.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتیکم
#محمدهلال
ساعتى مى گذرد، تو اكنون در صحن باصفاى محمّدهلال(ع) هستى، به سوى ضريح مى روى، وقتى به ضريح مى رسى، ديگر گريه امان به تو نمى دهد، به آقا چنين مى گويى: "امروز روز عيد است، عيدى مرا شفاى همسرم قرار بده".
اشك تو بر پهناى صورتت جارى شده است، از ضريح جدا مى شوى و دو ركعت نماز مى خوانى و به سوى خانه حركت مى كنى. مثل هميشه وارد خانه مى شوى، به همسرت سلام مى كنى، امّا جواب سلام نمى شنوى، تعجّب مى كنى. جلو مى روى، باور نمى كنى، همسر تو در خواب است، او با كمال آرامش در خواب عميقى فرو رفته است. از اتاق بيرون مى روى، صداى گريه آرام تو به گوش مى رسد. محمّدهلال(ع)چقدر زود جواب تو را داد... ممنونم آقا!💗
* تاريخ: سال 1370 شمسى
آفتاب تابستان مى تابد، هوا گرم است، تو در ابتداى خيابان كارگر كاشان ايستاده اى و منتظر مسافر هستى. از آنجا بايد به حرم محمدهلال(ع)رفت.
تو راننده تاكسى مى باشى، تشنه شده اى، يك ليوان آب مى نوشى: "سلام بر حسين(ع)" و به مسير نگاه مى كنى.
يك نفر از دور مى آيد، به سوى او مى روى، از او مى پرسى: كجا مى روى؟ او مى گويد: "زيارت محمّدهلال(ع)". خنده بر لب هاى تو مى نشيند. از او مى خواهى سوار ماشين شود. تو سريع حركت مى كنى، او تعجّب مى كند و به تو مى گويد: "آقاى راننده! من كرايه دربست نمى توانم بدهم، صبر كن تا چند مسافر ديگر بيايد".
تو لبخندى مى زنى به او مى گويى: "كرايه شما قبلاً پرداخت شده است". او از اين سخن تو تعجّب مى كند، به او مى گويى كه وقتى به حرم محمّدهلال(ع)برسد، تو منتظرش مى مانى تا او زيارت كند، سپس او را به كاشان برگردانى. تعجّب او بيشتر مى شود، اينجاست كه تو دوماجراى خود را براى او شرح مى دهى...
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتدوم
#محمدهلال
نزديك به ده سال بود كه ازدواج كرده بودى و خدا به تو بچه اى نمى داد، هر وقت پدرى را مى ديدى كه دست فرزندش را گرفته است حسرت مى خوردى، همسر تو بيش از تو بى تابى مى كرد. حرف مردم او را آزار مى داد.
يك روز به حرم محمّدهلال(ع) رفتى و دست به پنجره هاى ضريح گرفتى و اشك ريختى و گفتى: "آقا! اگر تو از خدا بخواهى كه به من يك فرزند بدهد، من چهل زائر تو را از كاشان به اينجا مى آورم و برمى گردانم". اين پيمان را با محمّدهلال(ع) مى بندى و به خانه برمى گردى.
هنوز يك سال از آن ماجرا نگذشته است كه خدا به تو فرزندى عطا مى كند، ديگر وقت آن است كه به عهد خود وفا كنى. به ابتداى خيابان كارگر مى روى، مى بينى كه رانندگان زيادى در آن مسير با ماشين خود ايستاده اند و منتظر مسافر هستند. تاكسى تو ويژه شهر كاشان است، نمى توانى در آنجا مسافر سوار كنى. با خود مى گويى، چه كنم؟
تاكسى خود را خيلى دورتر پارك مى كنى و پياده نزد يكى از رانندگان مى روى، از او مى پرسى كه چه موقع اينجا هيچ راننده اى منتظر مسافر نيست. او به تو مى گويد، تقريباً نيم ساعت بعد از اذان ظهر اينجا هيچ ماشينى نيست.
تو يك روز در هفته، همان ساعت مى آيى و در آنجا منتظر مى مانى، تو هر مسافرى را سوار نمى كنى، فقط كسى كه زائر محمّدهلال(ع) است سوار مى كنى و با احترام درِ ماشين را براى او باز مى كنى و او را به محمّدهلال(ع)مى برى و بعد از زيارت او را به كاشان برمى گردانى. تو به آنان مى گويى كه كرايه آنان قبلاً پرداخت شده است، سپس تو به خانه خود مى روى و فرزند دلبندت را در آغوش مى گيرى و او را مى بوسى.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتسوم
#محمدهلال
* تاريخ: سال 1380 شمسى
تو در "اسلام شهر" در استان تهران زندگى مى كردى، خدا به تو فرزند نمى داد، چاره اى نداشتى، هر چه دكتر رفتى، فايده اى نداشت. يك پدر و مادر كه فرزندان زيادى داشتند، حاضر شدند كه نوزادشان را به تو بدهند. تو و همسرت بسيار خوشحال شديد و آن نوزاد را با عشق بزرگ كرديد.
چندين سال گذشت، ديگر آن نوزاد، يك دختر هشت ساله شده بود، يك روز به تو خبر دادند كه پدر و مادر اصلى آن دختر مى خواهند بيايند و دخترشان را ببرند. تو باز هم چاره اى نداشتى، با دنيايى از حسرت دختر را تحويلشان دادى.
وقتى آن دختر رفت، غم هاى دنيا به دل تو آمد، ديگر تحمّل خانه اى كه در آن بچه اى نباشد، برايت سخت شده بود. بار ديگر به چند پزشك مراجعه كردى و جواب همه آنان اين بود كه تو نمى توانى بچه دار شوى.
يكى از همسايگان تو به ديدار تو مى آيد، او قبلاً مجاور حرم محمّدهلال(ع)بوده است. وقتى تو را مى بيند، آثار غم و اندوه را در چهره تو مى يابد، او سراغ دختر تو را مى گيرد، ماجرا را به او مى گويى و اشك از ديدگانت جارى مى شود، او تا آن لحظه نمى دانست كه آن دختر، دخترِ خودت نبوده است.
وقتى او اشك چشم تو را مى بيند به تو مى گويد: "اگر بچه مى خواهى به زيارت محمّدهلال(ع) برو و به او متوسّل بشو".
تا به حال چيزى درباره محمّدهلال(ع) نشنيده اى، او برايت ساعتى حرف مى زند و تو را با اين بزرگوار آشنا مى كند. تو با همسرت سخن مى گويى و قرار مى شود آخر هفته به زيارت محمّدهلال(ع) برويد.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتچهار
#محمدهلال
چند روز مى گذرد، اكنون تو با همسرت در صحن محمّدهلال(ع)هستيد، نگاهى به گنبد و گلدسته هاى فيروزه اى حرم مى كنى، همسرت به تو مى گويد: "نذر زن بدون اجازه شوهر درست نيست. به من اجازه بده تا گردنبند خود را نذر محمّدهلال(ع) كنم، اگر خدا به ما فرزندى داد، اين گردنبند را به داخل ضريح خواهيم انداخت". تو قبول مى كنى و سپس به سوى ضريح مى روى، اشك در چشمانت حلقه مى زند، از آقا مى خواهى كه شما را نااميد نكند.
هنوز يك سال نگذشته است، تو بار ديگر به حرم مى آيى، دخترت را همراه خود مى آورى، نامش منصوره است. همسرت به سوى ضريح مى رود، گردنبند خود را داخل ضريح مى اندازد و نذر خود را ادا مى كند. چند سال مى گذرد... اكنون تو سه دختر و يك پسر دارى.
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهشصتپنجم
#محمدهلال
مردم اين شهر، واژه "زيارت" را براى حرم تو استفاده مى كنند، آنان مى گويند: "ما به زيارت مى رويم". در فرهنگ آنان، واژه "زيارت" به حرم تو اختصاص دارد. وقتى اين كلمه را مى گوييم، همه به ياد حرم تو مى افتند.
اين فرهنگى است كه از سال هاى دور به ما رسيده است، بايد اين فرهنگ را به نسل بعد منتقل كنيم. اى كاش از اوّل اين كتاب به جاى واژه "حرم محمّدهلال(ع)" همان واژه "زيارت" را به كار مى بردم!
"زيارت" به معناى "ديدار" است. اين واژه چقدر پرمعناست. ما به ديدار تو مى آييم تا راهى به سوى خدا پيدا كنيم، اين واژه، اقيانوسى از معرفت است. اين واژه، بخشى از هويّت ماست. بايد آن را پاس بداريم.
از "آقا افتخار" در اين كتاب نام بردم، همان كسى كه گفت: "نگران هستم كه اگر در قيامت حضرت على(ع) به من بگويد كه تو براى فرزندم چه كرده اى، چه پاسخى خواهم داد؟".
"استاد محمّد" نام پدرِ جدّ من بود. او نزد آقاافتخار مى رود و از او مى خواهد تا براى او يك فاميلى انتخاب كند، آن زمان، قرار بود هر كسى، شناسنامه اى بگيرد. همه مى دانستند كه استادمحمّد، مسجد محله چهارسوق را بازسازى كرده است.
آقاافتخار براى او اين فاميلى را انتخاب مى كند: "خُدّاميان". اين واژه معناى "خادم بودن" دارد، او با اين كار خود پيامى براى امروز من داشت. با نوشتن اين كتاب به آن هويّتى اصيل بازگشتم، من خادم تو هستم.
آقاى من! چقدر ايوان زيارت تو را دوست دارم، چه كسى باور مى كند كه آنجا بهشت من است، بوى بهار، وام دار آن ايوان است...
چه كسى مى داند كه نوشتن اين كتاب، چيزى جز كرامت تو نبود. از لطف تو ممنونم، تو دستم را گرفتى و مرا به پايان يك آغاز رساندى. ايده نوشتن اين كتاب، يك آغازى بود از سال هاى دور. تو مرا مدد كردى تا به پايان آن برسم. اين پايان يك آغاز بود.
دوستت دارم;
□□□□■■■■□□□□
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#سلامبرحسین
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9