eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
از خدا ميخوام 🙏 تو زندگيت فقط يكبار تو دو راهي بمونی اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌 كه ندوني جلو حسين(ع)💚 زانو بزنی🙏 يا عباس(ع)💚 شبتون بخیر 🌷🌹💐⭐️✨🌙🌟
┄┅─✵💔✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💐❤️🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴           @hedye110 🏴🖤🏴
اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ‏ بار خدايا لعنت كن بر كشندگان امام حسين عليه السلام. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ به شدت جا خوردم؛ اما خودم رو زود كنترل كردم. - من ميخواستم فقط با شما صحبت كنم، يه صحبت دوستانه؛ اما دليل اين كاراي شما رو نميدونم. صورتش رو جمع كرد و گفت: - اوه! من واقعاً معذرت ميخوام. اصلاً دوست ندارم اذيت بشي وكيل صالحي. - ميتونم باهاتون صحبت كنم؟ - بله بله البته. خواهش ميكنم بريم داخل اتاقِ من صحبت كنيم. به مرد پشت سرم اشاره كرد و گفت: - كمال! اين جوجه وكيل مون رو ببر توي اتاق. ميخوام اونقدر بهش خوش بگذره كه هفت پشتش رو برام رديف كنه. مردي كه فارسي صحبت ميكرد و از قضا اسمش هم كمال بود، بازوم رو توي دست بزرگ و درشتش گرفت. ميخواستم بازوم رو از دستش آزاد كنم؛ اما موفق نشدم و زور دستش اين بار دور بازوم بيشتر شد. ملتمسانه به صحاف نگاه كردم و گفتم: - آقاي صحاف اين رفتارا از شما بعيده. من كه قصد بدي ندارم، فقط ميخوام باهاتون صحبت كنم. عصبي شده بود. جلو اومد و كرواتم رو توي دستش گرفت و با چشمهاي برافروخته فرياد زد: - من با پادوي صالحي چه حرفي دارم بزنم؟! داشتم خفه ميشدم. به زور گفتم: - من فقط وكيلشونم. كرواتم رو ول كرد و پوزخند صداداري زد: - اين آدم نميشه. ببرينش ازش حرف بكشين تا بفهمم از جون من چي ميخوان! كمال من رو به عقب كشوند كه با فرياد گفتم: - من فقط ميخوام بدونم توي اون ماجرا بچه ها رو كجا برديد. با اشاره دست صحاف، كمال دستش رو آزاد كرد و تونستم بازوم رو از شرش نجات بدم و كمي بازوم رو ماساژ بدم. صحاف روبه روم ايستاد و با همون صورت برافروخته گفت: اون صالحي واقعاً فكر كرده اگه وكيلش رو بفرسته سراغم بهش ميگم اون بچه ها الان كجان؟! خنده ي ترسناك سر داد و دوباره گفت: - ده ساله كه نتونستم به كشورم برگردم تا فقط گير اون صالحي و دارودسته اش نيفتم. چي داري ميگي تو؟ سريع حرفم رو بدون معطلي زدم: - آقاي صالحي نميخواد به شما يا اون بچه ها آسيبي بزنه، فقط... - فقط ميخواد انتقام بگيره. - نه نه! - خفه شو! ببريدش و بهش گوشمالي بديد تا بفهمه من كيم و اينجا كجاست؟ كمال من رو كشون كشون ميبرد كه گفتم: - آقاي صالحي فقط ميخواد اموالش رو به برادرزاده هاش ببخشه. پوزخند زد و با بي‌حوصلگي دستش رو سمت كمال بالا برد كه من رو زودتر ازش دور كنه. كمال من رو توي همون اتاقي كه چند دقيقه پيش زنداني بودم انداخت. به شدت روي تخت افتادم و كمرم درد گرفت. در رو پشت سرش قفل كرد و آستين هاي پيراهنش رو تا آرنج بالا زد. مچ قوي و درشتش بيشتر نمايان شد و من از ترس گلوم خشك شده بود. به زور آب گلوم رو قورت دادم و با التماس بهش خيره شدم. با لبخند مرموزي دستش رو روي شونه ام گذاشت. شونه ام به طور كامل توي دستش مخفي شد و هر لحظه اون رو بيشتر فشار ميداد. نگاه تيزبينانه اش توي مردمك چشمهام خيره مونده بود و فشار دستش رو هر لحظه بيشتر ميكرد. درد تا مغز استخوونم رسوخ ميكرد و چاره اي نداشتم. از درد لب به دندون گرفتم و چشمهام رو روي هم فشار دادم. فشار آخر رو بيشتر كرد و صداي آخم به هوا رفت. ذوق زده نگاهي بهم انداخت و گفت: - از همون اول كه ديدمت هم ازت خوشم نميومد. خيلي هم بدم نمياد گوشمالي بهت بدم. مشتش رو توي دستش نگه داشت و استخوون دستش رو شكوند و صداي ترق تروقش روي اعصابم رژه ميرفت. با وحشت به هيكل بزرگش چشم دوخته بودم و با التماسِ توي چشمهام ازش ميخواستم كه دست نگه داره. به چشمهاي به خون شسته اش چشم دوخته بودم كه اولين مشتش توي صورتم نشست و از درد صورتم رو گرفتم و ناله كردم كه لگدش توي پهلوم فرو رفت و مثل مار به خودم پيچيدم و روي زمين غلتيدم. صداي مبينا توي گوشم اكو ميشد و فقط چهره ي اون جلوي چشمهام ظاهر ميشد. شايد دارم تاوان بي‌اعتنايي به اون رو پس ميدم! شايد بايد باهاش مهربونتر رفتار ميكردم! ضربه ي آخرش كه توي شكمم نشست، همه چيز جلوي چشمهام تيره وتار شد و به سقف سفيد خيره شدم. پلكهام آروم بسته شد و ديگه جايي رو نديدم.💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
یک عمر چشمان تو را باران نوشتند در باغ سرخ لاله ات طوفان نوشتند در کوچه و بازار شهر غصّه و غم بند دلت را واژه ی عطشان نوشتند... @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسجد كوفه پر از جمعيّت مى شود; همه مى خواهند ببينند كه چه خبر شده است. امير كوفه (نُعمان) به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: اى مردم! به سوى فتنه ها نرويد كه باعث ريخته شدن خون هاى زيادى خواهد شد! با كسانى كه با ما جنگ نكنند، كارى نداريم; امّا اگر آنان دست به شمشير ببرند، ما هم تا پاى جان با آنها به جنگ خواهيم پرداخت. مثل اين كه زياد جاى نگرانى نيست; چرا كه سياست امير كوفه همان سياست حفظ آرامش است. گوش كن! يك نفر از ميان جمعيّت بلند شده است و با صداى بلند امير كوفه را خطاب قرار مى دهد و چنين مى گويد: "اى امير كوفه! اين فتنه اى كه كوفه را آشفته كرده است، جز با شمشير پايان نمى گيرد، اين سخن تو نشانگر ضعف توست". خدايا! اين كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟! او عبد الله حَضرَمى است كه از طرفداران سرسخت يزيد است; او از اينكه دوستان مسلم در اين شهر به آزادى، رفت و آمد مى كنند، سخت غضبناك شده است. به راستى امير كوفه جواب او را چگونه خواهد داد؟ آيا سخن او را خواهد پذيرفت؟ آيا او دستور حمله به مسلم و دستگيرى او را خواهد داد؟ امير كوفه جواب مى دهد: "من اطاعت از خدا را بيشتر از معصيت خدا دوست دارم". چون سخن او به اينجا مى رسد، از منبر پايين مى آيد و به سوى قصر خود مى رود. خواننده محترم! دلم مى خواهد، روى اين سخن امير كوفه خوب فكر كنى. اين يك سند تاريخى بسيار مهم است. آرى، فضاى عمومى كوفه به گونه اى آماده شده است كه امير كوفه هم مى داند كه اگر براى مقابله با مسلم و ياران او اقدامى انجام دهد، معصيت خدا را نموده است. اين يك برگ برنده در دست مسلم است. در واقع اين سخن امير كوفه نشان دهنده اين است كه مسلم و يارانش به يك حركت فرهنگى دست زده اند و تا حدود زيادى در اين كار موفّق بوده اند. مسلم در اين مدّت كوتاه توانسته است، فضاى كوفه را به گونه اى آماده كند كه حتّى امير كوفه هم مخالفت كردن در مقابل قيام امام حسين(ع) را گناه مى داند. خبر سخنرانى نُعمان به گوش مسلم مى رسد و او به اين نتيجه مى رسد كه شرايط از هر جهت آماده است. از آن طرف، مردم گروه گروه به نزد مسلم مى روند و با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد تاكنون چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ ديگر چه شرايطى بهتر از اين مى تواند باشد؟ هجده هزار نفر با او بيعت كرده اند. امروز، دهم ذى القعده سال شصت هجرى مى باشد و مسلم سى و پنج روز است كه در شهر كوفه است. اكنون ديگر لحظه موعود فرا رسيده است. مسلم قلم در دست مى گيرد. او مى داند كه امام حسين(ع) در مكّه، منتظر رسيدن نامه اوست. قرار بر اين شده است كه مسلم پس از بررسى اوضاع شهر كوفه، نامه اى براى امام خويش بفرستد و او را از شرايط اين شهر، باخبر كند. او در اين نامه خطاب به امام اين چنين مى نويسد: هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد! مسلم اين نامه را به يكى از يارانش مى دهد تا هر چه سريعتر آن را به امام حسين(ع) برساند. چرا مسلم در نامه خود از امام مى خواهد كه با عجله به سوى كوفه بيايد؟ مسلم مى داند، اكنون بهترين شرايط براى قيام، فراهم شده است; بيعت هجده هزار نفر و سياست صلح آميز امير كوفه! اكنون بايد هر چه زودتر از اين شرايط بهره بردارى كرد. قبل از اينكه يزيد از خواب خويش بيدار شود، بايد كوفه را تصرّف كرد; زيرا قلب جهان اسلام در كوفه مى تپد. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
با تمسخر به شوهرم میگفتم وقتی حسین کشته شد اینها کجا بودند؟ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
آیت الله بهجت ره: علت عقب ماندگی ما در سیر و سلوک چیست؟ شاید ترک مستحبات باشد. شیخ انصاری با آن همه مشغله هر روز زیارت عاشورا و یک جز قرآن میخواند. @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹❤️🦋🇮🇷🇮🇷🏴🏴 @hedye110
تنها ترین غریب کجایی ؟! ظهور کن... دلم تنگ برای کسی است که هرگز او را ندیده ام... به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت... @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>