eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام حسن مجتبی علیه‌السلام فرمودند: هرکس خدا را بشناسد، (در عمل و گفتار) او را دوست دارد و کسی که دنيا را بشناسد آن را رها خواهد کرد.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی آنلاین - تکیه بر خدا - استاد عالی.mp3
2.17M
♨️تکیه بر خدا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به من ایمان بیاور در یک لحظه میتوانم تنها یک لحظه خورشید را به آغوشت بیاورم و ماه را به اتاقت به من ایمان بیاور معجزه من آغوش زنی است به طعم دریاها چیزی که هیچ بهشتی ندارد. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ هنوز روي لبش پوزخند بود؛ اما حرصي شده بود. - خوش باشي! از روي صندلي بلند شد و به‌سمت پذيرايي رفت. از آدمهايي كه ديگران رو از بالا نگاه ميكنن متنفرم! سالاد رو آماده كردم و كنار خاله و مامان نشستم و مشغول صحبت شديم. آناهيتا هم هرازگاهي اين سمت رو نگاه ميكرد و دوباره مشغول صحبت با آيدا ميشد و بعد با صداي بلند شروع به خنديدن ميكردن. رفتارشون بهنظرم كاملاً بچه‌گونه و لوس مياومد. *** حسابي خسته شده بودم. فقط دوست داشتم كه توي رختخوابم فرو برم و تا دو روز بخوابم. خدا رو شكر كه فردا فقط تا ساعت دو بيمارستان بودم. احسان كليد رو توي در چرخوند و در باز شد. با بيحالي چادرم رو از سرم جدا كردم و خودم رو روي كاناپه انداختم. احسان پارچ آب رو از داخل يخچال بيرون آورده بود و ليوان آب رو يه نفس سر كشيد. به قدري خوشمزه آب رو سر كشيد كه تشنه‌م شد. نگاه خيرهم رو كه ديد گفت: ميخوري؟ از واكنشش شوكه شدم و گفتم: - ها؟ نه. يعني آره. الان ميام. ليوان آبي به سمتم گرفت. ازش تشكر كردم و ليوان آب رو تا ته خوردم. - نمردي از تشنگي؟! خندهم رو خوردم و گفتم: - نه! تشنه‌م نبود. تو داشتي آب ميخوردي، من هم هـ*ـوس كردم. سري تكون داد و به سمت اتاق رفت. با فكر اينكه بايد امشب رو توي اون اتاق سرد و بدون تخت بخوابم از خوابيدن سير شدم. چند ضربه‌اي به در زدم و با گفتن بفرماييدش وارد اتاق شدم. پيراهنش رو در آورده بود. هيكل سفيد و روي فرمش كاملاً مشخص بود. سيكسپك نداشت؛ ولي اونقدرها هم بد نبود. از فكرم خنده‌م گرفت. سرم رو پايين انداختم. چادرم رو به گيره آويزون كردم و يه دست لباسخواب برداشتم و از اتاق بيرون رفتم. دستگيره‌ي اتاق رو پايين دادم. اتاق چون يه پنجره‌ي كوچيك بيشتر نداشت خيلي تاريك بود. كليد برق كنار در رو زدم و با ديدن اتاق شوكه شدم. نكنه اشتباه اومدم؟! نه بابا! ما دوتا اتاق بيشتر نداشتيم. يعني واقعاً... كاغذديواريهاي اتاق تغيير كرده بود و روشنتر شده بود. يه تخت يه نفره گوشه ي اتاق بود و يه بخاري كوچيك هم كنارش خودنمايي ميكرد. واي كه من ميمردم براي گرماي بخاري! نتونستم جلوي ذوق و خوشحاليم رو بگيرم و جيغ خوشحالي كشيدم كه احسان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت: - چي شدي؟! به سمتش برگشتم و چشمهاي پرذوقم رو بهش دوختم. واقعاً اون لحظه دوست داشتم كه به هر نحوي شده ازش تشكر كنم. ناخودآگاه توي بـغـ*ـلش پريدم. مثل اونموقعها كه بابا برام چيزي ميخريد و من از ذوق سرازپا نميشناختم و توي بـغـ*ـلش ميپريدم و بـ*ـوسـه بارونش ميكردم. با خوشحالي تموم گفتم: - واي احسان! خيلي ممنون! يه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم كه دارم چيكار ميكنم. دستهام رو از دور گردنش جدا كردم. تقريباً از گردنش آويزون بودم. كمي عقب رفتم و به چهره ي بهت زده‌ش چشم دوختم. هنوز پيراهن تنش نكرده بود. واي خدا! يعني همينطوري بـغـ*ـلش كرده بودم؟! لبم رو گزيدم و گفتم: - ببخشيد. خيلي ذوقزده شدم. 💧💧💧💧 به خودش اومد و چهره‌ي پر از بهت و شوكه شده‌ش رو جمع‌وجور كرد. دستي داخل موهاش كشيد. «خواهش ميكنم» سردي گفت و از اتاق بيرون رفت. در رو پشت سرش بستم و پشت به در ايستادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم كه به شدت به سـ*ـينه‌م ميكوبيد. با اين شيرينكاري امشبم ترجيح دادم در رو قفل كنم.🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم تا نجف پرواز کردم راحت از غم‌ها شدم قطره بودم از کرامات علی دریا شدم لایق دست دعای حضرت زهرا شدم @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
از شیخ بهایی پرسیدند: خدا را در کجا یافتی؟ فرمودند در قلب کسانی که بی دلیل مهربانند … @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام حسن مجتبی علیه‌السلام فرمودند: علم و دانش را - از هر طريقی - فرا گيريد، و چنانچه نتوانستيد آنرا در حافظه خود نگه داريد، ثبت کنيد و بنويسيد و در منازل خود - در جای مطمئن - قرار دهيد.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم". صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است. اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟! نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد: ــ چه مى گويى اى دختر على! ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ــ خواسته تو چيست؟ ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند. پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم. * * * در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند. مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند: ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟ ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند. ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟ ــ از دروازه ساعات. همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند. يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند". مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟ زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند. كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود. آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد. او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد. سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند: ــ دخترم! شما كه هستيد؟ ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است. ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما... اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟ ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟ ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند. سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد: ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟ ــ خواسته ات چيست؟ ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى. او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد. اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود. در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!". يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند. مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم". اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد. <=====●○●○●○=====>
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور میڪنید بدترین گناه زندگیتون این بودھ که از ڪنار گناھ ساڪت رد شدید⁉️ امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بزرگترین گناه اونیه که فاعلش اون گناه رو کوچک بشماره. 💎از مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>