#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستسیسوم🌷
﷽
*
با ناله بيدار شدم و چشمهام فقط سقف سفيدرنگي رو ديد كه شبيه هيچ جايي نبود
به جز بيمارستان. به سرم توي دستم نگاه كردم. جوني توي تنم نبود و رمقي براي
وجودم باقي نمونده بود.
با يادآوري اين دو روز گذشته، از كلانتري، نامه ي احسان، اشكهاي عمو، حرفهاش
و ضجه هاي خاله ناخودآگاه با ناله و آه جيغ كشيدم و به سرُم توي دستم حمله بردم.
از روي تخت بلند شدم كه دو پرستار به سمتم اومدن و شونه هام رو توي دست
گرفتن و وادارم كردن تا روي تخت دراز بكشم. چيزي دورن وجودم ميسوخت و
تاب و تحمل رو ازم گرفته بود. سوزن مسكن توي رگ دستم فرو رفت و ضجه ها و
ناله هام كمكم فروكش كرد تا زماني كه اشكهام از گوشه ي چشمم پايين اومد و از
پشت پرده ي اشكهام عمو رو ديدم كه به سمتم اومد و دستهاي يخ كرده ام رو توي
دستش گرفت.
با التماس گفتم:
- بگو احسان زنده است. تو رو خدا بگو عمو!
جلوي اومدن اشكش رو نگرفت و گفت:
مادر و پدرت بيان پيشت. الانه كه برسن.
دوباره پرسيدم:
- زنده است مگه نه؟!
حرفي نزد و سرش رو پايين گرفت.
با ناله گفتم:
- آخه من جواب اين بچه ي توي شكمم رو چي بدم؟ اگه گفت بابام كجاست چي
بگم؟ عمو من جواب دل خودم رو چي بدم؟ من نميتونم بدون احسان زندگي كنم.
- قوي باش دخترم! قوي باش.
*
صبحها بدون هيچ هدف و اميدي از خواب بيدار ميشدم. دوباره توي اتاقي بودم كه
بيست وخورده اي سال از زندگيم رو هر روز صبح با بازكردن چشمم و ديدن سقف
سفيدش شروع كردم؛ اما چقدر تفاوت داشت. صبح اون روزهايي كه با شوق از تخت
پايين مياومدم، براي پدر و مادرم ناز ميكردم، صبحونه اي با عشق ميخوردم و براي
رفتن به دانشگاه به اميد آينده اي روشن عجله ميكردم؛ اما اين صبحها عجيب بوي
تنهايي ميدن، بوي نااميدي و زجر، بوي افسردگي و بي حوصلگي.
دست و صورتم رو به زور شستم. قرصهايي رو كه ناشتا به اجبار خانم دكتر بايد
ميخوردم به زور آب پايين دادم. اين روزها به طرز فجيعي ضعيف شده بودم و
نگراني مامان بيشتر شده بود. نگران من و بچه اي بود كه قراره بدون پدر يه عمر
زندگي كنه. چه زندگي دردناكي داري كوچولوي من!
ليوان شيرعسل گرم مامان روي اپن بود و به زور بايد اون رو بخورم.
سلام سردي كردم و بابا كه در حال بستن دكمه هاي پيراهنش بود با رويي خوش
جواب سلام داد.
- سلام بر گلبانوي بابا!
لبخند تلخي زدم و پشت ميز صبحانه نشستم. ليوان شير رو به لبهام نزديك كردم و
بوي شير زير بينيم خورد و بهونه اي شد بر اينكه تموم محتويات معدهم رو خالي
كنم.
مامان نگران از اتاق بيرون اومد و درحاليكه گره روسريش رو سفت ميكرد به سمتم
اومد.
- حالت خوبه؟
حال خوب تنها چيزي بود كه اين روزها هيچوقت به سراغم نمياومد.
سري تكون دادم و به كمك مامان روي مبل نشستم و به زور خرمايي داخل دهنم
گذاشتم كه صداي زنگ آيفون به صدا در اومد. مامان جواب داد و بعد با تعارفات
بسيار دكمه ي آيفون رو فشار داد.
با صدايي خوشحال گفت:
- هستي اومده.
لبخندي روي لبم نشست، لبخندي واقعي. چقد دلم براش تنگ شده بود. خيلي وقت
بود كه نديده بودمش.
به سمت در رفتم و به محض ديدنش خودم رو توي آ*غـ*ـوشش رها كردم و صداي
گريه امون در هم پيچيد.
از اينكه اين مدت نتونسته بود بهم سر بزنه ازم عذرخواهي كرد. مثل اينكه اين مدت
همراه با مهيار به مسافرت رفته بودن و امروز از مسافرت برگشتن و تموم اتفاقات رو
از خاله ميشنوه.
دستش پشت كمرم نشست و گفت:
مبينا تو كه باور نكردي؟!
با نگاهي پر از غم بهش خيره شدم كه گفت:
- هنوز كه چيزي مشخص نيست. يه نگاه به خودت انداختي؟ انقدر لاغر شدي كه
ديگه نميشناسمت. يه كم به فكر خودت و بچهت باش.
به فنجونهاي دمنوش روي ميز خيره شدم و گفتم:
- ديگه دل و دماغي برام نمونده. اگه تا الان هم خودم رو سر پا نگه داشتم فقط
به خاطر بچه ي توي شكممه.
آهي كشيد و سعي كرد بهم دلداري بده.
- من مطمئنم كه اونا اشتباه كردن. احسان اصلاً توي اون كشتي نبوده.
- پس كجاست؟ پس چرا الان نيست هستي؟!
- توكلت به خدا. انشاءاالله مياد!
نگاهي گذرا بهم انداخت و گفت:
پاشو بريم بيرون يه حال و هوايي عوض كني.
- اصلاً حرفش رو نزن كه حوصله ندارم.
- اِ پاشو ديگه.
دستم رو كشيد و به زور مانتو و روسريم رو دستم داد. به الاجبار لباسهام رو پوشيدم
و آماده شدم. به هر ترفندي سعي ميكرد كه لبخند روي لبم بياره و من تموم تلاشم
رو ميكردم كه ناراحتش نكنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
01.mp3
7.21M
فایل صوتی (1⃣)
💐✨ گفتن از دیدارها، گفتن از دیدار امامی است که گاهی برای جویندگان راستین، چهره عیان میکند و قلبهای زنگار گرفته را جلا میدهد . . .
#به_امید_دیدار
#داستان_تشرف
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
علامه حسن زاده آملی:
اعمالتان همانند یک پرنده از شما پرواز نمی کند که برود بلکه مطلق اعمالتان در جانتان می ماند و وقتی پرده ها کنار رود کتاب وجود خود را می بینید.
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
✍آیت الله مجتهدی تهرانی :
کسی که هر روز حساب کار خودش را نکند که من امروز چه کار کرده ام، کار خوب انجام داده ام یا کار بد، اگر کار خوب انجام داده، الحمدلله بگوید و اگر کار بد انجام داده استغفار کند، اگر کسی این کار را نکند، حضرت امام کاظم(علیه السلام ) می فرماید: "این فرد از ما نیست"
باید همانطور که بازاری ها شب به شب حساب کار خودشان را می کنند که امروز چقدر واردات جنسی، صادرات جنسی، واردات نقدی و صادرات نقدی داشتند و چرتکه می اندازند، ما هم باید دفتری داشته باشیم و از صبح تا غروب هر کاری کردیم، شب به شب در آن بنویسیم. خدای نکرده به نامحرم نگاه کردیم بنویسیم، غیبت کردیم بنویسیم، آواز حرام گوش کردیم بنویسیم. بعد اگر دیدیم کار بد انجام داده ایم استغفار کنیم و اگر کارهای خوب انجام داده ایم خدا را شکر کنیم
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخن_کوتاه
#استاد_عالی
🔺خرج خدا نشی، خرج شیطان میشی
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
#دلنوشته
خدایا از تو میخواهم وجودم را بگونه ای بسازی و پرورش دهی ...
که هر جا نفرتی هست، عشق باشم
هرجا زخمی هست، مرهـم باشم
هرجا تردیدی هست، ایمان باشم
هر جا ناامیدی هست، امید باشم
هر جا تاریکی هست، روشنائی باشم
و هر جا غمی هست، شادمانی باشم من
خدایا توانم ده دوست بدارم بی چشمداشت
و بفهمم دیـگران را حتی اگر نفهمند مرا .
آمین🙏🙏🙏🙏
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
ما چه می دانیم؛
خدا می داند که بعضی ابتلائات،
شرط بعضی اِفاضات است،
شخصی می گفت:
به فلان مشکل مبتلا شدم،
خیلی بر معلوماتم افزوده شد...
آیت الله بهجَت(ره)
#یڪجرعهمعرفت 🌱
#درس_اخلاق
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
حجت الاسلام عالی
تقاضا میکنم هفتهای یک دفعه موعظهای بشنوید، موعظه قساوت دل را از بین می برد
و دل را زنده میکند، امیرالمؤمنین فرمودند
در شنیدن اثری هست که در دانستن نیست
اگر میدونی هم باز بشین گوش بده...!
🌹💐
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
میگنوَسطِیهعملیـٰات
یهۅدیدنحـٰاجقاسمدارنمیِرن..!
گفتن:حـٰاجۍکـٌجامیری؟!
مـٰاموریتداریم!
حـٰاجقاسمفـَرمٌودن:
ماموریتۍمهمتراَز#نمـٰازنداریم..!
_حواستباشه! ؛
پیروحاجقاسمبودنبهایننیستکههرشبساعت ¹:²⁰میزنۍسـٰاعتبـهوقتِحـٰاجقـاسِـم!
ببینحـٰاجۍچیکـٰارکردڪـهحـاجقاسمشد!
بدونِنمـٰازبہهیچجانمۍرسی..!(:
#حاج_قاسم
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
یا رب تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسییکم🌴
صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند.
گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد.
همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند.
بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند".
آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند.
ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند.
او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست".
از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند.
سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند.
او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست".
ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند.
ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند.
صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد.
سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند.
مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند.
براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند.
آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟
اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است.
او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم".
مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد.
اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد.
چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند.
تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است.
اين نگاه چه نگاهى است؟
نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر.
وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>