داستانی زیبا از حضرت جرجیس
در روایت آمده است که در زمان جرجیس(1) (ع)، امیری بود کافر و قوم وی بسیار فساد کردندی. خداوند تعالی به سبب ایشان باران از آسمان باز گرفت و خلقی بسیار از قوم وی هلاک شدند و هیچ باران نیامد. آن امیر کافر برخاست و سپاه تعبیه کرد(2) و می آمد تا به درِ خانة جرجیس (ع).
او را خبر کردند که این کافر بر تو سپاه آورده است. گفت: بنگرید تا چه خواهد؟ گفت: بیرون آی و پیغام من به خدای خویش برسان و بگوی از آسمان باران بازگرفتی تا خلقی بسیار هلاک شدند، اگر(3)باران فرستی و اگر نی ترا بیازارم.جرجیس (ع) به خانه بازآمد و دو رکعت نماز کرد و سر به سجده نهاد.
جبرئیل(ع) بیامد که مراد چیست؟ گفت: یا جبرئیل! خداوند عزوجل داناتر است که این کافر چه می گوید. جبرئیل (ع) برفت و بازآمد و گفت: یا جرجیس؛ بگوی که تو عاجزی و ضعیف و من قادرم و قوی. مرا چگونه توانی آزردن؟ جرجیس(ع) پیغام بگزارد. آن کافر گفت: راست می گوید؛ من عاجزم و ضعیف. دست من به آزار او نرسد. ولیکن دوستان او را بیازارم یکی را به زیر تازیانه درآرم و یکی را به زیر شمشیر و یکی را به آب اندازم و یکی را به آتش ـ تا از هر جائی ناله ئی از دوستان او برآید، چون دوستان او را آزردم او را آزرده باشم.
خداوند تعالی جبرئیل را بفرستاد که یا جرجیس آن بنده مرا بگوی که بازگرد تا باران بفرستم. آن امیر بازگشت سه شبان روز پیوسته باران درگرفت و روز چهارم آفتاب کرد و گیاه برست و چنان شد که مرد اندران میان برفتی. چون یک هفته برآمد امیر آن نیکوئی بدید باز سپاه تعبیه کرد و آمد به نزدیک جرجیس (ع). جرجیس بیرون آمد و گفت: باران آمد، اکنون چه می خواهی؟ گفت: ای پیامبر خدای به جنگ نیامده ام چه به صلح آمده ام، کسی که از جهت دوستان خویش چندین نیکوئی کند با او صلح کنم تا از جمله دوستان او باشم.
پی نوشت ها
1_ جرجیس: نام پیغمبری است از بنی اسرائیل که به انواع عقوبت او را می کشتند باز زنده می شد و امت خود را دعوت می کرد.
2_تعبیه کردن: آماده کردن؛ آرایش جنگی دادن.
3_ اگر: یا. معنی جمله آنست که یا باران فرست یا [اگر نفرستی] ترا بیازارم.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
منبع : بستان العارفین، ص 93
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مرد فاسق و حضرت موسی
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد.
پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان .
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما.
چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
نزدیک شدن مرد فقیر و ثروتمند
رسول اكرم صلي اللّه عليه وآله
طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند. در اين بين يكي از مسلمانان كه مرد فقير ژنده پوشي بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامي كه هركس در هر مقامي هست ، همين كه وارد مجلسي مي شود بايد ببيند هر كجا جاي خالي هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من چنين اقتضا مي كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اي جايي خالي يافت ، رفت و آنجا نشست .
از قضا پهلوي مرد متعين و ثروتمندي قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه هاي خود را جمع كرد و خودش را به كناري كشيد، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو بچسبد؟!. نه يا رسول اللّه !
ترسيدي كه چيزي از ثروت تو به او سرايت كند؟. نه يا رسول اللّه ! ترسيدي كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟. نه يا رسول اللّه ! پس چرا پهلو تهي كردي و خودت را به كناري كشيدي ؟. اعتراف مي كنم كه اشتباهي مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمي از دارايي خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهي شدم ببخشم ؟ مرد ژنده پوش : ولي من حاضر نيستم بپذيرم . جمعيت : چرا؟!
چون مي ترسم روزي مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاري بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.
نویسنده : داستان راستان / استاد مطهري
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ابلیس و حضرت یحیی
امام صادق (علیه السلام) براى حفص بن غیاث حکایت فرمودند که روزى ابلیس بر حضرت یحیى (علیه السلام) ظاهر شد، در حالى که ریسمان هاى فراوانى به گردنش آویخته بود.
حضرت یحیى (علیه السلام) پرسید این ریسمان ها چیست؟
ابلیس گفت اینها شهوات و خواسته هاى نفسانى بنى آدم است که با آنها گرفتارشان مى کنم.
حضرت یحیى (علیه السلام) پرسید آیا چیزى از ریسمان ها هم براى من هست؟
ابلیس گفت بعضى اوقات پرخورى کرده اى و تو را از نماز و یاد خدا غافل کرده ام.
حضرت یحیى (علیه السلام) فرمود به خدا قسم، از این به بعد هیچ گاه شکمم را از غذا سیر نخواهم کرد.
ابلیس گفت به خدا قسم، من هم از این به بعد هیچ مسلمان موحدى را نصیحت نمى کنم.
امام صادق (علیه السلام) در پایان این ماجرا فرمود حفص، به خدا قسم، بر جعفر و آل جعفر لازم است هیچ گاه شکم شان را از غذا پر نکنند.
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💊 هشت قرص ضد افسردگی در قرآن
💠 #صبر_و_شکیبایی
🔸 صبر یکی از اساسی ترین روش های مقابله با استرس و عوارض ناشی از آن می باشد. «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
💠 #صلوات_و_نماز
🔸 در بین عبادات هیچ عبادتی مانند نماز نیست. نماز بهترین وسیله برای ارتباط انسان با خدای متعال است و به خاطر توجه دادن نفس انسان به خدای قادر، مصائب و مشکلات را از یاد او برده؛ لذا در قرآن کریم به مؤمنین دستور استعانت و کمک جستن از نماز داده شده است: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ
💠 #دعا_و_نیایش
🔸 در اهمیت دعا همین بس که قرآن کریم از زبان خدا می فرماید: ای پیامبر! به بندگانم بگو اگر نبود دعای شما، پروردگارم اعتنایی به شما نمی کرد: «قُلْ مَا یعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاوءُکمْ
💠 #قرآن_و_بهره_گیری_از_آن
🔸 با مراجعه به آیات و روایات روشن می گردد که قرآن نسخه شفابخش خدای سبحان برای بیماران روانی است. قرآن شفای دردهایی است که چه بسا از محدوده ناهنجاری های شناخته شده روان شناسی خارج است «یا أَیهَا النَّاسُ قَدْ جَاءتْکم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّکمْ وَشِفَاء لِّمَا فِی الصُّدُورِ
💠 #تقوی
🔸 قرآن کریم از جمله آثار تقوی را خروج از مشکلات معرفی می کند، و یا کسانی که در گذران زندگی گرفتار فقر هستند و از این طریق مبتلا به ناراحتی و اضطراب اند، قرآن کریم یکی از آثار تقوی را روزی از طریق غیرمنتظره می داند.
«وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یرْزُقْهُ مِنْ حیثُ لا یحْتَسِبْ؛
💠 #توکل_به_خدا
🔸منظور از توکل به خدا این است که انسان تلاش گر کار خد را به او واگذارد و حل مشکلات خویش را از او بخواهد، خدایی که قدرت حل هر مشکلی را دارد.
«وَمَن یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ؛ هر کس بر خدا توکل کند کفایت امرش را می کند
💠 #توبه_و_استغفار
🔸توجه به آمرزش خداوند و بخشش او؛ یعنی تمامی گناهان قابل آمرزش هستند.
💠 #توسل
🔸 توسل به اولیای الهی مانند پیامبران و اوصیای گرامشان یقیناً مایه امن و آرامش روان است؛
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ
❌ پن: شخص افسرده در کنار تمام این راهکارها باید تحت نظارت متخصص باشد و در صورت نیاز دارو مصرف کند و درمان را پیش ببرد
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدهفتاد🪴
🌿﷽🌿
با صدای جیغ و گریه من خانم گل بهار - که خانه شان نزدیک
خانه ما بود به بیرون دوید می شنیدم که خطاب به همسرش می
گوید: محمد بدو مثل اینکه بلایی سر عبدلله اومده
توی منازل رادیو و تلویزیون چون بچه کوچک و نوزاد نبود،
همانطور که گفتم، عبدلله دست همه می چرخید و همه او را می
شناختند. یک لحظه که به خودم آمدم، متوجه شدم همه بر و بچه
های رادیو و تلویزیون در محوطه نزدیک خانه ما جمع شده اند.
چند دقیقه بعد هم آمبولانسی آژیرکشان سررسید، امدادگر آمبولانس
آمد و پرسید: چی شده؟ کی زخمی شده؟
گفت: الحمدلله کسی طوری نشده
از آن به بعد این ماجرا نقل مجلس بچه ها شده بود، می گفتند: یه
توپ ۲۳۰ اومده طرف بچه حیب، اون با یه مشت توپ رو
برگردونده طرف خود عراقیه
آن روز بعد از اینکه یک دل سیر گریه کردم، بلند شدم رفتم سراغ
لباس هایی که شسته بودم دیدم طنابی در کار نیست. لباس های
عبدلله همه از بین رفته بودند. چند تکه پاره از لباس ها را لابه
لای سنگ و خاکها پیدا کردم. از آتش و گرمای انفجار بعضی هاآب
شده بودن موقع انفجار فکر میکردم گلوله توپ به خانه مان اصابت
کرده ولی اینطور نبود گلوله به سقف انباری خانه مجاور که تقریبا
محل اتصال خانه ما به خانه خانم عباسپور بوده اصابت کرده بود،
چون خانه ها دریلکی بودند و سقف ارتفاع زیاد داشت و هم
انگلیسی ها خوب محکم کاری کرده بودند، خانه منهدم نشد، فقط
سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده بود. آن موقع خانم عباسپور در
خانه نبود. او برای زایمان بچه دومش به آبادان رفته بود شوهرش،
یوسف را چند ماه قبل که من برای تولد عبدلله به تهران آمده بودم،
منافقین به شهادت رسانده بودند، یوسف وصیت کرده بود اگر بچه
شان پسر بود، اسم خودش را روی او بگذارند
خانم عباسپور دیگر به آبادان برنگشت و اقوامش اسباب و اثاثیه
منزلش را از خانه تخلیه کردند و برایشی فرستادند، روزی که
اسباب های خانه یوسف عباسپور را می بردند، یاد اولین روز
خودم با شهید عباسپور در کمپ افتادم مدتی که در درمانگاه کمپ
کار می کردم، نظامی ها و بسیجی ها را که از روی لباس شان
تشخیص می دادیم، به خاطر فشار کار و ضرورت حضورشان در
منطقه بدون نوبت در اتاق دکتر می فرستادیم. یک روز یوسف
عباسپور با فاطمه که پسر بچه اولش، را باردار بود، در صف
انتظار ایستاده بودند. او به من اعتراف کرد که چرا بی نوبت رد
میکنید؟ ما خیلی وقت است که اینجا ایستاده ایم. من گفتم: ما نظامی
ها را بی نویت میفرستیم. فرقی هم نمی کند بسیجی باشند یا ارتشی
و سپاهی. چون اینها وظیفه دارند به سرکارشان برگردند یوسف
عباسپور گفت: خب من هم بسیجی ام گفتم: من از کجا بدانم من که
علم غیب ندارم باید زودتر میگفتی تا شما هم زودتر به کارت
برسی
قسمت این بود که ما با هم همسایه شویم. من هر وقت توی خانه
مارمولک می دیدم، میرفتم توی بالکن و صدا می زدم: زهره.
زهره. آن وقت آقا یوسف می دانست که باز هم در خانه ما
مارمولکی پیدا شده. با لنگه دمپایی می آمد تا مارمولک را بکشد
بعد از شهادت یوسف عباسپور، دیگر کسی در آن خانه ساکن نشد.
از آن حادثه به بعد می ترسیدم عبدلله را در بالکن بگذارم. پرده و
پلاستیک را کنار میزدم و او را در پنجره می خواباندم. دوستانم
می گفتند: دلت خوشه بچه را جای امنی گذاشتی طوری که ببینه.
این دفعه توپ بخوره سقف خونه میریزه روش میگفتم هرچه خدا
بخواهد همان می شود.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد....
آخوند گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم.
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿
─═ঊঈ داستان_کوتاه# ঊঈ═─
💌نامه ای به خدا
یك کارمند پست
که به نامههایی که آدرس نامعلوم داشتند، رسیدگی میکرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
🌹
#مکث
❓ خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:
_این دستمال ها دونه ای چنده؟
🔹 فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.
▪ خانم می گوید:
_من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.
🔹 فروشنده پاسخ می دهد:
_اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم._
▪ خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود.
▪ او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی میگذارند .
▪صورتحساب را که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام نگه دارد...
👈 این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملاً عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...
❓سوالی که مطرح می شود این است:
چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان* *دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند #سخاوتمند هستیم؟
🔹 یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:
پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده از او می پرسد:
"چرا این کار را می کنی بابا؟
👈 پدر پاسخ می دهد:
"این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر."
🌺 شما جزو افرادی هستید که برای خواندن این پیام وقت گذاشته اید و در صورتِ ارسال به سایرین، تلاشی بیشتر برای " *انسان سازی* " نموده اید...
🌹از شما سپاسگزارم.
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☕️
چند توصیۀ بسیار زیبا از "پیکاسو" برای آرامسازی:
اوّل : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!!
این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند....
دوّم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن...
سوّم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش...
چهارم : تا می توانی بخند...
پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده...
ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن...
هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی...
هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن...
نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن...
دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر...
یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن...
دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن...
سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده...
چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم"
می تپد.
«دوست عزیز آرامش زندگیت پایدار»
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖
✍داستانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
❣اگر این داستان زندگی تو را عوض نکند هیچ چیزی زندگیت را عوض نمیکند مطمئن هم باش از ته دل مُردی !!!
🔆دیروز از سر کار برگشتم همسرم گفت.: لباس هات رو عوض کن و استراحت کن تا غذا آماده میشه ...
🔆لباسهام رو عوض کردم و لم دادم و چشام رو هم زدم وقتی فهمیدم اذان عصره رفتم آشپزخانه به همسرم گفتم چی برامون آماده کرده ای؟
🔆جواب نداد دو بار سه بار تکرار کردم باز هم جواب نداد خیلی عصبانی شدم متعجب بودم که چرا جواب نمیده!؟
🔆پسرم به آشپزخانه آمد. گفتم یه لیوان آب برام بیار اونم جوابی نداد خیلی عجیب بود . به پسرم نموونەی پسرهای خوب بود ولی چرا اینطور میکنه نمیدونم! 🤷🏻♂
🔆خواستم از آشپزخونه بیام بیرون همسرم گفت :پسرم برو پدرت رو از خواب بیدار کن بیاد غذاش رو بخوره پسرم به طرف اتاقم رفت ، با صدای بلند میگفتم کجا میری من اینجام ...
🔆بعد از دو دقیقە برگشت گفت:
مامان دو سە بار صداش زدم ولی بیدار نمیشه تکونش هم دادم ولی بیدار نشد
🔆بعد همسرم بطرف اتاقم رفت منم دنبالش رفتم سعی میکردن یکیو از خواب بیدار کنن لباسهاش مثل لباسهای من بود خیلی هم شبیه من بود بعد از چند دقیقه صدای گریه بلند شد همه گریه میکردن. خدایا این مرد کیه! چرا کسی صدای منو نمیشنوه! چرا کسی منو نمیبینه!
🔆پسرم بیرون رفت و بعد از چند دقیقە پدر و مادر و داداشام همراهش بودن. مادرم آن فرد خوابیده رو در آغوش گرفته بود و همش گریه میکرد رفتم جلو ولی سودی نداشت بابام روی کرسی نشسته بود و بلند گریە میکرد ، برادرم و چند کسی آن شخص را شستند و کفنش کردند و بردن به مسجد که نماز بالا سرش بخونن. همسایه ها دوستام و فامیلام همشون آماده بودند و شروع کردند به نماز ...
🔆منم فریاد میزنم ای داد نماز بالا سر کی میخونین؟ ! من زندهام چرا منو نمی بینید. چرا حرفارو نمیشنوید !!!
ولشون کردم تا نمازشون رو تموم کنن سر تابوت رو کنار زدم کفن رو از روی صورتش کنار زدم
لبخندی زد و گفت : من دیگه وقتم تموم شد بعد نوبت تو هست من تمام. تو ابدی خواهی بود چهل ساله دوستتم منو زیر خاک میبرن و تو هم بطرف محاکمە بردە میشوی!..
🔆بعد میخواستم صحبت کنم نمیتونستم میخواستم تکون بخورم نمیتونستم بعد صدای ملا رو شنیدم که حرف میزد.
خاک ریختن روم تنها موندم دیگه فهمیدم آخرشه. نه شروع و اولشه من که چند تا قرض هست پسشون ندادم! کارهای زیادی هست که گفتم فعلا زوده هنوز انجامشون ندادم. ...
🔆بعدا صدای پای دو شخص را شنیدم گفتم ای داد محاکمه شروع شد ، نکیر و منکری در موردش حرف میزدن ! خدا منو برگردون خدایا منو برگردون تا کارهای درست انجام بدم..!
🔆صدایی را شنیدم
نخیر ... نخیر ... نخیر ... خیلی نارحت شدم تا صدایی نرم صدام زد. بابا بابا بلند شو غذا حاضره چشمام رو باز کردم دختر خوشکل خوشرویم بود
بوسش کردم گفت: بابا غذا سرد میشه ...
🔆کل بدنم عرق کرده بود خیلی خسته بودم به نفس خودم گفتم:
بیا برگشتی ببینم از این به بعد چه میکنی و چیو جلو میندازی باید همش خوبی کنی مادام نمیدانی کی میمیری روزی میاد موم عمرتان تمام خواهد شد. خیلی ممنون از خداوند ی فرصت بهم داد و آخرین نفسم نبود. و فرصتی دیگه ای برای زندگی بهم داد.
🔆تو هم از خدا تشکر کن که هنوز فرصت داری و وقتت تموم نشده به داد خودت برس و از تاوان و کار بد دست بردار و بهشت را به دست بیار .👌🌺
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_من_که_غلام_تو_و_اجدادتم_حدادیان.mp3
زمان:
حجم:
3.67M
من که غلام تو و اجدادتم
خونه خراب تو و آبادتم
موذن کرب و بلا همیشه
الله اکبر اذون یادتم
#سرود🔊
#محمدحسین_حدادیان🎙
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)🌺
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●