eitaa logo
شهدایی🥹🥹
718 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
3 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ...! 🌷حدود دو ماه قبل از حرکت او (شهيد محمد ايزدى نيك) به جبهه، شب جمعه‌ای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و می‌گویند: هر كس که می‌‌خواهد مولایش حسین (ع) را ملاقات کند، به صف بایستد. ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین (ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم: آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیه‌السلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آن‌جا عازم جبهه شد. 🌷در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنی‌داری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهه‌های جنوب روانه شد و در آن‌جا نیز آن‌طوری‌که همرزمانش نقل می‌کنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده می‌گیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و.... 🌷و خود را به نزدیکی کانال ‌های دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا این‌که با اصابت گلوله‌های دشمن بعثی به فیض ‌شهادت نائل می‌آید و پیکر او روی زمین می‌افتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلاً مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمی‌شود و پیکر مطهرش در منطقه می‌ماند. فردای آن شب باران شدیدی می‌بارد و همه‌جا را زیر آب می‌برد و بدن محمد آقا به واسطه‌ سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب می‌ماند و مفقود الاثر می‌شود. 🌹 خاطره ای به یاد شهيد معزز محمد ايزدى نيك ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
سلام آبجی بیا پی وی☺️☺️☺️ @MZmmmmz
🌷 !! 🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقی‌ها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودال‌هایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکش‌ها گاهی گونی‌ها آتش می‌گرفتند و روی سرمان می‌ریختند. در همین موقع دو فروند هلی‌کوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند! 🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمت‌شان شلیک می‌کنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیده‌بان گرا دادند. بعد از این اتفاق آن‌قدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرام‌تر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها می‌چرخیدم  که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آن‌قدر ترسیدم که بی‌اختیار داد زدم « دست‌ها بالا» آن‌ها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحه‌ها را زمین انداختند و دست‌ها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبال‌شان می‌دویدم. 🌷هر چه داد می‌زدم بایستید گوش نمی‌کردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچه‌ها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آن‌ها رسیدم. بعد آرام‌تر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقی‌ها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقی‌های هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد. راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
‍ می گفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد . خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . » یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی . آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است . می گفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم . ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نودم...シ︎ این روز ها سعی می کند
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و یکم...シ︎ صبح زود حرکت کرده بودند ، و وقتی در کنار بابک قدم به دانشگاه گذاشته بود ، غروری، تمام وجودش را گرم کرده بود . نیم رخ بابک با آن لبخند همیشگیش ، برایش قشنگ ترین تصویر عالم بود . سال ها جنگیده بود ؛ چه با دشمن ، چه با سختی ها ، و حالا وقتش بود از زیبایی های زندگی اش لذت ببرد که فرزندانش نقش زیادی در آن داشتند . آن روز ، موقع برگشتن ، در رودبار ، توی یکی از قهوه خانه های کنار جاده ای نشسته بودند به صبحانه خوردن که یکی از هم رزم های قدیم اش وارد شده بود . دو رزمنده ی سال های دور ، همدیگر را در آغوش گرفته بودند . بابک ، با خوش رویی ، دوست پدر را به صبحانه دعوت کرده بود . مرد گفته بود ( محمد ، چه پسر جذاب و خوش تیپی داری !) و چقدر این تعریف و خنده وشوخی ها به دلش نشسته بود . وقتی دو مرد از خاطرات جنگ می گفتند ، چه لذتی در نگاه بابک بود ! دوباره به جای خالی بابک خیره می شود . ناراحت نیست ، چرا باید ناراحت باشد ؟ سال ها تلاش کرده بود فرزندانی تربیت کند که در قبال آدم های اطراف و مسائل مردم بی طرف نباشند ‌. چرا حالا که ثمره ی تلاشش به بار نشسته و پسری داشت که مسئولیت پذیر و همراه بود ، ناراحت باشد ؟ نه ؛ ناراحت نبود ؛ فقط دلتنگ بود . دلش برای بوسیدن های ناگهانی بابک ، وقتی او در حال نگاه کردن به تلویزیون بود ، برای مهربانی هایش ، تنگ شده بود . تلفن زنگ می زند ؛ رفیق سال های زندگی اش است که نگران شده . اشک از صورتش پاک می کند و جواب تلفن را می دهد . رقیه خانم خوشحال است . می گوید بابک زنگ زده و گفته جایش خیلی خوب است ؛ از صبح تا شب می خوابند و هیچ کاری نیست بکنند ؛ نه دشمنی آن اطراف است و نه خطری ؛ سه وعده غذای گرم و چرب می خورند . قطره های باران ، همچنان روی تن ماشین فرود می آیند و پیچ و تاب خوران پایین می روند . پدر می داند که قرار است لشکر به جلو برود و چند روز دیگر برای آزاد سازی بو کمال عملیات شود . از طریق دوستانش برای چند نفر پیغام فرستاده که مراقب بابک باشند . آن ها هم قول داده و گفته اند که نگران نباشد ؛ او را درپشتیبانی نگه می دارند ؛ اما او فرزندش را می شناسد . مگر می شود بابکی را که . . .
وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری راکه مبلغی ناچیز (2500تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح میخواست گفتم: شما نخست وزیری! شخصیت‌هایی از داخل و خارج به دیدنتان می‌آیند، لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود، وانگهی هر چند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمیشناسد، شهید رجایی که فکر میکرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت: من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند، من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام، نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم دوستدارم وقتی شب سر به بستر میگذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم. ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
خب خب بریم سراغ زندگینامه. من برادر شهیدم🥹😭 روزتون شهدایی بسم الله👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و یکم...シ︎ صبح زود حرکت کرد
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و دوم...シ︎ بابکی را که این همه برای رفتن تلاش کرد و همه ی دغدغه اش نجات سوریه و ریشه کن کردن داعش بود ، در عقبه نگه داشت ؟ * * * نیروها ، بعد از هفتصد کیلومتر ، به تدمر می رسند . شب را در مسجد ابوذر غفاری می خوابند . یادشان نمی آید آخرین بار کی غذای گرم خورده اند . گاهی به شوخی می گویند ( پلد چه مزه ای بود ؟ ) کنسرو های مرغ و ماهی که روز های اول ، وعده هایی دلچسب محسوب می شد ، حالا کم کم طعم شان تکراری شده . داوود و علی رضایی و رضا علی پور ، فکرشان پیش بابک و حسین نظری است که در بوحوس مانده اند . قیافه غمگین و بغ کرده ی بابک ، لحظه ای از جلوی چشم مهرورز کنار نمی رود . بابک ، او را سفت در آغوش گرفته و صورتش را بارها بوسیده بود . با بغض خندیده بود که ( حاج داوود ، خیلی مواظب خودت باش!) لابد الان بابک مثل این چند شبی که با هم بوده اند ، نشسته روی سجاده و مشغول نماز شب خواندن است . حتما باز هم وقت مناجات ، دستش را گرفته جلوی چشمان خیسش و لب می لرزاند . همین دو شب پیش بیدار شده بود برود دست شویی که بابک را دیده بود که روی سجاده زانو زده و توی نور کم اتاق قرآن می خواند . زده بود به شانه اش ، و گفته بود ( آقا ، بسه دیگه ! چقدر نماز شب می خونی ، تو !؟ این قدر خوب ای شهید می شی ها ! ) و بابک سرش را بالا برده و دست کشیده بود به موهای شقیقه اش ، و فقط خندیده بود . همین . چشم هایش را روی هم می گذارد ؛ فردا صبح زود باید دوباره سوار ماشین شوند و به سمت حمیمه بروند . * * * سرهنگ یعقوب پور نیرو ها را به حمیمه و بعد به منطقه ی ( تی ، دو ) برد و در آنجا اسکان داد ‌ـ
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و دوم...シ︎ بابکی را که این
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و سوم...シ︎ _آقا، همه دوستام اومده بودن جلو . ما اونجا تنها بودیم ، می خواستیم پیش شون باشیم . یعقوب پور دست هایش را در جیب شلوارش فرو می برد و پاهایش را به عرض شانه باز می کند . نفس عمیقی می کشد و می گوید : باشه ؛ اما باید همین جا باشی . اگه هدفت از اومدن کمک رسانی به نیروهاست . همین جا بمون ؛ چون تمام تجهیزات خط اینجاست و بودن تو می تونه مفید باشه . بابک ( چشم ) می گوید و لبخندش را چاشنی آن می کند . فرمانده ، وقت رد شدن از کنار بابک ، نگاهی به سر و وضع او می اندازد انگار نه انگار ده دوازده روز از آمدن شان به سوریه و بر و بیابان گذشته . سر و روی هر کسی را که نگاه می کرد ،گرد و خاکی بود و لباس هایش نا مرتب . کم خوابی و مدام در جاده بودن ، رمق پاکیزه ، بودن را از بچه ها گرفته بود ، اما بابک انگار همین حالا از هواپیما پیاده شده بود و چند دقیقه ای از آمدنش به سوریه نمی گذشت ! چقدر این جوان در ذهنش رنگ می گرفت و ماندگار می شد . این ادب آمیخته با حجب ، و این خوش رویی و کمک حال بودن ، برایش خوشایند بود . * * * روستای حمیمه ، خالی از سکنه است . همه ی روستا ها ، خانه و کاشانه را رها کرده اند . خانه ها را گذاشته اند برای نظامی ها . فرقی هم نمی کند کدام نظامی، جان شان را در دست گرفته و رفته اند . نیروهای فاطمیون و زینبیون ، بین نیروهای ایرانی می چرخند و تک و توکی هم سرباز روس پیدا می شود . قبل از آمدن این ها ، داعش اینجا سکنی داشته است ؛ این را از رد اشیایی می شود فهمید که برجا گذاشته و شعارهایی که روی دیوار با رنگ مشکی نوشته اند . خانه ها از جنس کاه گل است ، و محکم بودنشان ، از خمپاره ای پیداست که پشت یک خانه ترکیده و فقط باعث سوختگی اش شده و ترک های ریزی روی دیوار هایش به وجود آورده است . بابک و دوستانش ، در همان خانه ساکن اند . بر پنجره فرو ریخته ، پتویی نصب کرده اند . سیاهی روی در و دیوار ، تا حدودی با دستمال های نم دار پاک شده ‌. دور حفره ای که خمپاره به وجود آورده ، صفحه ای گذاشته اند که رویش نوشته شده : دست شویی . روستای آرام ، اینک شکل و شمایل شهرک نظامی کوچکی را به خود گرفته است . صدای خمپاره و خبر درگیری ها در خط جلو ، بابک را ناراحت می کند . در هر فرصت و موقعیت به فکر . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و سوم...シ︎ _آقا، همه دوستام
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و چهارم...シ︎ در هر موقعیتی ، به فکر جلو رفتن است . همه متوجه بی قراری های این جوان اند . این روزها، بابک ، بعد ایفای مسئولیت هایی که بر عهده دارد ، بیشتر وقتش را با خواندن نماز و دعا پر می کند . خط عملیات ، بعد از چند روز جلو کشیده می شود . حالا نیروها از منطقه ی تی ، چهار به تی ، پنج رسیده اند . پیشروی امیدوار کننده ای ست . فرمانده برای سرکشی به عقبه ، یعنی تی ، دو ، می آید . پستی و بلندی های جاده و آفتاب داغی که قصدش سوزاندن است . باعث کلافگی سرنشینان ماشین شده . جای خواب مناسب و نبود مکان برای استحمام ، ناخواسته خُلق ها را تنگ کرده . یعقوب پور از ماشین پیاده می شود . این بار ، سرهنگ زارع هم همراهش است . یعقوب پور روی لباس هایش دست می کشد و خاک روی صورت و ریشش را تکان می دهد . سر بالا می گیرد و رو به آفتاب ، کنار یکی از چادر ها بابک را می بیند . سایه اش کشیده شده تا ‌کنار چادر پشتیبانی . باورش نمی شود که بابک از حمیمه هم خارج شده است . این بار باید با این جوان جدی باشد . این طور که او در حال حرکت و پیشروی است ، هیچ بعید نیست که زودتر از فرمانده به بوکمال برسد ! بابک را صدا می زند . بابک ، باز با همان نگاه آمیخته با شرم و لب های کشیده و یونیفرم مرتب و سر و صورت و موهایی که از پاکیزگی برق می زند ، مقابلش می ایستد . قرار بود اخم کند و با تحکم یک فرمانده رو به رویش بایستد و او را برای سرپیچی از دستورش توبیخ کند ؛ اما حالا که بابک رو به رویش ایستاده ، کلماتش کمتر رنگ و بوی ملامت دارد : _ اقا بابک ، همین جوری داری با ما می آیی ها؟! چی شده ، آقا ؟! چرا به حرف ما گوش نمی کنی ؟ اگه حرفی هست ، به ما هم بگو . اگه هدفی داری ، بگو خوب ، ما هم بدونیم . . . سکوت بین شان ، با صدای خش خشی که بابک با نوک پوتینش در می آورد ، خدشه دار می شود . فرمانده ، دست های بلند و کشیده اش رد پشت هیکل ورزیده اش قفل می کند . شانه هایش را عقب می اندازد . خستگی این چند روز ، انگار یک کوله پشتی پر از سنگ شده و روی دوشش قرار گرفته . همچنان منتظر پاسخ می ماند . بابک سر بالا می گیرد . موهایش کجکی ریخته شده روی شقیقه ی چپش . می گوید : آقا ، ما اومده ایم بجنگیم ؛ نه این که بخوریم و بخوابیم . تو حمیمه ، همه اش دراز‌کش بودیم ! چرا وقتی می تونم اینجا مفید باشم ، تو عقبه بمونم ؟ یعقوب پور ، به جوانی که یک سر و گردن از او کوتاه تر است ، نگاه می کند . مانده چه بگوید . دست هایش گره خورده و هی سر انگشتانش باز و بسته می شود . نفسی می گیرد و به دور و برش نگاهی می اندازد . چقدر دلش برای دیدن دار و درخت و خش خش برگ ها توی هوا تنگ شده . به نزدیک شدن علیرضا نظری نگاه می کند . با ام دست می دهند . نظری ، همان جور که ریش های تُنُک و سفیدش را می خاراند ، به طرف سرهنگ زارع می رود که کنار ماشین با عده ای مشغول صحبت است . گروه موشکی تا حدودی سر و سامان گرفته و حالا برای پیشروی ، منتظر دستور فرمانده است . نظری ، اندام نحیف و لاغرش را تکیه می دهد به تویوتای کنار دستش ، حدود شصت سال دارد . باد ، با مشتی شن ، لای موهای سفیدش پیچ و تاب می خورد . آقای زارع ، جانشینش را صدا می زند . یعقوب پور ، قبل از رفتن ، نگاهی به بابک که همان طور سر به زیر مشغول ور رفتن با خاک و خل هاست ، می کند می گوید : دیگه از اینجا تکون نخور ، بابک ؛ بابک ، . ‌. .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و چهارم...シ︎ در هر موقعیتی
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و پنجم...シ︎ بابک ، چشمی می گوید و لبخند می زند . صدایی از بیسم شنیده می شود . صدای بریده بریده مردی از آن ور بیسیم ، همه ی حواس زارع را به خود جمع می کند . نقشه ی سوریه در مشتش فشرده می شود . دیده بان , ماشینی انتحاری توی جاده دیده که به این سمت می آید . یکی از ماشین های نیرو هم که حامل قبضه بوده ، توی گودالی افتاده و در نمی آید . آن ور بیسیم یکی منتظر جواب فرمانده است . زارع رو می کند به جمعی که کم کم دورش حلقه زده اند می گوید . چند تا از بچه هایی ‌که قدرت بدنی خوبی دارند ، بپرن بالا ، بریم ماشین رو در بیاریم . بابک می پرد پشت ماشین . چفیه اش را دور دهانش می بندد و منتظر بالا امدن بچه ها ی دیگر می شود . زارع و یعقوب پور ، نگاهشان به بابک است که بچه ها را برای سریع تر سوار شدن تشویق می کند . چرخ جلو ، توی گودال کوچکی که زیر خرواری از شن پنهان شده ، گیر کرده . ماشین ، به علت حمل سلاح ، سنگین است . طنابی که برای کشیدن ماشین همراه دارند ، ضعیف است و احتمال دارد پاره شود . بچه ها ، دور ماشین جمع می شوند و هر کسی پیشنهادی می کند . تمام حواس زارع به بیسیم و اطلاع گرفتن از مسیری ست که ماشین انتحاری در آن دیده شده . بابک ، دست به کمر ، دور و برش را نگاه می کند . راننده خسته از تقلا کردن ، در سایه قبضه بر شن نقش انداخته ، نشسته است . گرمای آفتاب ، دانه های عرق را بر سر و صورت بچه ها می کارد . چند نفری ، جلوی ماشین را گرفته اند تا وزنش را تخمین بزنند . بابک می گوید : بچه ها چفیه هاتون رو بدید من ! زارع سر می چرخاند سمتش ؛ می خوای چیکار کنی ، پسر ؟ بابک جواب می دهد : می خوام دور طناب بپیچم و مقاومتش رو زیاد کنم . زارع ، زخم کهنه ی بالا ابرویش را می خاراند . یک قطره عرق سر می خورد پایین پنج شش چفیه ، دور طناب پیچیده و وصل می شود به تویوتایی که زارع در آن نشسته . راننده ، پشت فرمان می نشیند . همه ، جلوی ماشین ،دست به کاپوت و آماده ی فشار اوردن اند .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و پنجم...シ︎ بابک ، چشمی می
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و ششم...シ︎ بابک می گوید : بلند بگو یا ابوالفضل(علیه السّلام) صدایشان بلند می شود ، و ماشین به سختی و کندی تکانی می خورد ، چرخ آزاد می شود . صدای انفجاری از دور شنیده می شود . فرمانده پا تند می کند به سمت بیسیم . یکی آن ور خط ، با هیجانی که بریده بریده به گوش می رسد ، می گوید : هدف منهدم شد ، حاجی ! بچه ها زدنش ! زارع به ماشین تکیه می دهد و نفس عمیقی می کشد . زل می زند به پسری که در حال باز کردن گره چفیه هاست : _شما اسمت چیه ، آقا ؟ _بابک نوری هستم . تند و فرز بودنش ، نظر زارع را جلب کرده . در قسمت ادوات ، چنین نیروهایی نیاز است . _تو گروه موشکی هستی ؟ _ بله ، آقا ! _ خوبه ، بیا یکی دو روز دیگه ، گروه تون باید بیاد جلو . از برق نگاه بابک خوشحالی می بارد ؛ طوری که زارع هم متوجه می شود و با خودش می گوید : چرا این قدر خوشحال شد ؟ سرما ، جان آدم را نیش می زند . این جور وقت ها ، چشم باز نکرده هم می شود فهمید که نیمه های شب است . اینجا همان قدر که روز هایش متعادل است ، شب هایش سرد است . داوود تکانی به خود می دهد . پتو را بیشتر دور خودش می پیچد . کمی لای چشمانش را باز می کند ، سمت راستش خالی ست . دوباره پتو را روی خودش مرتب می کند تا وقت پهلو به پهلو شدن ، سرما به تنش نرسد . یادش است دیشب ، بابک ، سمت راستش خوابیده بود و حسین ، طرف چپش .حالا حسین هست و بابک نیست ، نیم خیز می شود ، بچه ها ، دور تا دور چادر خوابیده اند . کنار ورودی چادر ، انگار کپه ای از پتو چیده شده ؛ حسین بیدار می شود : _چی شده ؟ _ بابک نیست . توی جایش می نشیند تا مبادا حرکت دست یا پایش ، کنار دستی اش را بیدار کند . کپه ی پتو فرو می ریزد . _اونا هاش ، اونجاست . داوود گردن می چرخاند به سمت حسین ، و می پرسد : کو ؟ به جایی که حسین دست بلند کرده ، نگاه می کند ؛ کپه ی پتو ها . _شب ها نماز شب می خونه . _چرا رفته کنار در چادر ، تو اون سرما ؟ _ حتمانخواسته حرکتش ما رو بیدار کنه . به پهلو داراز می کشند روبه روی هم ؛ _این مدت که ما رو تو عقبه نگه داشته بودن ، خیلی غصه خورد بارها که گریه می کرد . همه ش می گفت ( اگه داوود و رضا علی پور شهید بشن ، من چی کار کنم ؟ ) خواب از چشمان مهرورز کوچ می کند : _ ما اون همه سعی کردیم پشت نگهش داریم ؛ چطور اومد جلو ؟ _ به هر کسی که فکر کنی ، رو انداخت شب تا صبح می نشست به نماز خوندن . گفتم( بابک . . . .