خب خب بریم سراغ زندگینامه. من
برادر شهیدم🥹😭
روزتون شهدایی
بسم الله👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و یکم...シ︎ صبح زود حرکت کرد
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و دوم...シ︎
بابکی را که این همه برای رفتن تلاش کرد و همه ی دغدغه اش نجات سوریه و ریشه کن کردن داعش بود ، در عقبه نگه داشت ؟
* * *
نیروها ، بعد از هفتصد کیلومتر ، به تدمر می رسند . شب را در مسجد ابوذر غفاری می خوابند . یادشان نمی آید آخرین بار کی غذای گرم خورده اند . گاهی به شوخی می گویند ( پلد چه مزه ای بود ؟ ) کنسرو های مرغ و ماهی که روز های اول ، وعده هایی دلچسب محسوب می شد ، حالا کم کم طعم شان تکراری شده .
داوود و علی رضایی و رضا علی پور ، فکرشان پیش بابک و حسین نظری است که در بوحوس مانده اند . قیافه غمگین و بغ کرده ی بابک ، لحظه ای از جلوی چشم مهرورز کنار نمی رود . بابک ، او را سفت در آغوش گرفته و صورتش را بارها بوسیده بود . با بغض خندیده بود که ( حاج داوود ، خیلی مواظب خودت باش!)
لابد الان بابک مثل این چند شبی که با هم بوده اند ، نشسته روی سجاده و مشغول نماز شب خواندن است . حتما باز هم وقت مناجات ، دستش را گرفته جلوی چشمان خیسش و لب می لرزاند . همین دو شب پیش بیدار شده بود برود دست شویی که بابک را دیده بود که روی سجاده زانو زده و توی نور کم اتاق قرآن می خواند . زده بود به شانه اش ، و گفته بود ( آقا ، بسه دیگه ! چقدر نماز شب می خونی ، تو !؟ این قدر خوب ای شهید می شی ها ! ) و بابک سرش را بالا برده و دست کشیده بود به موهای شقیقه اش ، و فقط خندیده بود . همین .
چشم هایش را روی هم می گذارد ؛ فردا صبح زود باید دوباره سوار ماشین شوند و به سمت حمیمه بروند .
* * *
سرهنگ یعقوب پور نیرو ها را به حمیمه و بعد به منطقه ی ( تی ، دو ) برد و در آنجا اسکان داد ـ
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و دوم...シ︎ بابکی را که این
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و سوم...シ︎
_آقا، همه دوستام اومده بودن جلو . ما اونجا تنها بودیم ، می خواستیم پیش شون باشیم .
یعقوب پور دست هایش را در جیب شلوارش فرو می برد و پاهایش را به عرض شانه باز می کند . نفس عمیقی می کشد و می گوید : باشه ؛ اما باید همین جا باشی . اگه هدفت از اومدن کمک رسانی به نیروهاست . همین جا بمون ؛ چون تمام تجهیزات خط اینجاست و بودن تو می تونه مفید باشه .
بابک ( چشم ) می گوید و لبخندش را چاشنی آن می کند .
فرمانده ، وقت رد شدن از کنار بابک ، نگاهی به سر و وضع او می اندازد انگار نه انگار ده دوازده روز از آمدن شان به سوریه و بر و بیابان گذشته . سر و روی هر کسی را که نگاه می کرد ،گرد و خاکی بود و لباس هایش نا مرتب . کم خوابی و مدام در جاده بودن ، رمق پاکیزه ، بودن را از بچه ها گرفته بود ، اما بابک انگار همین حالا از هواپیما پیاده شده بود و چند دقیقه ای از آمدنش به سوریه نمی گذشت ! چقدر این جوان در ذهنش رنگ می گرفت و ماندگار می شد . این ادب آمیخته با حجب ، و این خوش رویی و کمک حال بودن ، برایش خوشایند بود .
* * *
روستای حمیمه ، خالی از سکنه است . همه ی روستا ها ، خانه و کاشانه را رها کرده اند . خانه ها را گذاشته اند برای نظامی ها . فرقی هم نمی کند کدام نظامی، جان شان را در دست گرفته و رفته اند . نیروهای فاطمیون و زینبیون ، بین نیروهای ایرانی می چرخند و تک و توکی هم سرباز روس پیدا می شود . قبل از آمدن این ها ، داعش اینجا سکنی داشته است ؛ این را از رد اشیایی می شود فهمید که برجا گذاشته و شعارهایی که روی دیوار با رنگ مشکی نوشته اند .
خانه ها از جنس کاه گل است ، و محکم بودنشان ، از خمپاره ای پیداست که پشت یک خانه ترکیده و فقط باعث سوختگی اش شده و ترک های ریزی روی دیوار هایش به وجود آورده است .
بابک و دوستانش ، در همان خانه ساکن اند . بر پنجره فرو ریخته ، پتویی نصب کرده اند . سیاهی روی در و دیوار ، تا حدودی با دستمال های نم دار پاک شده . دور حفره ای که خمپاره به وجود آورده ، صفحه ای گذاشته اند که رویش نوشته شده : دست شویی .
روستای آرام ، اینک شکل و شمایل شهرک نظامی کوچکی را به خود گرفته است . صدای خمپاره و خبر درگیری ها در خط جلو ، بابک را ناراحت می کند . در هر فرصت و موقعیت به فکر . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و سوم...シ︎ _آقا، همه دوستام
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و چهارم...シ︎
در هر موقعیتی ، به فکر جلو رفتن است . همه متوجه بی قراری های این جوان اند . این روزها، بابک ، بعد ایفای مسئولیت هایی که بر عهده دارد ، بیشتر وقتش را با خواندن نماز و دعا پر می کند .
خط عملیات ، بعد از چند روز جلو کشیده می شود . حالا نیروها از منطقه ی تی ، چهار به تی ، پنج رسیده اند . پیشروی امیدوار کننده ای ست . فرمانده برای سرکشی به عقبه ، یعنی تی ، دو ، می آید . پستی و بلندی های جاده و آفتاب داغی که قصدش سوزاندن است . باعث کلافگی سرنشینان ماشین شده . جای خواب مناسب و نبود مکان برای استحمام ، ناخواسته خُلق ها را تنگ کرده .
یعقوب پور از ماشین پیاده می شود . این بار ، سرهنگ زارع هم همراهش است . یعقوب پور روی لباس هایش دست می کشد و خاک روی صورت و ریشش را تکان می دهد . سر بالا می گیرد و رو به آفتاب ، کنار یکی از چادر ها بابک را می بیند . سایه اش کشیده شده تا کنار چادر پشتیبانی . باورش نمی شود که بابک از حمیمه هم خارج شده است . این بار باید با این جوان جدی باشد . این طور که او در حال حرکت و پیشروی است ، هیچ بعید نیست که زودتر از فرمانده به بوکمال برسد !
بابک را صدا می زند . بابک ، باز با همان نگاه آمیخته با شرم و لب های کشیده و یونیفرم مرتب و سر و صورت و موهایی که از پاکیزگی برق می زند ، مقابلش می ایستد . قرار بود اخم کند و با تحکم یک فرمانده رو به رویش بایستد و او را برای سرپیچی از دستورش توبیخ کند ؛ اما حالا که بابک رو به رویش ایستاده ، کلماتش کمتر رنگ و بوی ملامت دارد :
_ اقا بابک ، همین جوری داری با ما می آیی ها؟! چی شده ، آقا ؟! چرا به حرف ما گوش نمی کنی ؟ اگه حرفی هست ، به ما هم بگو . اگه هدفی داری ، بگو خوب ، ما هم بدونیم . . .
سکوت بین شان ، با صدای خش خشی که بابک با نوک پوتینش در می آورد ، خدشه دار می شود . فرمانده ، دست های بلند و کشیده اش رد پشت هیکل ورزیده اش قفل می کند . شانه هایش را عقب می اندازد . خستگی این چند روز ، انگار یک کوله پشتی پر از سنگ شده و روی دوشش قرار گرفته . همچنان منتظر پاسخ می ماند .
بابک سر بالا می گیرد . موهایش کجکی ریخته شده روی شقیقه ی چپش . می گوید : آقا ، ما اومده ایم بجنگیم ؛ نه این که بخوریم و بخوابیم . تو حمیمه ، همه اش درازکش بودیم ! چرا وقتی می تونم اینجا مفید باشم ، تو عقبه بمونم ؟
یعقوب پور ، به جوانی که یک سر و گردن از او کوتاه تر است ، نگاه می کند . مانده چه بگوید . دست هایش گره خورده و هی سر انگشتانش باز و بسته می شود . نفسی می گیرد و به دور و برش نگاهی می اندازد . چقدر دلش برای دیدن دار و درخت و خش خش برگ ها توی هوا تنگ شده .
به نزدیک شدن علیرضا نظری نگاه می کند . با ام دست می دهند . نظری ، همان جور که ریش های تُنُک و سفیدش را می خاراند ، به طرف سرهنگ زارع می رود که کنار ماشین با عده ای مشغول صحبت است . گروه موشکی تا حدودی سر و سامان گرفته و حالا برای پیشروی ، منتظر دستور فرمانده است .
نظری ، اندام نحیف و لاغرش را تکیه می دهد به تویوتای کنار دستش ، حدود شصت سال دارد . باد ، با مشتی شن ، لای موهای سفیدش پیچ و تاب می خورد . آقای زارع ، جانشینش را صدا می زند .
یعقوب پور ، قبل از رفتن ، نگاهی به بابک که همان طور سر به زیر مشغول ور رفتن با خاک و خل هاست ، می کند می گوید : دیگه از اینجا تکون نخور ، بابک ؛
بابک ، . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و چهارم...シ︎ در هر موقعیتی
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و پنجم...シ︎
بابک ، چشمی می گوید و لبخند می زند .
صدایی از بیسم شنیده می شود . صدای بریده بریده مردی از آن ور بیسیم ، همه ی حواس زارع را به خود جمع می کند . نقشه ی سوریه در مشتش فشرده می شود . دیده بان , ماشینی انتحاری توی جاده دیده که به این سمت می آید . یکی از ماشین های نیرو هم که حامل قبضه بوده ، توی گودالی افتاده و در نمی آید . آن ور بیسیم یکی منتظر جواب فرمانده است .
زارع رو می کند به جمعی که کم کم دورش حلقه زده اند می گوید . چند تا از بچه هایی که قدرت بدنی خوبی دارند ، بپرن بالا ، بریم ماشین رو در بیاریم .
بابک می پرد پشت ماشین . چفیه اش را دور دهانش می بندد و منتظر بالا امدن بچه ها ی دیگر می شود . زارع و یعقوب پور ، نگاهشان به بابک است که بچه ها را برای سریع تر سوار شدن تشویق می کند .
چرخ جلو ، توی گودال کوچکی که زیر خرواری از شن پنهان شده ، گیر کرده . ماشین ، به علت حمل سلاح ، سنگین است . طنابی که برای کشیدن ماشین همراه دارند ، ضعیف است و احتمال دارد پاره شود . بچه ها ، دور ماشین جمع می شوند و هر کسی پیشنهادی می کند . تمام حواس زارع به بیسیم و اطلاع گرفتن از مسیری ست که ماشین انتحاری در آن دیده شده .
بابک ، دست به کمر ، دور و برش را نگاه می کند . راننده خسته از تقلا کردن ، در سایه قبضه بر شن نقش انداخته ، نشسته است . گرمای آفتاب ، دانه های عرق را بر سر و صورت بچه ها می کارد . چند نفری ، جلوی ماشین را گرفته اند تا وزنش را تخمین بزنند .
بابک می گوید : بچه ها چفیه هاتون رو بدید من !
زارع سر می چرخاند سمتش ؛ می خوای چیکار کنی ، پسر ؟
بابک جواب می دهد : می خوام دور طناب بپیچم و مقاومتش رو زیاد کنم .
زارع ، زخم کهنه ی بالا ابرویش را می خاراند . یک قطره عرق سر می خورد پایین پنج شش چفیه ، دور طناب پیچیده و وصل می شود به تویوتایی که زارع در آن نشسته . راننده ، پشت فرمان می نشیند . همه ، جلوی ماشین ،دست به کاپوت و آماده ی فشار اوردن اند .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و پنجم...シ︎ بابک ، چشمی می
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و ششم...シ︎
بابک می گوید : بلند بگو یا ابوالفضل(علیه السّلام)
صدایشان بلند می شود ، و ماشین به سختی و کندی تکانی می خورد ، چرخ آزاد می شود . صدای انفجاری از دور شنیده می شود .
فرمانده پا تند می کند به سمت بیسیم . یکی آن ور خط ، با هیجانی که بریده بریده به گوش می رسد ، می گوید : هدف منهدم شد ، حاجی ! بچه ها زدنش !
زارع به ماشین تکیه می دهد و نفس عمیقی می کشد . زل می زند به پسری که در حال باز کردن گره چفیه هاست :
_شما اسمت چیه ، آقا ؟
_بابک نوری هستم .
تند و فرز بودنش ، نظر زارع را جلب کرده . در قسمت ادوات ، چنین نیروهایی نیاز است .
_تو گروه موشکی هستی ؟
_ بله ، آقا !
_ خوبه ، بیا یکی دو روز دیگه ، گروه تون باید بیاد جلو .
از برق نگاه بابک خوشحالی می بارد ؛ طوری که زارع هم متوجه می شود و با خودش می گوید : چرا این قدر خوشحال شد ؟
سرما ، جان آدم را نیش می زند . این جور وقت ها ، چشم باز نکرده هم می شود فهمید که نیمه های شب است . اینجا همان قدر که روز هایش متعادل است ، شب هایش سرد است .
داوود تکانی به خود می دهد . پتو را بیشتر دور خودش می پیچد . کمی لای چشمانش را باز می کند ، سمت راستش خالی ست . دوباره پتو را روی خودش مرتب می کند تا وقت پهلو به پهلو شدن ، سرما به تنش نرسد . یادش است دیشب ، بابک ، سمت راستش خوابیده بود و حسین ، طرف چپش .حالا حسین هست و بابک نیست ، نیم خیز می شود ، بچه ها ، دور تا دور چادر خوابیده اند . کنار ورودی چادر ، انگار کپه ای از پتو چیده شده ؛ حسین بیدار می شود :
_چی شده ؟
_ بابک نیست .
توی جایش می نشیند تا مبادا حرکت دست یا پایش ، کنار دستی اش را بیدار کند . کپه ی پتو فرو می ریزد .
_اونا هاش ، اونجاست .
داوود گردن می چرخاند به سمت حسین ، و می پرسد : کو ؟
به جایی که حسین دست بلند کرده ، نگاه می کند ؛ کپه ی پتو ها .
_شب ها نماز شب می خونه .
_چرا رفته کنار در چادر ، تو اون سرما ؟
_ حتمانخواسته حرکتش ما رو بیدار کنه .
به پهلو داراز می کشند روبه روی هم ؛
_این مدت که ما رو تو عقبه نگه داشته بودن ، خیلی غصه خورد بارها که گریه می کرد . همه ش می گفت ( اگه داوود و رضا علی پور شهید بشن ، من چی کار کنم ؟ )
خواب از چشمان مهرورز کوچ می کند :
_ ما اون همه سعی کردیم پشت نگهش داریم ؛ چطور اومد جلو ؟
_ به هر کسی که فکر کنی ، رو انداخت شب تا صبح می نشست به نماز خوندن . گفتم( بابک . . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و ششم...シ︎ بابک می گوید : بل
ادامه بعد تبادلات میزارم☺️☺️☺️
May 11
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نود و ششم...シ︎ بابک می گوید : بل
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و هفتم...シ︎
گفتم ( بابک ، چرا انقدر خودت را اذیت می کنی ؟)
گفت ( اومده ام بجنگم ؛ حتی اگه شهید هم بشم . نیومده ام این پشت بمونم که !)
از وقتی در بوحوس گفتند پدر بابک سفارش کرده هوای پسرش را داشته باشند . داوود ، بارها و بارها اورا به هزار دلیل از ماشین پیاده کرده و برای شناسایی و کارهای دیگر جلو نبرده بود . بارها هم به شوخی گفته بود ( بابک ، به خدا اگه اینجا جوش بازوت بترکه ، بابات اونجا ما رو می ترکونه !) اگر هم خودش طاقت دیدن نگاه مظلوم بابک را نداشت ، یواشکی به فرمانده حمید تجسمی می رساند که بابک را از ماشین پیاده کنند . آن وقت ، آن ها در ماشین را باز می کردند و به بابک می گفتند ( بیا پایین .) و قبل از ان که بابک اعتراضی کند ، یک تفنگ می دادند دستش که شما اینجا بمان برای نگهبانی . و بابک بی این که حرفی بزند . فقط با حسرت نگاه شان کرده بود .
داوود شاهد بود که امکانات نامناسب و خستگی و بی خوابی ، خیلی ها را عصبی و بی حوصله کرده ؛ آن قدری که سر یک پتو ید مربا با هم حرف شان می شد ؛ اما هیچ یک از این ها روی بابک تاثیر نذاشت . بابک ، هنوز همان بابکی بود که توی دوره ی آموزشی به او لبخند زده بود .
بارها دیده بود که وقتی غذا می رسد ، همه برای گرفتن غذا از هم پیشی می گیرند ؛ اما بابک ، جزء آخرین نفرهایی بود که برای غذا گرفتن می رفت .
اگر هم کسی سر می رسید و غذا تمام شده بود . بابک ، غذایش را به او می داد و خودش می رفت سمت چادر پشتیبانی ، و کنسرو لوبیا یا ماهی باز می کرد . کسی نمی دانست این پسر جوان چرا این قدر آرام و صبور است .
_چرا بیداری ، حاج داوود ؟
_تو باز گفتی حاج داوود ؟! چرا تو آدم نمی شی آخه ، پسر ؟!
بابک پتویش را کنار می زند . پیراهن نظامی اش از زیرش پهن کرده ! آستین هایش را مرتب می کند . داوود سر بالا می گیرد تا ببیند بابک مشغول چه کاری ست . با دیدن پیراهن می زند زیر خنده :
_ این روچرا اونجا گذاشته ای ، پسر ؟
جای بابک ، حسین می گوید : کار هر شبشه ، همه ی لباس هاش رو می ذاره زیر پتو ، اتو بشه !
داوود می گوید : بابک جان ، تو دشت و بیابون ایم ها ! چرا این قدر به خودت می رسی آخه ، داداش !
حسین و بابک تو گلویی می خندند . بعد از چند روز دوری ، حالا این کنار هم بودن خوشحالشون کرده .
بابک می پرسد : جلو چه خبره ؟
داوود ، در این چند روز همراه یک گروه دیگر به جایی رفت و آمد کرده که نیروی ادوات ، قبضه هایشان را کاشته اند . خبر خبرهایی درباره ی چگونگی عملیات می دهد . بابک ، سرش را نزدیک تر می برد :
_ همه اش فکر می کردم شهید می شی ، دیگه نمی بینمت .
بغض توی گلویش ، نای حرف زدن را از داوود می گیرد .
_ یه کاری کن من هم بیام جلو ، حاج داوود ! اینجا برای چی نگهم داشته ان ، نمی ذارن برم جلو ؟
جواب داوود ، مثبت نیست ، و سکوت ، دوباره توی چادر حکم فرما می شود .
* * *
گروه موشکی ، با صلاح دید فرماندهان ، به سمت بو کمال حرکت می کند . از بین کسانی که داوطلب شده بودند . نه نفر انتخاب شده اند . ارجمندفر و میانجی ، از رسته ی دیده بانی به بخش موشکی منتقل . . .
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سید_مهدی_خندان
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#ظهرتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄