برای اونایی که دنبال درآمد مطمئن از ایتا هستن
چیزی که الحمدلله سالهاست ما و خیلیها بهش رسیدیم🌱
حالا اگر دوست دارید
یه درآمد خوب
از یه کار راحت
با زمان کاری منعطف
بدون سرمایه اساسی
داشته باشید::::
همه چیز رو
درباره سرفصلهای دوره
و شرایط ثبت نام
بهتون توضیح میدن🌸
(فرصت و تعداد محدود🙏)
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت441 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• نم
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت442
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
ساعت یازده شب را نشان می دهد و این یعنی بیشتر از دو ساعت با خانوادهء سوگل و عمویش معاشرت کرده بودیم
خوشحالم ؛ خیلی زیاد
هم برای سوگل ، خواهر عزیزم و هم برای کاظم آقا براتی ، دوستِ حاج حیدر آقا !
نام حاج حیدر جرقه ای می شود و ذهنم را روشن می کند
نباید به او خبر می دادیم ؟
بی بی از اتاق بیرون می آید در حالی که پتو و متکای سد بابا در دستانش سنگینی می کند
- بدید من بیارم بی بی جونم
چرا چیزی نگفتید ؟
- ای بابا
مگه تو گناه کردی عزیزکم
آخیش
بابات کجا رفت مادر ؟
نگاهم سمت حیاط کشیده می شود و لامپ روشن مستراح
- گمونم دوباره رفته تا تجدید وضو بکنه !
- با کت و شلوار ؟!
خودش را به حیاط می رساند
این شب ها هوا آنقدری سرد شده که پیرمرد با این همه وضو گرفتن و خیس کردن دست هایش در طول شبانه روز استعداد سرما خوردن پیدا کرده باشد
- کجا رفتی مرد ؟
پیش از رفتن دو مرتبه وضو گرفتی که !
- راست گفتن که آب زندگیه ها ؛
تو هم بیا وضو بگیر با هم نماز بخونیم آسیه !
بی بی که با اندکی عصبانیت به حیاط رفته بود تا پیر مرد را به خانه بیاورد تا مبادا مریض شود با شنیدن نام زنانه ای که از دهان همسرش بیرون آمد متوقف شد و من که در آستانهء در اتاق ایستاده بودم شنیدم زیر لب چه گفت
- آخه چطور منو جای مادر خدابیامرزت می بینی علی جانم ؟!
دلم به حال هر دو می سوزد
بابا که حالا با رضایت و لبی خندان وارد اتاق می شود آن هم با آستین های کت و پیراهنی که به زور بالا داده و حالا هر دو خیس هستند و بی بی که هنوز همان جا ایستاده و او را ناباورانه می نگرد ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂