eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
548 عکس
473 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1510 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• بال
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - چیکار می کنی با این بچه ؟ دو روز از خونه آوردیش بیرون ، خون به جیگرش نکنی دست بردار نیستی ؟ اصلا من عروس تحصیلکرده نخوام کیو باید ببینم ؟؟؟ صدای بلند و عصبی بی بی جان را می شنوم که تازه متوجه قضیه شده و قدم به درون حیاط گذاشته بود پشت بندش صدای عاجز حاج حیدر که قصد مظلوم نمایی و دفاع از خودش را داشت - عزیز جون ! یه جوری میگید که من شک می کنم حنا دختر شماست من داماد این خونه ! من کی زورش کردم ؟ همین دو‌ دقیقه پیش گفتم نمی خواد درس بخونه - همین دیگه ! مریضی پسر جان ، مریض با همین رفتارات آزارش میدی ناسلامتی مهندس مملکته هنوز نمی فهمه از زور حرص و جوش خون دماغ میشه بهتری دردت به سرم ؟ - خوبم بی بی جون تقصیر حاج حیدر نیست - همین دیگه عشق و عاشقی کورت کرده اگر نه الان از فرصت استفاده می کردی ریز و درشت بدی هاشو واسم رو می کردی تا ببندمش به فلک - عزیز جون !!! - ها ؟ چیه ؟ خجالتم نمی کشه پاشو کمک کن آمده بشه بریم بیرون حلیمه زنگ زد گفت ناهار گذاشته ، ماشینم که داری یه سر بریم مرتع شاید این بچه‌ دو تا گوسفند دید رگای مغزش باز شد ! حاج حیدر با چشم های گرد شده به بی بی جان نگاه می کند و من به زور خنده ام را فرو می خورم آخیش ! راحت شدم کاش از اول شکایت این پسر را پیش مادرش می بردم خوشحال از مرخصی اجباری که به لطف بی بی جان نصیبم شده بود از پله ها بالا می روم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - نگاش کن انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش جوی خون از دماغش راه افتاده بود یواش ، نیفتی ! جمله ی آخر را در حالی می گوید که از ترس آسیب دیدنم نیم خیز شده و چشم غره می رود - خدا خیر بده به بی بی جون - اون که انشاالله ولی خب حساب من و تو باشه وقتی رسیدیم خونه حالا هی از زیر کار در برو دانش آموز سر به هوا - اذیت نکن دیگه دوباره خون دماغ میشما - بیا برو ببینم چه ناز و ادایی هم میاد با خنده می گوید و جوابش را به خنده می دهم لباسی که مناسب تفریح اطراف روستا و در مرتع باشد می پوشیم چادر به سر کرده و با هم از پله ها پایین می رویم در مسیر کاظم و سوگل را هم سوار می کنیم علی کوچولو حالا یک ساله شده و دیشب جشن تولدش را گرفته بودند همین شد که مهمانی طول کشید و دیر به خانه رسیدیم و دیر خوابیدیم که در نهایت به اتفاقات امروز ختم شد ! - تو بگو کاظم درس خوندنو شل بگیرن رشته ی خوب قبول میشن ؟ - ول کن سر جدت حیدر ! ای بابا دیوونه کردی بنده خدا رو من که به سوگل گفتم فقط آزمون دانشگاه فرهنگیان شرکت کنه ایشالا قبول میشه هم درس می خونه و چند سال دیگه میشه خانوم معلم هم گل پسرشو بزرگ می کنه - اونوقت به نظرت این معلم های محترم مریض نمیشن ؟ گذرشون به دکتر و بیمارستان نمیوفته ؟ خلاصه چهار تا آدم باهوش تر هم باید باشن که پزشکی قبول بشن یا نه ؟ - من که حریف تو نمیشم حنا خانوم شما هم خود دانی عقلت هر کاری میگه انجام بده نه دلت ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1512 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• عقلم ؟ عقلم جوری زیر سلطه ی دلم قرار داشت که محال بود منطقی برای تصمیماتم داشته باشم من مردی را دوست داشتم که موفقیتم او را راضی می کرد پس نباید کم‌ کاری می کردم داستان سوگل با من فرق می کرد من نه بچه داشتم و نه مسئولیت سنگین مادری بر دوشم بود به قول حاج حیدر الان تنها وظیفه ام درس خواندن بود و در کنارش شوهرداری ! به مرتع می رسیم هنوز آنطور که فکر می کردم سرسبز نبود ولی خب برای چرای گوسفندان آقا ذبیح خوب بود خاله حلیمه روی زیراندازی نشسته و محتویات قابلمه ای که روی پیک نیک قرار گرفته بود را هم می زد حاج حیدر ماشین را نزدیک او پارک کرده و همگی پیاده می شویم - سلام خاله چه بویی راه انداختی وای آش رشته ! - سلام عزیزم چه خوب کردید اومدید صبح که به بچه ها زنگ زدم بیان دیدم شماها نباشید خیلی جاتون خالیه - مرسی خاله پس گوسفندا کجان ؟ آقا ذبیح ؟ - پشت اون تپه گوسفندا رفتن اون طرف البته سگ گله باهاشون بود ولی خب خودش رفت که برشون گردونه دست ها را از دو سو باز کرده و نفس عمیقی می کشم هوا هنوز خنک بود ولی هوای تازه جان به تن آدم می داد سوگل که علی را به آغوش مادرش سپرده بود کنارم می ایستد و پیشنهاد می دهد - میگم بریم پیش گوسفندا ؟ - عیب نداره ؟ - نه قربونت زمین خداست ، مالیات که نمیگیرن ازمون کاظم جان ما میریم اون طرفی •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• کاظم که خیلی خیلی کمتر از حاج حیدر به همسرش سخت می گرفت دستی تکان داده و من بی آنکه حتی نیم نگاهی به همسر جان بیندازم شانه به شانه ی سوگل پیش می روم تپه ی کوچکی که آقا ذبیح و گله اش پشت آن بودند را رد می کنیم نگاهم را از همین فاصله به گوسفند ها و بره های کوچک می دوزم چه دنیایی بود این دنیای چوپانی ! سوگل بلند سلام می دهد و آقا ذبیح با شنیدن صدایش برمی گردد سوگل و خدیجه علی رغم مخالفت های آشکار مش مراد بهتر از آنچه گمان می کردم همسر مادرشان را پذیرفته بودند البته آقا ذبیح آنقدر مرد خوبی بود که به گمانم هر دختری آرزو داشت سایه ی چنین پدری بر سرش باشد - سلام مادر علی ! بیا اون بره کوچولویی که گفتمو نشونت بدم خوبی حنا خانوم ؟ همراه سوگل به طرفش می رویم بره کوچولوی سفید رنگی که آقا ذبیح نشان کرده بود همانی بود که نیت کرده بودند چند ماه دیگر برای علی عقیقه کنند از یک طرف دلم به حال حیوان زبان بسته می سوخت و از طرفی دلم می خواست تمام بلاهای عالم از این طفل معصوم دور باشد نگاهم به بره ی سفید رنگ است که صدای پارس سگ گله را می شنوم ناخودآگاه سر بلند کرده و با دیدن آنچه پیش رویم بود مبهوت می مانم ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1514 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• کاظ
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - وح.... وحشی ! باور نمی کنم ولی خودش بود ! مگر آن شب منحوس وحشی تیر نخورد ؟ مگر نمرد ؟ - وحشی ! خودتی ؟ حیرتم وقتی بیشتر می شود که در برابر دیدگان هر سه ی ما خودش را به من رسانده و پوزه اش را به پاهایم می مالد خم می شوم دستم که روی سرش می نشیند زوزه ی آرامی می کشد حالا کنار پاهایم نشسته و من دستم را نوازش وار روی سر و گوش حیوان می کشم نمی فهمم چطور اشک از چشمانم جاری می شود فقط وقتی صدای حاج حیدر را از پشت سر می شنوم می فهمم اشتباه نکرده ام خودش بود ؛ وحشی من ! - خودشه ؟ حنا ! وحشیه ؟ درسته ؟ جوابش را نمی دهم با چشم هایم روی بدنش دنبال جای گلوله می گردم خودم شنیدم که راننده شلیک کرد خودم زوزه ی آخرش را شنیدم - دنبال چی می گردی دخترم ؟ - این ... این حیوون گوله خورد آقا ذبیح من مطمئنم - درسته ! ولی تو از کجا می‌دونی ؟ من الان چند ساله که این حیوونو دارم تو از کجا میشناسیش ؟ - مهم نیست فقط بگید تیر خورده بود درسته ؟ - آره تیر خورده بود ولی نه جای حساسش نگاه کن ! متوجه نشدی نصف دم حیوون نیست ؟ - چی ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• نگاهم تا پشت حیوان کشیده می شود یعنی باید باور می کردم آن شب تیر آن مرد به خطا رفته و فقط به دم حیوان آسیب رسیده ؟ یعنی آنقدر ترسیده بودم و آنقدر تند دویده بودم که متوجه هیچکدام از اتفاقات پشت سر نشدم ؟ پس چرا وحشی به دنبالم نیامده بود ؟ اصلا آقا ذبیح او را چطور پیدا کرده ؟ نکند او هم به آدم بدهای داستان ربط دارد ؟ دست حاج حیدر که روی بازویم نشسته و مرا وادار به برخاستن می کند فرصتی برای پرسیدن این سوال پیدا نمی کنم - پاشو عزیزم پاشو بریم ، یه کم صبوری کنی همه چیزو می فهمیم بغض هنوز در گلویم جا خوش کرده دیدن وحشی مرا مستقیم پرت کرده بود وسط وسط جهنمی که تجربه کرده بودم - حالم خوب نیست حیدر بریم خونه ! - عزیزم نمیشه که بیا یه کم داخل ماشین میشینیم که از بقیه دور باشی حالت بهتر شد برمی گردیم و چه خوب بود که هیچ کس اصراری به ماندنم نکرد همه حالم را درک کردند گرچه کسی نمی‌دانست قضیه از چه قرار است - حنا جان ! یه قلپ آب بخور - نمی خوام وای حیدر قلبم داره تیر می کشه نکنه آقا ذبیحم یکی از اوناست ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1516 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• نگاه
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - واااای خدای بزرگ تا کجا پیش رفتی تو ؟ خواهش می کنم این عینک بدبینی رو از روی چشمات بردار قربونت برم آروم که شدی میریم از آقا ذبیح می‌خوایم واقعیت رو بگه تو الان باید خوشحال باشی که اون حیوون نمرده خانوم - خوشحالم ولی می ترسم وای تو نمیدونی چه شبایی رو با هم صبح کردیم ! خم می شود و سرم را به آغوش می گیرد حضورش آرام بخش بود ولی من تا دنیا دنیا بود جهنم تراب را از یاد نخواهم برد صدای برخورد چیزی به در ماشین می آید و هر دو به سرعت از هم فاصله می گیریم - ای تو روحت ..... می خواهد نام کاظم را ببرد ولی کسی را نمی بینیم همه دور هم روی زیرانداز نشسته بودند دستم روی دستگیره نشسته و در را با احتیاط باز می کنم دیدن وحشی که به محض باز شدن در چادرم را به دندان کشیده و قصد پیاده کردنم را داشت دیگر از آن صحنه های نایاب بود - بفرما شکر خدا رقیبم پیدا کردیم گمونم مجبورمون بکنه با خودمون ببریمش تهران پیاده شو خانوم پیاده شو که این وحشی با معرفت و با وفا دست بردار نیست بالاخره لبخند روی لبم شکوفا می شود لبخند رضایت ؛ اینبار از تقدیر لبخند شادی ؛ اینبار از زنده بودن وحشی شادم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• همراه حاج حیدر و وحشی به جمع منتظر می پیوندم و کاظم که تا حالا هم خیلی طاقت آورده بود خیره به من کنایه ی آبدارش را نثار حاج حیدر می کند - حنا خانوم ! من در عجبم شما که تونستی این زبون بسته رو اینطور رام خودت بکنی چجوریه که حریف این آدمیزاد دوپا نمیشی ؟ - کاظم ! فاتحه ی خودتو بخون داداش .... حاج حیدر به سمت او یورش آورده و کاظم در حالی که از عمق جان می خندید از دستش فرار می کند کنار بی بی جان می نشینم و وحشی هم روی زمین کنارم می نشیند - باورم نمیشه منو یادش مونده باشه چقدر باوفاست ! - سگ به همین وفاداری شناخته شده دخترم نگفتی ! چطور اهلی تو شده ؟ - راستش یه وقتی من و وحشی هر دو تامون یه جایی گیر افتاده بودیم حیوون غذا نداشت من نون خشک خودمو آب میزدم بهش میدادم بخوره نمک گیر همون آب و نون شده زبون بسته نگفتید ! ربط شما به وحشی چیه ؟ - ربط من ! شبی که پیداش کردم یکی دو روزی از تیر خوردنش گذشته بود حیوون از خونریزی و گرسنگی و تشنگی جوری بی‌حال شده بود که وقتی تیمارش کردم نای مقاومت نداشت هیچ وقت نفهمیدم چجوری تیر خورده ولی عمرش به دنیا بود و منم وسیله بودم الآنم که سگ وفادار گله س .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1518 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ه
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• دیدن وحشی یکی از بهترین اتفاقات زندگی ام بود عذاب وجدانی که چند سال بود بابت مردنش بر دوش می کشیدم دیگر تمام شده و نفس آسوده ای می کشم تا لحظه ی بازگشت به روستا حیوان از من جدا نمیشد آخر سر هم آقا ذبیح او را همراه گله کرد - بخواب دیگه چقدر ووول میخوری تو دیشب بهانه داشتی تولد طول کشید امشب که زود اومدیم توی رختخواب تو نمی خوابی ؟ - خوابم نمیبره ولی هنوزم باورم نمیشه حیدر جان - باورت بشه عزیزم دنیا پر از غافلگیری های خداست ، اینم یکیش ! دیشب علی آقا نزاشت بخوابیم امشب جناب وحشی ! می خندم بی خیال و از ته دل حالم قابل وصف نبود کار خدا بود دیگر امروز باید خاله حلیمه ما را برای خوردن آش دعوت می کرد تا راز زنده ماندن معجزه آسای وحشی بر من آشکار شود فردا صبح عازم تبریز هستیم قاسم از وقتی فهمیده در راهیم دائم تماس می گیرد می فهمم حق داشت بی تاب باشد درست شش ماه از آخرین دیدارمان گذشته کمی زیاد بود ! - عزیز جون کاشکی با ما میومدید - نمی تونم مادر دلم می خواد ولی پاهام جواب کرده منو - ما هم راحتی شما رو می خوایم باشه - برید به سلامت از زیر قرآن رد می شویم و دعای خیر بی بی جان بدرقه ی راهمان می شود از داخل آینه ی ماشین پیرزن را می بینم که کاسه ی آب را پشت سر ما ریخته و تا لحظه ای که در پیچ کوچه ناپدید می شویم نگاه از ما نمی گیرد •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - کاشکی میشد بی بی میومد تهران با هم زندگی می کردیم - زندگی کردن توی قفسی به این آپارتمان برای من و تو که مجبوریم قابل تحمله اون بنده خدا به عمر هر صبح که چشم باز کرده آفتاب از داخل حیاط مگاهشو روشن کرده گناه داره بزار راحت باشه شانه ای بالا انداخته و نگاهم را به جاده می دوزم دل کندن از بی بی برایم راحت شده بود چون مامان در انتظارم بود حاج بابا و سادات جان و قاسم این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خودم را مدیون خدا می دانم سختی ها مرده و راحتی در تقدیرم متولد شده تا رسیدن به مقصد کلی با حاج حیدر صحبت می کنیم انگار دیدن وحشی ما را برای خاطره بازی به وجد آورده بود خاطره ی اولین دیدار خاطره ی چارقد بی بی که همیشه نیمی از صورتم را پوشانده بود خاطره ی اولین معذرت خواهی که با خطی خوش روی کاغذ برایش نوشته بودم چقدر خاطره داشتم تلخ و شیرین و عجیب و زیبا شیرین ترینش ازدواج با حاج حیدر آقایم بود و تلخ ترینش از دست دادن سدبابای عزیز پشت در خانه ی حاج بابا که می رسیم صدای اذان هم بلند می شود حاج حیدر دست هایش را بالای سر برده و کش و قوسی به تنش می دهد - خسته شدم هنوز در عجبم اون شب چجوری تا اصفهان به کله رفتمو برگشتم ؟! - با امداد غیبی ! پیاده شو که همه منتظرن یلدا سوراخ کرد گوشیمو بس که پیام داد ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1520 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - کا
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - آقا مواظب باشید ! مرتضی ظرف بزرگ کوفته را با دو دست گرفته و قدم به پذیرایی می گذارد امروز من و حاج حیدر میهمان بودیم کسی اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنیم مرتضی هم که این روزها عجیب دنبال دلبری کردن از یلدا و جلب توجه در برابر دیدگان عمو یاشار بود حسابی مرد کار و زندگی شده بود - بسم الله آقا بکش که همه گرسنه ایم با تعارف حاج بابا که خطابش به ما بود حاج حیدر غذا را اول درون بشقاب من و بعد درون بشقاب خودش می کشد رسم بود دیگر اول مهمان تازه از راه رسیده ، بعد اهل خانه امروز همه به خاطر حضور ما در منزل حاج بابا جمع شده بودند غیر از پسر عمو مصطفی که باز هم در مأموریت بسر می برد درست مثل سال قبل ! ناهار امروز دستپخت سادات جان و مامان بود که رابطه اش در طول چند ماه گذشته با پدر و مادر همسر مرحومش حسابی خوب شده بود - جای آقا مصطفی سبز - زنده باشی بابا جان هر بار سر سفره می شینیم باید حسرت نبودن یکی از بچه ها رو داشته باشم حق داشت حسرت به دل حرف بزند پسرعمو مصطفی نوه ی بزرگ خانواده بود و همه روی خودش و حضورش و کارآمدی اش حساب باز می کردند •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• - آجی منم از اینا می خوام - ای به چشم بیا قربونت برم دهنتو باز کن - لوسش نکن تو میری ولی دردسرش واسه من می مونه - نگران نباش مامان با شرایط کنار میاد بزار دو روز هستم طعم خواهر داشتنو بچشه بچه ! بین شور و هیجان کوچک ترها و مهربانی بزرگترها ناهار می خوریم بعد از غذا کسی به خانه اش نمی رود زن ها داخل اتاق و مردها داخل پذیرایی دور هم نشسته گپ می زنند و یکی دو ساعت بعد به چرت نیمروز خود می رسند - حالا مطمئنی نظرت دوباره عوض نمیشه ؟ با یلدا در مورد انتخاب رشته حرف می زنیم هنوز نه کنکور برگزار شده و نه نتایج اعلام شده ما رویای شغل آینده را در سر می پرورانیم - نه دیگه با مشاورم هم نظریم - بله ! مشاورتون من می دانستم و او که منظور از مشاور کیست این روزها نقش مرتضی زیادی در زندگی این دختر پررنگ شده بود و من به شدت می ترسیدم از به سرانجام نرسیدن عشق آنها - ببین بد نمیگه خب آدم هم باید به فکر علایق خودش باشه هم امکاناتی که داره و هم ظرفیت جامعه ! - قبول دارم ولی نگاه تو این نبود یلدا •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂