ضُحی
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻 🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀 🫀🎻🫀🎻 🎻🫀 🫀 ♡﷽♡ #لوتوس🪷 بقلم #الهه_بانو #پارت56 •┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈• بر خل
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀
🫀
♡﷽♡
#لوتوس🪷
بقلم #الهه_بانو
#پارت57
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
نیلوفر
درست از لحظه ای که به لطف خدا پلک هام از هم فاصله گرفت و موهبتی بنام زندگی دوباره به من عطا شد یکی رو دائم کنارم میبینم که هیچ خاطره ای ازش توی ذهن ندارم ولی خیلی قشنگ داره واسم خاطره سازی میکنه
تصویر گذشته فقط با شنیده ها از اطرافیان توی ذهنم نقش بسته و ثانیه به ثانیه که آینده واسم ساخته میشه سعی میکنم با قلبم آدما رو بشناسم
بزرگترین حس منفی که توی قلبم لونه کرده و توان از سر باز کردنشو ندارم ترس از اون چیزهاییه که نمیدونم
میترسم در گذر ایام و با فاش شدن حقیقت های زندگی گذشته طعم شیرینی که این روزها با دیدن توجهات خانواده به کامم نشسته ذره ذره به تلخی گره بخوره
ولی اونچه نسبت بهش اطمینان دارم اینه که .... زمان تنها داروی این درده و بس !
امروز درست ده روز از سلام دوباره به زندگیم گذشته
رسیده بودیم به پنج شنبه
دیروز اولین روز کاری رو در شرکت شروع کردم و فقط خدا میدونه این تجربه که بی شک قبل از خاموشی ذهنم روزهای زیادی تکرار شده بود چقدر به مذاقم خوش اومد
حالا احساس میکنم چیزی برای ارائه دارم
چیزی که برآمده از ذهن خودمه ، ذهنی که هامون میگه همیشه خلاق بوده
هامون !
مرد زندگیم ، کسی که نه تنها خودش روزی چند بار به زبون و در رفتار سعی در اثبات ادعای عاشقی داره بلکه هر کس که تا حالا دیدم و شناختم هم نسبت به این موضوع اذعان داشته
پنج شنبه ها شرکت زودتر تعطیل میشه ، سر ساعت دوازده با همکارا خداحافظی کردیم و از محل کار بیرون زدیم
- خسته که نیستی ؟!
- من ؟ نه بابا
احساس میکنم مدتی که توی کما بودم مغزم اینقدر استراحت کرده که این خستگی ها واسم چیزی نیست آقا !
جواب هامون رو میدم و درحالی که دستشو حائل بدنم کرده بود عرض خیابان رو طی میکنیم
با اینکه این روزها خیلی از خاطراتم رو گم کردم ولی هر چه بیشتر میگذره احساسم نسبت به هامون زلالتر میشه
اینکه این مرد منو عاشقانه دوست داره و در ابراز این عشق و علاقه به هیچ وجه کوتاهی نمیکنه تبدیل شده به بزرگترین واقعیت زندگیم
- بشین تا اتوبوس بیاد !
- میگم .... قدم بزنیم ؟!
- توی این هوا ؟ گرمه قربونت برم خدای نکرده گرمازده میشی اونوقت من هم شرمنده ی تو میشم هم خودم
بزار عصر که هوا خنک شد با هم میریم دور دور ، باشه ؟
- باشه ، یهویی هوس کردم !
لبخند مهربانش نصیبم میشه و در حالی که کنارم ایستاده بود نگاهشو به انتهای خیابون میدوزد
حالا دیگه میدونستم خیلی دوست داره یه ماشین هر چند ساده از خودش داشته باشه
یعنی انگار این بزرگترین کمبود زندگیمون بود ، البته به اعتراف خودش !
- اومد !
خبر نزدیک شدن اتوبوس رو میده و دستش به طرفم دراز میشه
دستمو به دستش میسپارم و بلند میشم
گرمای دستش وقتی دستمو اسیر انگشتای بزرگ و مردونه ش میکرد دوست داشتم
درست مثل گرمای آغوشش که به من حس امنیت میداد
اتوبوس حرکت میکنه و کمی قبل از رسیدن به مقصد پیامک هامون روی گوشی ظاهر میشه
* عزیزم ، ایستگاه بعدی پیاده شو همین یه ایستگاه مونده تا خونه رو قدم بزنیم
آخی ، چه مهربونه
دلش نیومد دلمو بشکنه
جوابشو دادم و با رسیدن به ایستگاه پیاده شدم
خوشم میاد که حواسش به همه چیز بود
انگار تمام مسیر شرکت تا خونه رو توی ذهنش اسکن شده داشت و میدونست این قسمت از مسیر سایه ی درختای کنار پیاده رو اونقدری هست که هر دو نفرمون رو از تیررس تابش مستقیم نور آفتاب حفظ بکنه
من کنار درختها حرکت میکردم و هامون درست کنارم قدم برمیداشت
من کامل زیر سایه بودم ولی اون نصف بدنش در معرض تابش نور آفتاب بود
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
پرش به پارت اول🪽👇
https://eitaa.com/dhuhastory/37001
☆|رمان #لوتوس مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🫀
🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1512 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1513
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
عقلم ؟
عقلم جوری زیر سلطه ی دلم قرار داشت که محال بود منطقی برای تصمیماتم داشته باشم
من مردی را دوست داشتم که موفقیتم او را راضی می کرد
پس نباید کم کاری می کردم
داستان سوگل با من فرق می کرد
من نه بچه داشتم و نه مسئولیت سنگین مادری بر دوشم بود
به قول حاج حیدر الان تنها وظیفه ام درس خواندن بود و در کنارش شوهرداری !
به مرتع می رسیم
هنوز آنطور که فکر می کردم سرسبز نبود ولی خب برای چرای گوسفندان آقا ذبیح خوب بود
خاله حلیمه روی زیراندازی نشسته و محتویات قابلمه ای که روی پیک نیک قرار گرفته بود را هم می زد
حاج حیدر ماشین را نزدیک او پارک کرده و همگی پیاده می شویم
- سلام خاله
چه بویی راه انداختی
وای آش رشته !
- سلام عزیزم
چه خوب کردید اومدید
صبح که به بچه ها زنگ زدم بیان دیدم شماها نباشید خیلی جاتون خالیه
- مرسی خاله
پس گوسفندا کجان ؟
آقا ذبیح ؟
- پشت اون تپه
گوسفندا رفتن اون طرف
البته سگ گله باهاشون بود ولی خب خودش رفت که برشون گردونه
دست ها را از دو سو باز کرده و نفس عمیقی می کشم
هوا هنوز خنک بود ولی هوای تازه جان به تن آدم می داد
سوگل که علی را به آغوش مادرش سپرده بود کنارم می ایستد و پیشنهاد می دهد
- میگم بریم پیش گوسفندا ؟
- عیب نداره ؟
- نه قربونت
زمین خداست ، مالیات که نمیگیرن ازمون
کاظم جان ما میریم اون طرفی
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1514
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
کاظم که خیلی خیلی کمتر از حاج حیدر به همسرش سخت می گرفت دستی تکان داده و من بی آنکه حتی نیم نگاهی به همسر جان بیندازم شانه به شانه ی سوگل پیش می روم
تپه ی کوچکی که آقا ذبیح و گله اش پشت آن بودند را رد می کنیم
نگاهم را از همین فاصله به گوسفند ها و بره های کوچک می دوزم
چه دنیایی بود این دنیای چوپانی !
سوگل بلند سلام می دهد و آقا ذبیح با شنیدن صدایش برمی گردد
سوگل و خدیجه علی رغم مخالفت های آشکار مش مراد بهتر از آنچه گمان می کردم همسر مادرشان را پذیرفته بودند
البته آقا ذبیح آنقدر مرد خوبی بود که به گمانم هر دختری آرزو داشت سایه ی چنین پدری بر سرش باشد
- سلام مادر علی !
بیا اون بره کوچولویی که گفتمو نشونت بدم
خوبی حنا خانوم ؟
همراه سوگل به طرفش می رویم
بره کوچولوی سفید رنگی که آقا ذبیح نشان کرده بود همانی بود که نیت کرده بودند چند ماه دیگر برای علی عقیقه کنند
از یک طرف دلم به حال حیوان زبان بسته می سوخت و از طرفی دلم می خواست تمام بلاهای عالم از این طفل معصوم دور باشد
نگاهم به بره ی سفید رنگ است که صدای پارس سگ گله را می شنوم
ناخودآگاه سر بلند کرده و با دیدن آنچه پیش رویم بود مبهوت می مانم !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻 🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀 🫀🎻🫀🎻 🎻🫀 🫀 ♡﷽♡ #لوتوس🪷 بقلم #الهه_بانو #پارت57 •┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀
🫀
♡﷽♡
#لوتوس🪷
بقلم #الهه_بانو
#پارت58
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
در سکوت کنار هم قدم برمی داشتیم که بی هیچ حرفی دستشو به انگشتای دستم رسوند و اونها رو به آغوش کشید
یهو سوالی به ذهنم رسید که نتونستم سکوتمو حفظ کنم و اونو به زبون آوردم
- میگم .... قبلاً زیاد پیاده روی میکردیم ؟
از گوشه ی چشم نیم نگاهی به من انداخت و فشار خفیفی به انگشتام وارد کرد
- قدم زدنو دوست داشتی عزیزم ، درست مثل الان
میگم حالا رسیدیم خونه ناهار چی میدی بخوریم عشق ؟!
دلم با هر بار به زبون آوردن واژه های عاشقونه زیر و رو میشد
به خصوص وقتی با این تک واژه و با این لحن منو صدا میزد
- چی دوست داری آقا ؟
- من که تو و عشقتو به یه دنیا نمیدم ولی خب شکم گشنه عشقولانه نمیفهمه چیه !
گمونم الان فقط یه گزینه روی میز داریم
مهم نیست من چی دوست دارم ، مهم اینه که املت زودتر از هر غذای دیگه ای آماده میشه عزیزم !
طفلک چه قانع بود
البته تقصیر خودشه ، دیشب میخواستم ناهار امروزو درست کنم ولی خودش نزاشت
الآنم پیشنهادش خیلی بد نبود
- چه خوش شانسی دختر
اینم از نون گرم !
به نونوایی سنگک اشاره میکنه که اون سمت خیابون بود
خریدن یه دونه نون وقت گیر نبود وقتی نیاز به ایستادن توی صف نداشت
به خونه که رسیدیم هامون اول رفت تا نمازشو بخونه و من که دلم میخواست مهربونی هاشو جبران کنم به سرعت مشغول آماده کردن غذا شدم
باید برای شام یه غذای درست و حسابی میپختم !
- الهی شکرت !
مرسی عزیزم ، عالی بود
- نوش جان ،یه املت ساده بود دیگه
- به سادگیش نگاه نکن ، با عشق پخته بودی خانوم ، همین طعمشو خاص کرده بود
سری به تایید تکون دادم و مشغول جمع کردن میز ناهار شدم
هامون در طول این چند روز نشون داده بود آدم قانعیه اهل غر زدن و بهانه گرفتن های الکی نبود البته هنوز نمیدونم اینم بخشی از مراعات کردن بخاطر شرایط خاص من بود یا ذاتا اینجوریه
ظرف ها رو که شستم خودمو به اتاق و پیش هامون رسوندم
آخی ، خوابش برده بود
با اینکه نصف روز بیشتر کار نکردیم ولی خسته بود
یه جوری توی خواب مظلوم میشد که احساسم نسبت بهش چندین برابر میشد
ملافه ی نازکی روی تنش انداختم
تابستون یا زمستون فرقی نمیکرد ، خوابیدن بدون رو انداز به آدم احساس سرما میداد
آروم کنارش دراز کشیدم ، دلم نمیخواست بیدارش بکنم
یه جوری خوابیده که میخوام فقط نگاهش بکنم
دستم بالا میاد تا لای موهاش بشینه ولی منصرف میشم ، نکنه همین حرکت بیدارش بکنه ؟!
چشم های بسته و ابروهای پرشو از نظر میگذرونم
بینی قلمی و ..... حالا که خوب دقت میکنم هامون بیشترین شباهت رو به مادرش داره
بر عکس هانا که ترکیب صورتش شبیه باباست
یهو دلم هواشونو کرد
چند روز بیشتر کنار هم نبودیم ولی اونقدر به من و هامون محبت کرده بودن که توی دلم حسابی جا باز کردن
بعد از ظهر حتماً زنگ میزنم برای احوالپرسی ، از همه بیشتر دلم واسه مامان خودم تنگ شده
کاشکی اینجا بود ، اصلاً چرا ما توی تهران زندگی میکنیم ؟ چرا تنهاییم ؟
اگه دایی میثم و خانومش هم نبودن که هیچ !
بالاخره چشم های منم گرم شد و بی خیال فکر کردن به دلتنگی هام شدم
در حالی پلک هامو روی هم گذاشتم که همچنان چهره ی هامون آخرین تصویر ثبت شده توی ذهنم بود ....
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
پرش به پارت اول🪽👇
https://eitaa.com/dhuhastory/37001
☆|رمان #لوتوس مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🫀
🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1514 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• کاظ
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1515
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
- وح.... وحشی !
باور نمی کنم
ولی خودش بود !
مگر آن شب منحوس وحشی تیر نخورد ؟
مگر نمرد ؟
- وحشی !
خودتی ؟
حیرتم وقتی بیشتر می شود که در برابر دیدگان هر سه ی ما خودش را به من رسانده و پوزه اش را به پاهایم می مالد
خم می شوم
دستم که روی سرش می نشیند زوزه ی آرامی می کشد
حالا کنار پاهایم نشسته و من دستم را نوازش وار روی سر و گوش حیوان می کشم
نمی فهمم چطور اشک از چشمانم جاری می شود
فقط وقتی صدای حاج حیدر را از پشت سر می شنوم می فهمم اشتباه نکرده ام
خودش بود ؛ وحشی من !
- خودشه ؟
حنا !
وحشیه ؟ درسته ؟
جوابش را نمی دهم
با چشم هایم روی بدنش دنبال جای گلوله می گردم
خودم شنیدم که راننده شلیک کرد
خودم زوزه ی آخرش را شنیدم
- دنبال چی می گردی دخترم ؟
- این ... این حیوون گوله خورد آقا ذبیح
من مطمئنم
- درسته !
ولی تو از کجا میدونی ؟
من الان چند ساله که این حیوونو دارم
تو از کجا میشناسیش ؟
- مهم نیست
فقط بگید تیر خورده بود
درسته ؟
- آره
تیر خورده بود ولی نه جای حساسش
نگاه کن !
متوجه نشدی نصف دم حیوون نیست ؟
- چی ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1516
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
نگاهم تا پشت حیوان کشیده می شود
یعنی باید باور می کردم آن شب تیر آن مرد به خطا رفته و فقط به دم حیوان آسیب رسیده ؟
یعنی آنقدر ترسیده بودم و آنقدر تند دویده بودم که متوجه هیچکدام از اتفاقات پشت سر نشدم ؟
پس چرا وحشی به دنبالم نیامده بود ؟
اصلا آقا ذبیح او را چطور پیدا کرده ؟
نکند او هم به آدم بدهای داستان ربط دارد ؟
دست حاج حیدر که روی بازویم نشسته و مرا وادار به برخاستن می کند فرصتی برای پرسیدن این سوال پیدا نمی کنم
- پاشو عزیزم
پاشو بریم ، یه کم صبوری کنی همه چیزو می فهمیم
بغض هنوز در گلویم جا خوش کرده
دیدن وحشی مرا مستقیم پرت کرده بود وسط وسط جهنمی که تجربه کرده بودم
- حالم خوب نیست حیدر
بریم خونه !
- عزیزم
نمیشه که
بیا یه کم داخل ماشین میشینیم که از بقیه دور باشی
حالت بهتر شد برمی گردیم
و چه خوب بود که هیچ کس اصراری به ماندنم نکرد
همه حالم را درک کردند گرچه کسی نمیدانست قضیه از چه قرار است
- حنا جان !
یه قلپ آب بخور
- نمی خوام
وای حیدر قلبم داره تیر می کشه
نکنه آقا ذبیحم یکی از اوناست ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻 🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀 🫀🎻🫀🎻 🎻🫀 🫀 ♡﷽♡ #لوتوس🪷 بقلم #الهه_بانو #پارت58 •┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈• در سکو
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀
🫀
♡﷽♡
#لوتوس🪷
بقلم #الهه_بانو
#پارت59
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
کم کم لای پلک هامو باز میکنم و بیدار میشم
صدای شر شر آب به گوشم میرسه و میفهمم هامون رفته دوش بگیره
ملافه ای که روی تنش انداخته بودم الان روی تن خودم بود
دست دراز میکنم و بعد از تا کردن ملافه تخت رو مرتب میکنم و از اتاق خارج میشم
چقدر خوابیدم !
صدای قل قل آب نگاهمو سمت آشپزخونه کشید و با دیدن قوری که روی کتری نشسته و بخار آب از روش بلند میشه فهمیدم آقای خونه چای هم دم کرده
لبخند به لب سمت اجاق گاز رفتم ، اول یه نگاه داخل شیشه ی اجاق گاز به خودم انداختم
همین که شلخته نیستم یعنی خوبه و مرتب هستم
با قطع شدن صدای آب قوری رو از روی کتری برداشتم و چای خوش رنگ رو داخل لیوان ها سرازیر کردم
- ا .... بیدار شدی خانوم ؟
- عافیت باشه آقا !
- قربونت برم
جوابمو داد و در حالی که آب از موهاش میچکید وارد اتاق شد
قرار گرفتن سینی چای روی میز همزمان شد با بیرون اومدن هامون از اتاق
مرتب ،منظم و ترتمیز !
تنها واژه هایی که با دیدنش به ذهنم رسید همینا بود
- عجب خوابیدیا !
- ایهیم ، گمونم راه رفتن توی گرما چند برابر از آدم انرژی میگیره
نظرم رو تایید میکنه و با دست به کنارش اشاره کرد
میشینم و مثل اغلب اوقات دستش حصار تنم میشه
- کی بریم پیاده روی عصرونه ؟
- اونو رفتیم دیگه ، موافقی بریم سینما ؟ خیلی وقته نرفتیم
- سینما ؟! نمیدونم ، بریم ؟
- بریم ، امشب کلی کار داریم که باید انجام بدیم
یه فیلم خوبی تازه رفته روی پرده که بد نیست با دیدن اون شروع کنیم
اخم ریزی بین ابروهام نشست ، حرکتی که به معنای ایجاد سوال توی ذهنم بود
امشب چکار داریم ؟!
- چای سرد شد نفس !
با هم چای می نوشیم و من ترجیح میدم خیلی سؤال و جواب نکنم
بیشتر دوست دارم بدونم فیلمی که برای دیدنش دعوت شدم چیه ؟ چه موضوعی داره و آیا ارزش دیدن داره یا نه ؟!
نیم ساعت بعد از خونه بیرون زدیم
هوای این ساعت از روز که خیلی هم تا غروب آفتاب نمونده بهتر از ظهر بود
دوباره انگشتای من و دست هامون که سعی داشت حکم مالکیت واسش صادر کنه
اینبار به جای اتوبوس با تاکسی رفتیم ، زودتر رسیدیم و یک ساعت بعد کنار هم روی صندلی های سینما در انتظار شروع نمایش فیلم نشسته بودیم
اینجا هم دست هامون دست از حمایتم برنمیداره
بی توجه به آدم های اطرافمون دستشو دور سرشونه م حلقه کرده بود هر چند فضای تاریک داخل سینما هم در صدور اجازه ی این کار برای همسر جان بی تاثیر نبود
تمام مدت زمانی که فیلم پخش میشد نگاهم به پرده ی جادویی دوخته شده بود
به عبارتی غرق در داستان و سرنوشت آدم های شده بودم که روایتی از یک زندگی رو پیش چشم هام به تصویر میکشیدند
تصویری از یک عشق زیبا که در دل اتفاقات روزمره کلید خورده بود و دائم به چالش کشیده میشد .....
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
پرش به پارت اول🪽👇
https://eitaa.com/dhuhastory/37001
☆|رمان #لوتوس مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🫀
🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1516 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• نگاه
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1517
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
- واااای خدای بزرگ
تا کجا پیش رفتی تو ؟
خواهش می کنم این عینک بدبینی رو از روی چشمات بردار قربونت برم
آروم که شدی میریم از آقا ذبیح میخوایم واقعیت رو بگه
تو الان باید خوشحال باشی که اون حیوون نمرده خانوم
- خوشحالم ولی می ترسم
وای تو نمیدونی چه شبایی رو با هم صبح کردیم !
خم می شود و سرم را به آغوش می گیرد
حضورش آرام بخش بود ولی من تا دنیا دنیا بود جهنم تراب را از یاد نخواهم برد
صدای برخورد چیزی به در ماشین می آید و هر دو به سرعت از هم فاصله می گیریم
- ای تو روحت .....
می خواهد نام کاظم را ببرد ولی کسی را نمی بینیم
همه دور هم روی زیرانداز نشسته بودند
دستم روی دستگیره نشسته و در را با احتیاط باز می کنم
دیدن وحشی که به محض باز شدن در چادرم را به دندان کشیده و قصد پیاده کردنم را داشت دیگر از آن صحنه های نایاب بود
- بفرما
شکر خدا رقیبم پیدا کردیم
گمونم مجبورمون بکنه با خودمون ببریمش تهران
پیاده شو خانوم
پیاده شو که این وحشی با معرفت و با وفا دست بردار نیست
بالاخره لبخند روی لبم شکوفا می شود
لبخند رضایت ؛ اینبار از تقدیر
لبخند شادی ؛ اینبار از زنده بودن وحشی شادم
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1518
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
همراه حاج حیدر و وحشی به جمع منتظر می پیوندم و کاظم که تا حالا هم خیلی طاقت آورده بود خیره به من کنایه ی آبدارش را نثار حاج حیدر می کند
- حنا خانوم !
من در عجبم شما که تونستی این زبون بسته رو اینطور رام خودت بکنی چجوریه که حریف این آدمیزاد دوپا نمیشی ؟
- کاظم !
فاتحه ی خودتو بخون داداش ....
حاج حیدر به سمت او یورش آورده و کاظم در حالی که از عمق جان می خندید از دستش فرار می کند
کنار بی بی جان می نشینم و وحشی هم روی زمین کنارم می نشیند
- باورم نمیشه منو یادش مونده باشه
چقدر باوفاست !
- سگ به همین وفاداری شناخته شده دخترم
نگفتی !
چطور اهلی تو شده ؟
- راستش یه وقتی من و وحشی هر دو تامون یه جایی گیر افتاده بودیم
حیوون غذا نداشت
من نون خشک خودمو آب میزدم بهش میدادم بخوره
نمک گیر همون آب و نون شده زبون بسته
نگفتید !
ربط شما به وحشی چیه ؟
- ربط من !
شبی که پیداش کردم یکی دو روزی از تیر خوردنش گذشته بود
حیوون از خونریزی و گرسنگی و تشنگی جوری بیحال شده بود که وقتی تیمارش کردم نای مقاومت نداشت
هیچ وقت نفهمیدم چجوری تیر خورده ولی عمرش به دنیا بود و منم وسیله بودم
الآنم که سگ وفادار گله س ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻 🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀 🫀🎻🫀🎻 🎻🫀 🫀 ♡﷽♡ #لوتوس🪷 بقلم #الهه_بانو #پارت59 •┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈• کم کم
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀
🫀
♡﷽♡
#لوتوس🪷
بقلم #الهه_بانو
#پارت60
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
هنوز تیتراژ پایانی فیلم روی پرده بود که همراه هامون از سالن خارج شدیم
ذهنم حسابی درگیر دیده ها شده ، گمونم هامون هم حالی شبیه به من داشت که تا لحظه ی خروج از سینما سکوتشو حفظ کرد
- چطور بود ؟
بالاخره به حرف اومد ، نگاهمو از آدمای توی پیاده رو گرفتم و چشمای مهربونشو مقصد نگاهم قرار دادم
- جالب بود و .... تامل برانگیز !
- تو جای دختر فیلم بودی چیکار میکردی ؟
کمکم ابروهام بالا پرید
من ؟ جای اون دختر ؟ نه ! نمیتونم خودمو جای هیچکسی غیر از خودم قرار بدم
- من خیلی تلاش کنم بتونم رفتار درست رو در جایگاه خودم نشون بدم
اصلاً دلم نمیخواد موقعیت دیگرانو تجربه کنم
- اتفاقاً منم ترجیح میدم زندگی خودمو بکنم هر چند معتقدم به قول بعضی ها در عین حال که بخشش مثل جون دادن سخته ولی بازم میشه به این جمله ی حضرت علی فکر کرد که .... لذتی که در عفو و بخشش هست در انتقام نیست !
ترجیح میدم فقط به یه لبخند مهربون دعوتش کنم
جوابی ندارم تا بهش بدم
باید در موقعیت قرار گرفت تا درصد خلوص انسانیت آدم سنجیده بشه
با هم قدم میزنیم و از هوای نسبتاً خوب این ساعت از شب بهره میبریم
هامون با این کار به قولش عمل کرد ، خیابون شلوغه و من در کنار همسرم حال خوشی دارم
همین ها برای اینکه احساس خستگی نکنم کافی به نظر میرسید
- پایه ای یه بستنی قیفی بزنیم بر بدن ؟
- نیکی و پرسش ؟!
با هم از عرض خیابون عبور کردیم تا به بستنی فروشی برسیم
رفتارمون کمی نامعقول بود وقتی با بی فرهنگی به سرعت قصد عبور از بین ماشین ها رو داشتیم !
ولی همین که حمایت هامون رو باور کرده بودم کافی بود برای نترسیدن و شجاع ظاهر شدن در این شرایط
بستنی قیفی سی سانتی رو به دستم داد و من با تعجب خیره به این حجم شیرین دوست داشتنی شدم که باید میخوردم
- این خیلیه هامون ، چجوری بخورمش ؟
- به راحتی ، با کمک زبونت
منو ببین یاد بگیر
یهو با زبونش لیس بزرگی از بستنی خودش زد که ناخواسته به خنده افتادم
اینبار منو سمت چپ خودش فرستاد و دوباره دستمو گرفت
انگار لازم بود این رفتارها رو از طرف هامون ببینم تا بی خجالت از نگاه مردم مشغول خوردن بشم
مطمئنم امشب دیگه اشتهایی واسه خوردن شام ندارم به خصوص که داخل سینما پفیلا هم خورده بودیم
- میگم همینجوری پیش بره چاق میشما ، هیچ حواست هست ؟
- نگران نباش قربونت برم زندگی من !
چاق ، لاغر ، خوشگل ، خوشگل تر
تو همه جوره وسط قلبمی
همچنین ستون خیمه ی عشقتو محکم کوبیدی که تا ابد پایداره
چقدر قشنگ حرف میزنه
چقدر دوست دارم این ابراز علاقه کردنشو
چقدر دوست دارم امتداد این لحظه تا صبح ادامه داشته باشه
بالاخره به خونه رسیدیم و تازه اونجا بود که فهمیدم منظورش از حرفای قبل از رفتن چی بوده
کمی کمتر از دو هفته بود که من به زندگی طبیعی برگشته بودم ولی رابطه ی ما از حد بوسه های ساده و یه آغوش گرم فراتر نرفته بود
حق میدادم تمنای یکی شدن با منو داشته باشه هر چند هنوز در خودم به اندازه ی کافی احساس آمادگی نمیکردم ولی توان مخالفت کردن هم نداشتم
البته دلیلی هم برای مخالفت وجود نداشت وقتی اونقدر زیر گوشم نغمه های عاشقونه خوند تا منو راضی به پذیرش خواسته ی خودش کرد ....
•┈┈••✾•🩷🩵🩶🤍🩶🩵🩷•✾••┈┈•
پرش به پارت اول🪽👇
https://eitaa.com/dhuhastory/37001
☆|رمان #لوتوس مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🫀
🎻🫀
🫀🎻🫀🎻
🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀
🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻🫀🎻
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1518 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ه
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1519
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
دیدن وحشی یکی از بهترین اتفاقات زندگی ام بود
عذاب وجدانی که چند سال بود بابت مردنش بر دوش می کشیدم دیگر تمام شده و نفس آسوده ای می کشم
تا لحظه ی بازگشت به روستا حیوان از من جدا نمیشد
آخر سر هم آقا ذبیح او را همراه گله کرد
- بخواب دیگه
چقدر ووول میخوری تو
دیشب بهانه داشتی تولد طول کشید
امشب که زود اومدیم توی رختخواب تو نمی خوابی ؟
- خوابم نمیبره
ولی هنوزم باورم نمیشه حیدر جان
- باورت بشه عزیزم
دنیا پر از غافلگیری های خداست ، اینم یکیش !
دیشب علی آقا نزاشت بخوابیم امشب جناب وحشی !
می خندم
بی خیال و از ته دل
حالم قابل وصف نبود
کار خدا بود دیگر
امروز باید خاله حلیمه ما را برای خوردن آش دعوت می کرد تا راز زنده ماندن معجزه آسای وحشی بر من آشکار شود
فردا صبح عازم تبریز هستیم
قاسم از وقتی فهمیده در راهیم دائم تماس می گیرد
می فهمم
حق داشت بی تاب باشد
درست شش ماه از آخرین دیدارمان گذشته
کمی زیاد بود !
- عزیز جون
کاشکی با ما میومدید
- نمی تونم مادر
دلم می خواد ولی پاهام جواب کرده منو
- ما هم راحتی شما رو می خوایم
باشه
- برید به سلامت
از زیر قرآن رد می شویم و دعای خیر بی بی جان بدرقه ی راهمان می شود
از داخل آینه ی ماشین پیرزن را می بینم که کاسه ی آب را پشت سر ما ریخته و تا لحظه ای که در پیچ کوچه ناپدید می شویم نگاه از ما نمی گیرد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1520
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
- کاشکی میشد بی بی میومد تهران با هم زندگی می کردیم
- زندگی کردن توی قفسی به این آپارتمان برای من و تو که مجبوریم قابل تحمله
اون بنده خدا به عمر هر صبح که چشم باز کرده آفتاب از داخل حیاط مگاهشو روشن کرده
گناه داره
بزار راحت باشه
شانه ای بالا انداخته و نگاهم را به جاده می دوزم
دل کندن از بی بی برایم راحت شده بود چون مامان در انتظارم بود
حاج بابا و سادات جان و قاسم
این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خودم را مدیون خدا می دانم
سختی ها مرده و راحتی در تقدیرم متولد شده
تا رسیدن به مقصد کلی با حاج حیدر صحبت می کنیم
انگار دیدن وحشی ما را برای خاطره بازی به وجد آورده بود
خاطره ی اولین دیدار
خاطره ی چارقد بی بی که همیشه نیمی از صورتم را پوشانده بود
خاطره ی اولین معذرت خواهی که با خطی خوش روی کاغذ برایش نوشته بودم
چقدر خاطره داشتم
تلخ و شیرین و عجیب و زیبا
شیرین ترینش ازدواج با حاج حیدر آقایم بود و تلخ ترینش از دست دادن سدبابای عزیز
پشت در خانه ی حاج بابا که می رسیم صدای اذان هم بلند می شود
حاج حیدر دست هایش را بالای سر برده و کش و قوسی به تنش می دهد
- خسته شدم
هنوز در عجبم اون شب چجوری تا اصفهان به کله رفتمو برگشتم ؟!
- با امداد غیبی !
پیاده شو که همه منتظرن
یلدا سوراخ کرد گوشیمو بس که پیام داد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂