eitaa logo
ضُحی
11.3هزار دنبال‌کننده
532 عکس
462 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
#پارت_82♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر
♥️ نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ و برگ...تنها در برابر سرما... نگاهم روی تاب گوشه حیاط ثابت ماند... الان و در این خلوتی بهترین وقت است... نتوانستم چشم پوشی کنم...همانطور با چادر نماز رفتم بیرون و روی تاب نشستم... چشمانم را بستم تا بدنم به سرمای تاب عادت کند و با پا کمی تاب را تکان دادم.... همانطور که تاب آهسته و با ریتم تکان میخورد گوشی را برداشتم و خبرهای این چند روزه را چک کردم... همانطور که میچرخیدم وارد دوربین شدم تا عکسی از حوض بگیرم که چشمم به گوشه ی صفحه و اخرین عکسم افتاد... عکس صفحه فال حافظ مطهره... همانطور که شعر را دوباره میخواندم لبخندم هی عمیقتر میشد که صدایی سکته ام داد: _جز تو کی میتونه اینطوری بخنده؟! هین خیلی بلندی کشیدم و از روی تاب بلند شدم... گوشی را توی دستم فشار دادم و به اویی که لب حوض نشسته بود و دستهایش را میشست چشم دوختم... آنقدر سرگرم گوشی بودم که نفهمیدم آمده... این وقت صبح اینجا چکار دارد...نگاهی به اطراف انداختم...خلوت و وهم انگیز...هیچکس بیدار نیست...چقدر شبیه خوابم است... ترسیده قصد کردم برگردم اتاق که صدای متعجب و کمی بلندش متوقفم کرد: _تو چرا از من میترسی؟ یه لحظه بشین کارت دارم... چقدر راحت شده!نمیدانم چرا انقدر هول شدم که بجای عذرخواهی و رفتن برگشتم و روی تاب نشستم! شاید نمیخواستم فکر کند از او میترسم... دستش را توی آن آب سرد برد و صورتش را شست... حتی از دیدنش هم بدنم لرز افتاد... به نظر کمی عصبانی می آمد... جدیت قیافه اش را جذاب کرده بود...هر چند به من ربطی نداشت...سرم را پایین انداختم... دستی به محاسن پر پشتش که زیر نور ضعیف آفتاب میدرخشید کشید و سرش را بلند کرد: _چرا از من فرار میکنی؟ قلبم خودش را با شدت به سینه ام میکوبید و احساس میکردم اگر بخواهم هم نمیتوانم حرفی بزنم یعنی صدایی از گلویم خارج نخواهد شد... کمی مکث کرد و خودش ادامه داد... _تو دختر باهوشی هستی بعیده که متوجه حس من نشده باشی...من بهت علاقه دارم... چرا ازم فرار میکنی من میخوام با هم بیشتر آشنا بشیم همین... این هم از اولین ابراز علاقه عاشقانه... آنقدر گرم و پر حرارت بود که حتی سر صبح توی سرمای استخوان ترکان اولین روز زمستان دماوند گر بگیرم... با زبان لبهایم را تر کردم و به زحمت گفتم: _آشنایی به این شکلش که شما میگید بین ما مرسوم نیست تفاوت فرهنگی ما و... _من میدونم همه اینها رو ولی بالاخره شما هم یه روشی برای آشنایی و ازدواج دارید درسته؟ همون راه رو نشونم بده تا من همونطوری پیش برم... وقتی باز سکوتم را دید گفت: _خب اصلا من که شک ندارم من انتخابم رو کردم...تو اونقدر شیرین و دوست داش... از شدت هیجان دستم را بالا بردم: _لطفا ادامه ندید... بلند شدم بروم که با لحن خواهشگری گفت: _اوکی متوجه شدم ابراز علاقه دوست نداری... خندید: _چقدر تو عجیبی شبیه بقیه دخترا نیستی اصلا! باشه بشین... سخت بود نخندم...نمیدانم چرا پایم نمیرفت... دربرابر خواهشش شل میشدم...دوباره نشستم... ادامه داد: _منظورم این بود که من که شک ندارم من تو رو انتخاب کردم... خب اگر تو اینطوری دوست نداری من همین امروز با خانوادت صحبت میکنم که ... چی میگید... خواستگاری کنم... کمی بلند گفتم:_نه اصلا... _چرا؟ درماندم: _خب چون... چون این چیزا یه سری پیچیدگی داره... اگر الان این حرف رو بزنید دیگه نمیتونید با خانواده ما رفت و آمد کنید.. _خب چرا؟ ولی من شنیدم ازدواج توی ایران خیلی عادی و پسندیده هست... خدایا من باید به این چه بگویم؟ _ببینید... یه مشکلی هست... _چه مشکلی؟... و زل زد به صورتم... وقتی اینطور با این شکل به صورتم زل میزد نفسم بند می آمد... ولی به هر حال باید این جمله را میگفتم... چشمهایم را بستم که نگاهش را نبینم و به هر جان کندنی بود گفتم: _من نمیتونم با کسی که هم دینم نباشه ازدواج کنم... بلند شدم و از مقابل نگاه بهت زده اش دویدم سمت ویلا... برای دریافت فایل کامل رمان برید اینجا:::::: 👇🏻♥️😍 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
ضُحی
#پارت_74♥️ نگاهی توی حیاط چرخاندم... حوض کمی رنگ پریده ولی پر از آب و چندین درخت خشکیده بود بی شاخ
: 💌 زندگی یک دختر از یه خانواده‌ی مذهبیه که یه عکاس مسیحی عاشقش میشه و اتفاقات خیلی خاصی براشون میفته داستان ارتباط زیبایی با اربعین و امام حسین هم داره...
هدایت شده از ضُحی
: رمان در کانال vip تمام شد😍😍🔥🔥 و مبلغ حق عضویتش یک سوم شد😱شرایط اینجا👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327 (دیگه هیچ تخفیف مناسبتی شامل حال vip نمیشه♥️)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ضُحی
کانال VIP دیبا هم موجوده ولی مثل بقیه وی آی پی ها نیست از همین الان رمان توش کامل تا آخر گذاشته شده😍😍😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1849491486Cf255f32af4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ضُحی
: رمان در کانال vip تمام شد😍😍🔥🔥 و مبلغ حق عضویتش یک سوم شد😱شرایط اینجا👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327 (دیگه هیچ تخفیف مناسبتی شامل حال vip نمیشه♥️)