eitaa logo
ضُحی
11.7هزار دنبال‌کننده
502 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) فانوس اول🍃 گوشه پتوی پلنگی آویخته به سر در اتاقک را بلند کردم و پوتین هایم را از پا در آوردم... اتاقکی که از کیسه های پر شده از خاک روی هم چیده شده ساخته شده بود و حدودا یک متر در زمین فرو رفته بود وارد که شدم نرگس مشغول نماز بود و زهرا گوشه‌ای نشسته... روبه زهرا پرسیدم: _بچه ها کجان؟... _بیرون وضو میگیرن... کنارش نشستم: _پس تو چرا نمیری بگیری؟... خندید: _مو خوندُم خانم دکتر... بچه‌ها دیرتر اومدن... _ اینجا شباش برعکس روزاش سرده ها... _ها بیابونن دیگه حالا یکم بگذِره کم کم گرم میشه... نرگس که نیم رخش مایل به ما بود سلام نمازش را داد و به طرفمان برگشت: _به نظرت خیلی کوچیک نیست؟ فعلا همین یه دونه‌است برا کل این منطقه جواب میده؟... _سازه که نیست کانکسه دیگه... قراره چندجای دیگه هم بزودی همینکارو بکنن ولی تا اونموقع احتمالا اینجا خیلی شلوغ بشه زهرا هم رو به نرگس وارد گفتگو شد: _قبول باشه خانم دکتر...حالا چادرم بغلش زدن ولی به نظرُم بازم خیلی کوچیکن... نرگس در جوابش سری تکان داد: _قبول حق عزیزم از شما هم قبول باشه... چه میشه کرد امیدوارم هرچه سریعتر بقیه کانکسها هم دایر بشن... گوشه پتو بلند شد و عطیه و سلما و صدیقه پشت هم وارد شدند... اول صدیقه به حرف آمد: _بچه‌ها صابر میگه از همین فردا پذیرش شروع میشه باید آماده باشید... مخصوصا که میگفت همین امروز عملیات جدید شروع شده تو همین محور... ناراحت ادامه داد: _مجروح هم زیاد میشه دیگه... عطیه نگران پرسید: _نميدونی دکتر چمرانم تو این عملیات هست یا نه؟ _والا نمیدونم چطور؟ نرگس دست روی شانه صدیقه گذاشت و بلند شد: _هیچی بابا اینم هرکی رو میبینه یاد آقاشون می افته... 🍃33 قسمت از این رمان در کانال موجود است فایل کامل این رمان به فروش میرسد👈🏼 @roshanayi 🍃 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕