39.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_اول
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
39.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_اول
#بخش_2
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
40.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_اول
#بخش_3
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
37.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_اول
#بخش_4
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_اول
فانوس اول🍃
گوشه پتوی پلنگی آویخته به سر در اتاقک را بلند کردم و پوتین هایم را از پا در آوردم...
اتاقکی که از کیسه های پر شده از خاک روی هم چیده شده ساخته شده بود و حدودا یک متر در زمین فرو رفته بود
وارد که شدم نرگس مشغول نماز بود و زهرا گوشهای نشسته...
روبه زهرا پرسیدم:
_بچه ها کجان؟...
_بیرون وضو میگیرن...
کنارش نشستم:
_پس تو چرا نمیری بگیری؟...
خندید:
_مو خوندُم خانم دکتر... بچهها دیرتر اومدن...
_ اینجا شباش برعکس روزاش سرده ها...
_ها بیابونن دیگه حالا یکم بگذِره کم کم گرم میشه...
نرگس که نیم رخش مایل به ما بود سلام نمازش را داد و به طرفمان برگشت:
_به نظرت خیلی کوچیک نیست؟
فعلا همین یه دونهاست برا کل این منطقه جواب میده؟...
_سازه که نیست کانکسه دیگه...
قراره چندجای دیگه هم بزودی همینکارو بکنن ولی تا اونموقع احتمالا اینجا خیلی شلوغ بشه
زهرا هم رو به نرگس وارد گفتگو شد:
_قبول باشه خانم دکتر...حالا چادرم بغلش زدن ولی به نظرُم بازم خیلی کوچیکن...
نرگس در جوابش سری تکان داد:
_قبول حق عزیزم از شما هم قبول باشه...
چه میشه کرد امیدوارم هرچه سریعتر بقیه کانکسها هم دایر بشن...
گوشه پتو بلند شد و عطیه و سلما و صدیقه پشت هم وارد شدند...
اول صدیقه به حرف آمد:
_بچهها صابر میگه از همین فردا پذیرش شروع میشه باید آماده باشید...
مخصوصا که میگفت همین امروز عملیات جدید شروع شده تو همین محور...
ناراحت ادامه داد:
_مجروح هم زیاد میشه دیگه...
عطیه نگران پرسید:
_نميدونی دکتر چمرانم تو این عملیات هست یا نه؟
_والا نمیدونم چطور؟
نرگس دست روی شانه صدیقه گذاشت و بلند شد:
_هیچی بابا اینم هرکی رو میبینه یاد آقاشون می افته...
🍃33 قسمت از این رمان در کانال موجود است فایل کامل این رمان به فروش میرسد👈🏼 @roshanayi 🍃
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕