🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_دوم
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_دوم
#بخش_2
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_دوم
#بخش_3
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_دوم
نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام تر و بی تفاوت تر است ولی نگرانی از نگاه و صدایش پیدا بود...
شاید هم من این را خوب میفهمیدم... منی که او را خوب میشناختم....
بعد از نماز بچه ها دور هم نشستیم و صدیقه از کوله اش چند کنسرو لوبیا بیرون آورد و مشغول باز کردنشان شد...
سلما هم از گوشه چادر چند قوطی کنسرو خالی آورد:
_بِچه ها مو اینایه شستم آب خواستید بخورید ای پارچ اییــُم لیوان!
پشت بند معرفی اش همگی زدند زیر خنده...
متعجب گفتم:
_اینا که پر بریدگیه لب رو پاره میکنه
نرگس نگاهی کرد و گفت:
_گارسون... اینو واسه خانم عوض کن...
و باز صدای خنده بلند شد...
_زهرمار... جدی شما با اینا آب میخورین؟
زهرا در حالی که لقمه را به زحمت فرو میداد جواب داد:
_ها نه پَ چی خانم دکتر مِثلا شما تشنت شه چه کار میکنی؟...
چند ثانیه خیره نگاه کردم و بعد عصبی خندیدم:
_راست میگی آدم مجبور که باشه هر کاری میکنه...
_بحث اجبار نیست ما الان جبری نداریم اینجا باشیم...آدم کاری که بهش اعتقاد داره و میدونه درسته رو تحت هر شرایطی انجام میده... وگرنه میتونه شرایط رو تغییر بده
نرگس بود که جوابم را میداد
به صورت باد کرده از حجم لقمه و جنبان از جویدنش نگاهی انداختم و گفتم:
_این حرفت رو قبول ندارم...
ما بخاطر شرایط مجبوریم اینجا باشیم و مجبوریم این شرایط رو تحمل کنیم اگه جنگی نبود الزامی هم نبود که تو قوطی کنسرو آب بخوریم دیگه...
تو چه به اینکار اعتقاد داشته باشی چه نداشته باشی الان مجبوری دفاع کنی... مثل من...
لقمه ای به دهان گذاشتم و به پاسخش گوش سپردم:
_اجبار یعنی چی؟...
میتونی برام تعریفش کنی؟ من و تو الان نه مسئولیت نظامی داریم اینجا نه کسی ما رو احضار کرده خودمون اومدیم دیگه چون یه هدفی داشتیم... پس به اختیار خودمون اینجاییم نه اجبار...
_توهم اختیار داری در حالی که شرایط تو رو مجبور کرده... این شرایطه که برای تو تصمیم میسازه...
آبی که در قوطی کنسرو ریخته بود فرو داد و با تعجب نگاهم کرد:
_این جبر گرایی تو دیگه واقعا خیلی عجیب شدهها!!...
شرایط روی تصمیم گیری اثر میگذاره معلومه ولی تصمیم ساز نیست... شرایط میتونه تو رو به تصمیمات مختلفی برسونه...
مثلا همین شرایط جنگ میتونست تو رو به این تصمیم برسونه که بری هلند پیش خاله جانت... تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی... چرا اصرار داری بگی جبر بوده؟!...
صدای زهرا درآمد:
_ای بابا بِسه دیگه یه لقمه غِذا اومدیم بخوریم بحث فلسفی راه انداختن دکترای محترم فهمیدیم خیلی حالیتونه...
عطیه مثل همیشه محجوب و ریز خندید طوری که حتی دندان هایش هم دیده نشد:
_حالا اینکه چیزی نیست خودتونو آماده کنید از این به بعد تو اتاق عمل بالاسر مریضم اینارو بشنوید اینا کارشون همینه...
صدیقه که تمام مدت متعجب به ما زل زده بود سرش را پایین انداخت و چیزی نپرسید...
احتمالا فهمیده بود ژاله کمی با آنها فرق میکند و شور انقلابی و ایمان و این چیزها او را به اینجا نکشانده... شاید هم کمی توی ذوقش خورده بود... شاید هم کمی بیشتر از کمی...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕