22.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_پنجم
#بخش_1
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
23.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_پنجم
#بخش_2
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_پنجم
#بخش_3
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
20.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃♥️
رمان #ضحی
بقلم #شقایق_آرزه
#نسخه_صوتی
#قسمت_پنجم
#بخش_4
○•پیج اینستاگرام نویسنده•○
https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link
.
#نذر_فرهنگی #نذر_کتاب
#انتشار_حلال
کانال ایتا🦋👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهارم آغاز این سفر درست یک سال پ
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_پنجم
جلو رفتم و دوزانو نشستم:
_پاشید حاضر شید بریم بیمارستان
الاناست که بیمارستان پر مجروح شه...
عطیه متعجب گفت:
_این وقت شب؟
_آره الان دکتر اومده بود همینو بگه...
همگی به سرعت حاضر شدیم و از چادرمان بیرون زدیم...
مسیر کوتاه اما سرد و سنگلاخی چادر تا کانکس بیمارستان را دست در جیپ بارانی های خاکی رنگ و رو رفته و با خنده های مرتعش از اثر سرما گذراندیم و وارد بیمارستان شدیم.
کانکس بزرگ و مستطیلی شکلی که در دل زمین دفن شده بود و با تور های خاکی رنگ پوشیده شده بود و با طی کردن یک مسیر شیب دار و مارپیچ واردش می شدی.
عجیب نبود اینکه همه چیز این بیابان از سازه ها و حتی لباسها به رنگ خاک باشد. چاره ای جز پنهان شدن نیست وقتی قصد شکارت را داشته باشند و پرنده هایشان را وقت و بی وقت برای سرکشی روانه کنند.
آقایان در حال آماده کردن بیمارستان بودند.
بعضی مشغول بودند به ایزوله سازی قسمتی که بنا بود مثلا اتاق عمل این بیمارستان کوچک باشد،و بعضی به مرتب کردن تختها در دو طرف راهرو سرگرم بودند...
تیم آقایان متشکل بود از دو پزشک متخصص و جراح که یکی ریاست این بیمارستان صحرایی را بر عهده داشت و مسن تر بود و دکتر خطاب میشد و دیگری که کمی جوانتر بود با فامیلی خود دکتر پوررضا شناخته می شد. بنا براین اگر کسی کلمه دکتر را به تنهایی به کار می برد واضح بود با چه کسی کار دارد. علاوه بر این دو دکتر دو دانشجوی پزشکی عمومی، پنج پرستار و هفت بهیار هم در این تیم حضور داشتند که یکی از پرستارها صابر مولایی همسر و پسر خاله صدیقه بود و از مابقی جز یک اسم و فامیل چیز دیگری نمی دانستیم.
نگاهی به تنها ساعت روی دیوار انداختم...شب از نیمه گذشته بود...
دکتر حمیدی رئیس بیمارستان که مشغول چیدن ابزار اتاق عمل بود با دیدنمان صدا بلند کرد:
_خانوما تشریف بیارید اینجا
_سلام آقای دکتر ما در خدمتیم چیکار میتونیم بکنیم؟...
_سلام...شما لطف کنید جعبه های دارویی که با خودمون آوردیم همه رو مجزا و مرتب توی کمدا بچینید و اسم دارو رو رو هر طبقه اتیکت بزنید...
_چشم...
با بچهها به طرف کارتن های دارو رفتیم و مشغول شدیم...
من به اسم هر کارتن و متناسب حجم آن طبقهای را اتیکت میزدم و بچه ها همان دارو را در همان طبقه میچیدند...
کمی که گذشت نرگس کنارم ایستاد و به صورتم زل زد:
_خسته نشی؟!...
همانطور که مشغول نوشتن بودم جوابش را دادم:
_توام اگه یکم رو خطت کار میکردی الان خسته نمیشدی!...
مشتی به شانه ام زد و بی آنکه نگاه بگیرد رو به دکتر صدا زد:
_آقای دکتر بسته های خون کجان؟
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
۴ آبان ۱۴۰۰