ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت996 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت997
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۷
قمر
تمام طول سفر نتوانستم این فکر مخرب را از ذهنم دور کنم که با رسیدن به خانه چه چیزی انتظار من و سادات جان را خواهد کشید
بر عکس دیروز و دیشب که فقط یکبار عمه جان تماس گرفته بود امروز از صبح تا لحظه ی برخاستن هواپیما از روی باند فرودگاه چهار تماس داشتم
عمه ناهید ، عمه نسرین ، یلدا و جیران !
هر کدام را با ترفندی دست به سر کرده بودم تا به خانه برسیم
می دانستم برای امشب که شب ولادت بود و فردا روز مادر به حساب می آمد برنامه داشتند
جیران خبر خوشی داده بود که پسر عمو مصطفی هم تا شب بازخواهد گشت
در دلم خدا خدا می کردم اگر قرار به بازگشت حاج بابا و عمو حمید هم بود هر دو با فاصله ای قابل توجه بعد از من و سادات جان به خانه برسند
عذاب وجدان مثل طناب دار دور گردنم پیچیده و قصد خفه کردنم را داشت
گرچه من رسیدن به حاج حیدر و اطمینان از رو به بهبود بودنش را خودم از عمق وجود از خدا طلب کرده بودم ولی حالا که خیالم از بابت این یکی راحت شده تازه می فهمم چه کرده ام و قرار دل بی قرارم را به چه بهایی بدست آورده ام !
دلم در سینه پر پر می زند برای دیدن بی بی جان و حتی دوباره دیدن حاج حیدر آقایم
ولی خوب می دانم تا همین جا هم بی کوپن زیادی بلند پروازی کرده بودم
هواپیما که روی باند فرود می نشیند سادات جان نفسش را با آسودگی از سینه بیرون فرستادن و آه می کشد
- خوبید عزیز جون ؟
- خوبم مادر فقط .... یهو دلم شور افتاد
خدا به خیر بگذرونه !
با هم از پله های هواپیما پایین می آییم
انگار دل آشوبه ی او مسری بود و با بر زبان آوردنش به وجود من نیز سرایت کرده بود
در دلم آیة الکرسی می خوانم و زیارت عاشورا و حمد و صلوات می فرستم
نمی دانم افاقه می کند برای پیشگیری از نزول بلا و مشکلی تازه یا نه ؟ ولی لااقل کمترین حسن بر زبان آوردن این اذکار همین آرامشی بود که به وجودم سرازیر میشد
تازه سوار تاکسی فرودگاه شده بودیم که پسر عمو مرتضی تماس می گیرد
پسری که این یکی دو روزه برادری و بزرگترین را یک جا در حقم تمام کرده
صحبت کردن با او کمی آرامم می کند
پسر خوبی که اطرافیان یا خوبی هایش را کشف نکرده بودند یا به آنها ایمان نداشتند
حالا نگاهم روی دست سادات جان نشسته که تسبیح تربت کربلا را با عجله می چرخاند و زیر لب دائم ذکر می گوید
دستم را روی دستش می گذارم و در برابر نگاهش که تا چشمانم بالا می آید پلک بر هم نهاده قصد آرام کردنش را دارم
این زن زیادی از خودش و اعتباری که بعد از سال ها زندگی مشترک با حاج بابا پیش چشمانش پیدا کرده بود مایه گذاشته
من مدیون او بودم
بالاخره مسیر نسبتاً طولانی پیش رو به آخر می رسد
تاکسی وارد کوچه شده و درست پشت در حیاط متوقف می شود
از وقتی کرونا آمده تاکسی ها هم کارتخوان سیار نصب کرده اند
مبلغ کرایه را کارت کشیده و پشت سر سادات جان پیاده می شوم
هوا تاریک شده ، خصلت روزهای زمستان همین بود دیگر
زیادی زود ، روز به شب پیوند می خوردند
تاکسی دنده عقب گرفته و قصد خروج از کوچه را دارد که ناگهان ماشین دیگری از پشت سر وارد می شود
ماشینی که اینبار آشنا بودنش نه تنها به مذاقم خوش نمی آید بلکه ضربان قلبم را حسابی بالا می برد ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت998
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۸
- چی با خودت فکر کردی که این اراجیفو تحویلم میدی ؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟
صدای فریاد حاج بابا چهارستون تنم که هیچ چهارستون خانه را می لرزاند
چند ساعت از لحظه ای که به خانه رسیدیم و ماشین عمو حمید درست پشت سر ما وارد کوچه شد گذشته
لحظات تلخ و شیرینی را پشت سر گذاشته بودیم و حالا رسیدیم به آخر شب
شکر خدا حاج بابا درایت و سیاست را با هم یک جا داشت
گرچه از همان لحظه ی اول هزار سوال در سرش چرخ می خورد ولی نه تنها پیش چشم عمو حمید بلکه پیش چشم تمام دخترها و پسرها و نوه ها جوری با سکوت و مدارا آبرو داری کرد که حالا باور نمی کنم این ببر خفته که انگار با رفتن مهمان ها تازه بیدار شده همان پیر مرد صبور و ساکت باشد
- چرا داد میزنی مرد ؟
نصفه شبی زشته جلو در و همسایه
بیا بزن تو گوش من ولی با خودت همچین نکن
سکته می کنی زبونم لال !
- لااله الاالله ...
لاله الاالله ....
شنیدن همین ذکر آسمانی به من جرات و جسارت می دهد تا از لای در اتاق سرک کشیده و پدر بزرگ و مادربزرگم را ببینم که امشب و این لحظه به خاطر من احمق با یکدیگر بحث می کردند
- این آبو بخور آروم بگیری !
نمی فهمم چه می شود ، فقط پرتاب شدن لیوان آب را می بینم که حاج بابا جای گرفتن و نوشیدن آن محکم زیر دست سادات جان می زند
آنقدر در این خانه مهربانی های بی
چشمداشت دیده بودم که حالا باور کردن این جنگ و دعوا برایم دشوار بود
نگاه سادات جان که در برابر خشم نهفته در رفتار افسارگسیخته ی حاج بابا به اشک می نشیند بیش از این طاقت نمی آورم
خودم را به او رسانده و دستی که حالا به درد آمده و با دست دیگر گرفته بود را می گیرم
دلم ضعیف بودن نمی خواهد ، همین طور جسور و گستاخ بودن
ولی شاید الان لازم بود این مداخله
- بابا جون !
چرا با عزیز جون دعوا دارید ؟
من که اینجا هستم
خودم باعث و بانی این به قول شما اشتباه بودم دیگه
بزنید تو گوشم ، اصلاً پرتم کنید از در خونه بیرون
هر چی بشنوم حقمه ، ولی تو رو خدا اینجوری به خودتون و عزیز جون ظلم نکنید ....
حریف اشک هایی که حالا روی گونه ام جان گرفته بودند نمی شوم
نگاهم خیره به چشمان مردی بود که خودم خرمن غرور و غیرت و تعصبش را یکجا به آتش کشیده بودم
حالا از او توقع آرام گرفتن داشتم ، چه انتظار بی جایی
با حال غریبی که چشمانش فریاد می زد آخرین نگاه را به سادات جان که حالا سر به زیر نشسته و هیچ نمی گفت انداخته و با سکوتی که برایم از صدهزار دشنام و ضرب چوب بدتر بود از اتاق بیرون می رود ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
هدایت شده از ضُحی
🤍عزیزان برای هزینه درمان و خوراک یه خانوم بیمار
خیلی فوری احتیاج به کمک داریم
عمل کرده و نمیتونه کار کنه فعلا
بچه کوچیک هم داره تو خونه
همت کنید یه مبلغی به دستش برسونیم🙏🙏🌱
#6063731072728760
بنام آرزه بانک مهرایران
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت998 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت999
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۹
- یاالله ، یاالله ، یا الله
یا غفار الذنوب
یا صاحب صبر ....
صدای مناجات سادات جان را در تاریکی شب می شنوم
شب تلخی را پشت سر می گذاریم
حاج بابا همان لحظه به اتاق کناری رفت و ما را تنها گذاشت
نگاهم روی عقربه های ساعت می نشیند
سادات جان لحظه ای پلک روی هم نگذاشته
خودم دست درد آمده اش را چرب کردم و با پارچه ای بستم
درد دستش او را بی خواب کرده و درد قلبش او را رو به قبله نشانده بود
نماز شب می خواند و من در سکوت به او می نگرم
نماز قضا می خواند و من حرکاتش را زیر نظر می گیرم
تسبیح می چرخاند و من در دلم خودم را لعنت و نفرین می کنم که به هوای همین دل او را اینطور به دردسر انداخته بودم
صدای اذان صبح که بلند می شود بالاخره از سه کنج دیوار دل کنده و برای گرفتن وضو به حیاط می روم
انگار با خودم لج کرده بودم
زهر سرما را به جان می خرم و داخل حیاط وضو می گیرم
لرز به تنم می نشیند لحظه ی ورود به اتاق
صدای باز شدن در اتاق کناری را که می شنوم سریع وارد شده و در را پشت سر می بندم
دلم یک آشوب دوباره نمی خواست
چادر به سر کرده و روبه قبله می ایستم
تازه نیت کرده و الله اکبر می گویم که در اتاق باز می شود
قبله جوری بود که من پشت به در ایستاده بودم و چیزی نمی دیدم
سعی می کنم روی نماز تمرکز کرده و حواسم را جمع کنم ولی شنیدن صدای حاج بابا که بر خلاف چند ساعت قبل حالا به آرامش گره خورده و از حنجره اش بیرون می آمد این اجازه را به من نمی دهد
- دستتو چرا بستی ؟
صدای سکوت سادات جان آنقدر بلند بود که صدای اعتراض همراه با نارضایتی حاج بابا را به دنبال داشت
- بچه شدی ؟ چرا رو بر می گردونی ؟
میگم چی شده ؟
حالا خوب شد ، نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم ؟
- لااله الاالله !
پاشو مرد می خوام نماز بخونم
- می خونی !
ببینم دس....
هنوز جمله اش کامل نشده که سادات جان آخ می گوید
به سرعت سلام نماز را داده و بر می گردم
حدسم درست بود
حاج بابا دستش را گرفته و بی خبر از درد استخوانش ناخواسته فشاری به آن وارد کرده بود
- درد می کنه بابا جون
همون جا که لیوانو پرت کردید انگار محکم زدید پشت دست عزیز جون
نگاه اخم آلود حاج بابا تا چشم هایم بالا می آید و مرا سربه زیر می کند
شرمندگی از من بود که هم اعصاب پیرمرد را زیر لگد گرفته بودم و هم دلش را با صدمه ای که ناخواسته به دست سادات جان وارد کرده بود به درد آورده بودم
با نگاهش حرکات سادات جان را دنبال می کند و با احترام به خواسته اش بر می خیزد تا پیرزن بی اعصاب خوردی نماز بخواند
خودش هم روبه قبله ایستاده و نیت می کند
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1000❤️
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۰
دوباره کنج دیوار جا گرفته ام و حرکات هر دو نفر را زیر نظر دارم
آنقدر احساس تنهایی بر من غلبه کرده که از اشک های سرازیر شده از چشمانم با اشتیاق استقبال می کنم
سر روی زانو گذاشته و بی خجالت از هر دو نفر با صدا گریه می کنم
از خودم و این نحسی که هر کجا می روم مرا دنبال می کند متنفرم
- ببین چه می کنی با دل این بچه ؟
اومدی سایه ی سرش باشی نه سرزنشگر درست و غلط کارهاش
پاشو مادر
پاشو دردت به سرم
من نمی فهمم این مردا کی می خوان از زبون نرم و مهربونی ذاتی خودشون مایه بزارن جای اخم و زورگویی
صدای لااله الاالله گفتن حاج بابا را همزمان با نشستن دستش روی سرم می شنوم
- پاشو جان بابا ، پاشو تا این زن حلق آویزم نکرده
سر بلند می کنم و نگاه اشکی ام را به مهربانی چشمانش گره می زنم
می فهمم هنوز از من و کرده ام دلخور و دلگیر است ولی بخاطر مهربان بانوی خانه اش با من مدارا می کند
- ببخشید بابا جون !
- اگه نبخشیده بودم شبو زیر سقف این خونه سر نمی کردی
پاشو یه زنگ بزن مصطفی بیاد سادات جانو ببریم درمانگاه
از خدا خواسته بلند می شوم
بی توجه به اعتراض و مخالفت سادات جان گوشی را برداشته و تازه وقتی بعد از چند بوق آزاد صدای نگران پسر عمو مصطفی در گوشم می پیچد می فهمم چه بی وقت بوده این تماس
- الو .... سادات جان !
- سلام پسر عمو
منم حنانه !
- سلام
چی شده ؟
- هیچی ، نترسید همه خوبن
حاج بابا گفت تماس بگیرم
اصلاً گوشیو میدم صحبت کنید
با پسر عمو خداحافظی کرده و گوشی را سمت حاج بابا می گیرم که بالای سرم منتظر ایستاده بود
از اینجا به بعد یک چشمم به او بود که سعی داشت در آرامش از پسر عمو بخواهد تا برای امداد رسانی به مادربزرگش بیاید و چشم دیگرم به سادات جان که دائم با دست و چشم و ابرو اشاره می کرد پیازداغ داستان را زیاد و به قول خودش آن بچه را گرفتار نکند
در نهایت حاصل اصرار حاج بابا و انکار سادات جان به آمدن پسر عمو ختم شد
درست یک ساعت بعد داخل بیمارستان و پیش روی دکتر نشسته بودیم
- آقای دکتر !
حالا شما مطمئنی نشکسته ؟
نشه ما برسیم خونه باز درد بی تابش بکنه ؟!
- نه پدر جان
عرض کردم خدمتتون ، نشکسته فقط محکم ضربه خورده که اونم با توجه با آسیب دیدگی قدیمی که داشته باعث این درد شده
یه چند روزی آتل ببندید و مدارا کنید ، انشاالله بهتر میشن
مادر جان مسکن هم نوشتم اگه درد آزارتون داد مصرف کنید .....
همراه سادات جان و حاج بابا از اتاق دکتر بیرون می آییم در حالی که یکی دلخور و ناراضی به نظر می رسید و دیگری نگران و پشیمان !
رمان دوممون https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1000❤️ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1001
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۱
رفتارهای حاج بابا و سادات جان از این جا به بعد دیدن داشت !
تازه به معنای حرف هایی که پسر عمو مرتضی میزد پی می برم
حاج بابا که دیشب از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بود امروز حسابی نازکشی راه انداخته برای چراغ خانه اش
به خانه که بازمی گردیم به دستور مرد خانه حلیم گوشت بار گذاشته و مخالفت سادات جان را با سپردن گوشت به زودپز بی اثر می کنم
دلبری می کند این پیرزن دل زنده و مهربان
مرد خانه هم مثل پروانه دور شمع وجودش می چرخد گرچه هنوز هم از اتفاقات دو روز قبل و تصمیم خودسرانه ای که گرفته بودیم شاکی و ناراضی بود
- من الان چیزی گفتم که واسم شمشیر از رو بستی آخه ؟
هنوز مانده تا ظهر و وقت ناهار
داخل اتاق نشسته ام و کلاس آنلاینم را دنبال می کنم ولی تمام اینها ظاهر امر بود
در باطن گوشم را بیرون اتاق جا گذاشته و دلبرانه های عشاق قدیمی را می شنوم
سادات جان جواب حاج بابا را می دهد تا مکالمه ادامه پیدا کرده و من حرفی برای شنیدن داشته باشم
- حتماً که نباید به زبون بیاری
من حرف دلو از نگاهت می خونم مرد !
- من هیچ !
خدا وکیلی خودت قضاوت کن ، درست بود ؟
- نه والا !
- انصافتو شکر
قبول داری کار درستی نکردی اونوقت انتظار داری لب از لب باز نکنم ؟
- من همچین حرفی نزدم آقا
ولی یه وقتایی آدم به جبر روزگار دل به دل بچه هاش میده
هی ....
خدا رحمت کنه محمدم رو ، هر چی خاک اونه عمر این دختر باشه
از لجبازی پا گذاشته جای پای پدرش !
- لااله الاالله ...
صدای سادات جان که با یادآوری داغ از دست دادن فرزندش به بغض می نشیند حاج بابا لااله الاالله را که حالا می دانستم عادت این زن و مرد است بر زبان می آورد
حالم گرفته می شود
من چه کرده بودم با دل این پیرزن ؟
با سر انگشت قطره اشکی که می رفت تا گونه ام را تر کند گرفته و یاد پدری که هیچ تصویری از او در ذهن نداشتم در دل زنده می کنم
دوباره صدای حرف زدن می آید ، اینبار دردهای نشسته روی دل حاج بابا را می شنوم
- آخه من چی بگم به تو زن ؟
این بچه نمی فهمه ، نمی دونه ، نبوده ، ندیده !
تو که میدونی با چه قوم الظالمینی روبه رو هستیم با خودت فکر نکردی خدای نکرده توی این رفت و آمد یه تار مو از سرش کم بشه همون مادرش دودمان ما رو به باد میده ؟
اون هیچ !
نگفتی یتیم محمد امانته دست ما ؟
چرا شما زنا فقط تا نوک بینی تونو می بینید آخه ؟
- نبودی مرد ! ندیدی !
اون جور که این دختر بال بال میزد فکر می کنی من دل به دلش نمی دادم تنهایی نمی رفت ؟!
من ناقص العقل بین بد و بدتر اون راهی که بد بودو انتخاب کردم ....
حالا سکوت کرده اند ، هر دو
خوب که فکر می کنم می بینم حرف هر دو نفر درست است
حاج بابا تدبیر مردانه اش را به کار گرفته بود برای اثبات اشتباه ما ولی سادات جان چیزی جز مهر مادرانه نمی دانست ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1002
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۲
- بمیرم الهی !
چرا مراقبت نمی کنی از خودت مادر من ؟
نمی دانم این چندمین باریست که عمه ناهید این جملات را بر زبان می آورد و سادات جان خدا نکنه می گوید
پسر عمو مصطفی بعد از رساندن ما به خانه وقتی خیالش آسوده می شود که مشکل خیلی هم جدی نیست به سر کار می رود و حالا که چند ساعتی گذشته خودش عمه جان را خبردار کرده
- سختش نکن مادر
اتفاقه دیگه ، پیش میاد
یه لحظه نفهمیدم چی شد ؟ رفتم بلند شم دستمو بد گذاشتم پیچید
چیزی نیست ، درد قدیمی بیدار شده !
- حالا چقدر باید این آتل بسته باشه ؟
سنگینی این که گردنتو درد میاره قربونت برم
مهربانی های عمه ناهید زیادی شبیه مادرش بود
دختر بزرگ شبیه ترین بود به مادرش !
ناهار را در کنار هم می خوریم
یلدا هم هست همراه برادرانش ، عمو یاشار اما سر کار بود
در این خانه دست کسی به کم نمی رفت
غذا زیاد پخته بودم ، همیشه میهمان سرزده ای داشتیم که حکم صاحب خانه را داشت
حالا که عمه جان هست و خیالم کمی بابت حاج بابا هم راحت شده همراه یلدا داخل اتاق دراز کشیده ایم
هیچ کس نمی داند چه چیز بین ما گذشته
رازداری سفر به تهران چهار جهت داشت
من و پسر عمو مرتضی ؛ سادات جان و حاج بابا !
پیامکی از راه می رسد تا حال خوش این لحظه ام را که به آرامش پیوند خورده بود تکمیل کند
سلام بر حنا خانوم گل !
چطوری ؟
منم خوبم ، از احوالپرسی های شما ....
چند استیکر ضمیمه ی پیامش کرده تا احساساتش را نیز همراه این جملات به من منتقل کند
حاج حیدر آقا بود دیگر !
آخرین پیامک را در مسیر فرودگاه به خانه برایش فرستاده بودم و حالا حق داشت در دلش مرا به بی تفاوتی متهم کند ، او که از چیزی خبر نداشت !
سلام !
حالتون چطوره ؟
لحن این پیام نشون میده باید بهتر باشید
اینجا تا دلتون بخواد خبر زیاده !
اونجا چه خبر ؟ از بی بی جون خبر دارید ؟
با پیام بعدی که می فرستد بیشتر از قبل به نکته سنجی و ریزبین بودنش پی می برم
این مرد هر چه اراده می کرد از لابه لای حرف هایم استخراج کرده و در ذهنش پررنگ می کرد
خیر باشه !
چیزی شده ؟
دلم نگران کردنش را نمی خواست ولی برای منی که دردها روی دلم دوباره سنگینی می کرد چه چیز بهتر از دو گوش شنوا که آن هم متعلق به مردی چون او بود ؟!
راستش .... حاج بابا درست وقتی رسید که ما از تاکسی فرودگاه پیاده شده بودیم
دیگه خودتون تصور کنید چی شد ؟!
دعوات کردن ؟
نکنه برخورد فیزیکی نشون داده باشه ؟
حرف بزن ببینم چی به سرت اومده ؟
می فهمم آنچه به آنی دست به گریبان احساسش شده و او را وادار به چنین برخوردی کرده چیزی نیست جز عذاب وجدان
هنوز پیامی در پاسخش نفرستاده ام که گوشی در دستم می لرزد ، نام و عکسش روی صفحه نمودار شده و من که دیگر رسوا شدن پیش یلدا را نمی خواستم به سرعت رد تماس می دهم
انگشتانم با عجله پیامی تایپ کرده و برایش می فرستم تا هم خیالش آسوده شده و هم بی خیال تماس گرفتن شود
حاج حیدر آقا
الان نمیتونم صحبت کنم
به خدا خوبم
اینجا هم مثل خونه ی شما منو امانت می دونن البته با یه برچسب اضافه بنام بچه یتیم !
همه زیادی باهام مدارا می کنن حتی الان که از تصمیم و اقدام من ناراضی هستن
نگران نباشید !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
هدایت شده از ضُحی
🤍عزیزان برای هزینه درمان و خوراک یه خانوم بیمار
خیلی فوری احتیاج به کمک داریم
عمل کرده و نمیتونه کار کنه فعلا
بچه کوچیک هم داره تو خونه
همت کنید یه مبلغی به دستش برسونیم🙏🙏🌱
#6063731072728760
بنام آرزه بانک مهرایران
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1002 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1003
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۳
تلاشم به ثمر نشسته و آرام می گیرد
دلم حالی به حالی می شود وقتی این حس نگرانی را از سوی او می بینم
مسیر صحبت را با پیام بعدی عوض می کند و من با تعجب دنباله ی حرف هایش را می گیرم
جابجا شدم !
جات خالی ، دیروز اثاث کشی داشتم
واقعاً ؟
کجا ؟ چطور ؟ شما که گفتید جاتون خوبه !
بچه ها راضی نبودن ؟
یواشتر خانوم !
آقایون سر جای خودشون محکم نشستن
من جابجا شدم
اینجوری بهتره ، خدای نکرده مبتلا می شدن من عذاب وجدان می گرفتم
تازه متوجه تناقضات حرف هایش می شوم
چطور یک شبه خانه پیدا کرد ؟
از کجا پول آورد که تنهایی خانه اجاره کند ؟
با این حال ناخوش چطور حس انسان دوستی اش اینگونه قلمبه شد که بخاطر حفظ سلامتی هم خانه هایش زحمت جابجایی و تغییر مکان دادن را بر خودش هموار کرده بود ؟
یه چیزی بپرسم ؟
بپرس خانوم !
کجا رفتید ؟
تو چی حدس می زنی ؟
نگید که ....
حاج حیدر آقا !
راستی رفتید اون خونه ؟
بی بی جون خبر داره ؟
تازه با فرستادن این پیام می فهمم کمی زیاده روی کرده ام
اگر به من می گفت به تو چه !
اگر نگرانی ام را می گذاشت پای دخالت ؟
اگر دلخور می شد ؟
افکارم با رسیدن پیامش به سرانجام می رسد و دست از وصله پینه کردن تصورات درست و غلط بر می دارم
اولاً که ، من یه آدم عاقلم
در ثانی بی بی جون شما ، عزیز خانوم من قبل از جنابعالی خبر دار شدن
بعدشم خوب نیست اینقدر حرص می خوری دختر ، این نیز بگذرد !
چند استیکر می فرستد و من به این نتیجه می رسم گاهی این اشکال بی جان بهتر از آدمی حرف ها را منتقل می کنند
- با کی چت می کنی اینجوری ذوق کردی ؟
با صدای یلدا از جا می پرم
جوری در حال خودم غرق بودم که نفهمیدم کی بیدار شد و خودش را به من رساند
صفحه ی گوشی را به سرعت خاموش کرده و لبخندی روی لبم می نشانم
در ذهنم به دنبال دروغی مصلحتی می گردم برای اینکه پیش دختر عمه جان تیزهوشم رسوا نشوم
- سوگل !
- سوگل ؟
آهان ، مامان آینده !
راستی نگفتی اسم بچه شو ...
- خودش هنوز خبر نداره حاج حیدر اسم پسرشو علی انتخاب کرده
- قشنگه !
یعنی الان نگفتی بهش ؟
با حالتی مشکوک این را می پرسد ، یلدا باهوش بود و باهوش بودنش دردساز میشد
شاید الان همان زمانی بود که پشت بند دروغ مصلحتی باید مسیر بحث را عوض می کردم
- میگم بهش
یلدا جون !
یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، بپرسم راستشو میگی ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1003 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1004
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۴
دست به سینه می شود و حالتی متفکر به خودش می گیرد
سر تکان داده و اینگونه قول مساعد می دهد
- میگم .... تو میدونی ، یعنی خبر داری پسرعمو مرتضی کسیو دوست داشته یا نه ؟
ابرو بالا می اندازد
انگار انتظار هر سوالی را داشت جز این
- اولاً که واسه من میشه پسر دایی مرتضی
در ثانی دختر خوب تو که از من با ایمان تری اونوقت من باید بهت بگم لا تجسسوا فی الامور المسلمین ؟!
- الان این حدیثو بداهه گفتی ؟
سر تکان داده و می خندد
دنباله ی خنده اش را گرفته و به این نتیجه می رسم که او بی خبر نیست از آنچه بر پسر عموی مهربانم گذشته
- بی شوخی !
میگی ؟ حس می کنم عاشق بوده ؛ آره ؟
- یه عشق بی سر انجام که با نامردی روزگار سوخت و نابود شد !
ناباوری از چشم هایم تراوش کرده و در نگاه غمگین یلدا می نشیند
پس حدسم درست بود
پسر عمو مرتضی هم عاشق شده که حال مرا اینقدر خوب درک می کرد
- چی ... چی به سرش اومده ؟
- داستان تلخی داره زندگی پسر دایی مرتضی !
من هر چی یادم میاد با همه سر ناسازگاری داشت ، البته بگما ... بچه ی بدی نبود ولی بسوزه پدر حسادت که آدمو ریشه کن می کنه
- قبول داری اونجوری که همه توی خانواده برادر بزرگش رو تحویل می گیرن و قبول دارن حق داره حسادت کنه ؟
- حق داره یا نداره رو نمی دونم ولی به نظرم خیلی غیر طبیعی نیست
نگاه کن به تفاوت سنی ده ساله ای که دارن ، همین اونا رو توی دو تا دنیای متفاوت قرار داده
بعدشم پسر دایی مصطفی از اولش با همه فرق داشت
البته قبول دارم نصف عزیز بودنش بخاطر نوه ی اول بودن بوده ولی خودشم همه چی تموم بود
- حالا ....
اینا چه ربطی داره به داستان عاشقی مرتضی ؟
- ربطش اینه که ... چهار پنج سال پیش که داداش بزرگه اسبشو زین کرد تا بره سراغ زن زندگیش ، فیل مرتضی هم یاد هندستون کرد
فکر کن تازه دیپلم گرفته بود
شادی دختر خوبی بود ، اومد و شد شادی زندگی مرتضی
با اینکه به قول همه دوستیشون از کف خیابون شروع شده بود ولی .... عجیب همو می خواستن
- خب !
پس ... مشکل کجا بود ؟
- مشکل ؟ این قضیه به کل یه مشکل بزرگ بود دختر ؛ نمی فهمی ؟
خودتو بزار جای خانواده ی دختر !
پسری که نه دانشگاه رفته نه سربازی ، نه شغل داره و نه پول ، از همه مهم تر حتی حمایت یک نفر از اعضاء خانوادشو نداره
تو باشی بهش دختر میدی ؟
- طفلی .... بعدش ؟
- هیچی دیگه یه چند ماهی با تمام مخالفت ها و سخت گیری ها این رابطه ادامه پیدا کرد تا اینکه ..... پدر شادی وقتی دید حریف این دو تا بچه نمیشه تیر خلاصی زد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1004 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1005
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۵
نگاهم محو چشمان به غم نشسته ی یلدا می شود که حالا نم اشکی هم آن را پوشانده بود
دستم روی دستش می نشیند و او لبخند تلخی تحویلم می دهد
- شادی همش شونزده سالش بود حنانه !
حتی کوچیک تر از الان من و تو
همین لجبازی که از مرتضی می بینی توی وجود اونم بود ، حتی بیشتر
به قول مامان هر دو تاشون توی سن و سالی بودن که تمام اندام های بدنشون کار می کرد جز مغزشون !
- تیر خلاص که گفتی .... چیکار کرد پدرش ؟
- به نظر من احمقانه ترین کار !
البته چون جای اون بنده خدا نبودم و نیستم قضاوت نمی کنم ولی .... به نظرم اشتباه اصلی رو اون کرد
نمی فهمم چی با خودش فکر کرده بود ؟
آخه توی این عصر تکنولوژی مگه بعد مسافت معنی داره ؟
یه دکمه رو فشار میدی تصویر طرف مقابل رو هزار کیلومتر اون طرف تر میبینی اونوقت دکتر مملکت بار و بندیلو جمع کرد و رفت ....
- دکتر بود پدره ؟
عجب !
- پسر دایی ما طعمه ی فرق گذاشتن پدر و مادر بین بچه ها شد ، شادی طعمه ی تک فرزندی و حساسیت بی اندازه و توجه افراطی خانواده
میدونی ؟
مشاور مدرسه مون یه بار به پدر مادرا گفته بود با تک فرزندی بزرگ ترین ظلم دنیا رو به بچه هاتون نکنید
حالا اگه به هر دلیلی بچه رو بی خواهر برادر بزرگ کردید دیگه عادلانه نیست توی وجود اون بچه دنبال تمام حسرت های زندگی خودتون بگردید که باید به فرجام برسه
ظلمه ... ظلم .....
صدای در اتاق و پشت بندش ورود عمه ناهید اجازه نمی دهد تا یلدا بیشتر بگوید و مرا همچنان در ابهام آنچه نمی دانم باقی می گذارد
- یلدا ، مامان جان
پاشو زودتر بریم خونه
یاسر زنگ زده انگاری حاج خانوم داره میاد ، زشته دیر برسیم
حنانه جان ، عمه !
جون تو و جون سادات جان
خیالم راحت باشه ؟
- بله ... بله حواسم هست
شما برید خیالتون تخت
سلام برسونید به حاج خانوم
- بزرگیتو می رسونم قربونت برم
یلدا بدو دیگه !!
هشدار عمه نشان می دهد حسابی از مادرشوهر جانش حساب می برد !
چیزی که بارها شنیده بودم و این لحظه با دو چشم خود دیدم
- من برم حنانه جون
مامانه دیگه ....
چشم ها را در کاسه می چرخاند ، لباس پوشیده و بعد از خداحافظی با سادات جان و حاج بابا عزم رفتن می کند
دوباره تنها می شوم
اینبار تنهایی ام با تلخی آنچه شنیده بودم پیوند می خورد تا به درک حس جدیدی در وجودم برسم
بیچاره مرتضی
گرچه هنوز به وضوح نمی دانم چه شد و چگونه شد ولی عجیب دلم به حالش می سوزد
شاید الان فرصت خوبی بود برای برقراری ارتباط با پسرعمو جان و احوالپرسی از او که تنهایی اش را من یکی خوب می فهمیدم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1006
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۶
- و علیکم السلام عموزاده جان
چطوری ؟
هنوز زنده ای ؟ زنده و پاینده ای ؟
وقتی قبل از کامل شدن دومین بوق آزاد با انرژی و مهربانی و به سبک خودش جواب می دهد به این باور می رسم او هم از این تماس استقبال کرده
- سلام پسر عمو !
ممنون
شما خوبید ؟
با زحمتای ما ؟
- قربونت برم ، مرسی
تو رحمتی خانوم
چه خبر ؟
- سلامتی !
خبر خاصی نیست
- آهان
اونوقت این یعنی اینکه ..... هیچ کس به تصمیم کبرای من و تو و سادات جان پی نبرده ، درسته ؟
- راستش نه !
حاج بابا همون دیشب فهمید یعنی پشت سر ما همراه عموجان رسیدن ولی .... بنده خدا آبروداری کرد دیگه
- ایهیم .... که اینطور ....
به جون خودم اگه من جای تو بودم نه تنها پدر و پسر چوبه ی دارو واسم آماده می کردن بلکه .....
نمی گذارم حرفش را تمام کند
این چه تصویر نادرستی بود که او از پدر و پدربزرگش ساخته بود ؟
این ذهن بیمار و دلزده از خانواده باید روزی پاک و از نو بر لوح آن خوبی هایشان نوشته میشد
- بس نیست پسر عمو ؟
تا کی قراره در مورد بندگان خدا اینجوری فکر کنید ؟
بیرون بیاید از این چاه بدبینی !
- فیلسوف خانوم !
ملا لغتی نشو واسه من
هر وقت جای من بودی قضاوت کن
تا وقتی از چیزی خبر نداری هیچی نگو ...
نمی دانم دانسته هایم درباره ی عشق نافرجامش این جسارت را در من زنده می کند یا صمیمیتی که در طول همین چند روز با او پیدا کرده بودم
فقط هر چه هست مرا وادار به پرسیدن می کند تا شاید خودش سطر آخر داستان را برایم بخواند
- خب ... خب معلومه نمی دونم
بگید تا بدونم
- گفتنی نیست عموزاده جان
گفتنی نیست !
فقط باید دید و عبرت گرفت ، همین
- چیو ؟
- سنگ اونی که زیر یه خروار خاک خوابیده !
آدرسشم سرراسته
قطعه ی بیست و یک ردیف شیش ، پلاک سوم
اونجا خونه ی آخرتشه !
راستی !
رفتی سلام منم برسون .....
اینها را با صدایی که آخر سر داشت به بغض می نشست می گوید و تماس را بی خداحافظی قطع می کند
نگاهم با حیرت روی صفحه ی خاموش گوشی مکث می کند
او چه گفت ؟
عشق آتشینش با مرگ شادی به عشقی نافرجام بدل شده بود ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1006 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1007
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۷
تا شب حالم گرفته بود
شنیدن این حرف ها آن هم با لحنی که غم و بغض را با هم داشت از کسی که به نظرم منبع احساسات خوب بود زیادی درد داشت
تمرکزم را حسابی از دست داده ام
نه حس درس خواندن دارم
نه حس تماس گرفتن با سوگل که هنوز نمی دانستم با شنیدن نام انتخابی از سوی حاج حیدر که دست بر قضا نام مرحوم پدر شوهرش نیز بود چه حالی پیدا خواهد کرد
و نه بیرون رفتن از اتاق و رو به رو شدن با حاج بابا که هر چه بیشتر می گذشت بیشتر بابت رفتارم از او خجالت می کشیدم
سراغ کمد کشویی می روم که پسر عمو مصطفی بعد از ورودم به این خانه برایم خریده بود
حواس این مرد به همه چیز و همه کس بود
کتاب های درسی ، لباس ها و کتاب های متفرقه را داخل کشوها جا داده بودم
دستم روی شب سراب می نشیند
از وقتی به اینجا آمده ام آنقدر درگیر درس و مشق شده بودم که فرصتی برای خواندن این کتاب نیافتم
حالا که برای آرام کردن ذهنم راهی پیدا نمی کنم بهترین کار پناه بردن به دل داستان است
داستانی که هم جذاب است و هم مثل چراغ هشدار دائم خطاهایی که در مسیر زندگی پیش روی آدم قرار می گیرد را نشان می دهد
هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده ام که صدای سادات جان بلند می شود
مثل همیشه با مهربانی صدا میزند مرا
- حنانه جان ؛ مادر !
بیا قربونت برم
- چشم عزیز جونم
اومدم
کتاب را روی طاقچه می گذارم
اینجا طاقچه ها هنوز طرح قدیمی خود را حفظ کرده و با گچ کاری های رنگی زیبایی خانه می شوند
از اتاق که بیرون می روم سادات جان را می بینم در حالی که استکان را از چای لبالب کرده و پیش روی مرد زندگی اش می گذارد
- بشین دخترم ، بشین که این چای خوردن داره
- چشم
می نشینم ، هنوز معذبم گرچه حاج بابا رای بخشش صادر کرده ولی عذاب وجدان مرا رها نمی کند
- چیه چپیدی توی اون اتاق آخه ؟
چیکار می کنی ؟
- کتاب می خونم
سکوت حاج بابا ادامه دار می شود اما سادات جان مرا به حرف می گیرد
- چه کتابی ؟ درسه یا قصه ؟
- قصه !
بالاخره واکنشی از سوی حاج بابا می بینم
سر تکان داده و لب هایش را با استکان چای آشنا می کند
استکان را که داخل نعلبکی بر می گرداند بالاخره مهر سکوت از لب برداشته و با من هم کلام می شود
- به یلدا که چیزی نگفتی جان بابا ؟
- نگفتم
ببخشید بابا جون ، من .... به خدا مدیون بی بی جون و حاج حیدر آقا هستم
شما نمی دونید بابا جون ..... من نمی تونم در برابر مرگ و زندگی این آدما بی تفاوت باشم
دور از جونش .... داشت از دست می رفت !
- لااله الاالله !
این حرفو اینجا زدی ، جای دیگه نگو
ای بابا ... ای بابا
- آخه چرا بابا جون
دروغ نمیگم که ....
- زن !
این بچه انگار حرف منو نمی فهمه
تو زبونشو می فهمی حالیش کن با این کارا خودشو انگشت نما نکنه
اینبار که گذشت ولی بترسید از روزی که همچین خطایی تکرار بشه ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11