ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دهم _من؟ _بله همه...الانم بهونه ش جو
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_یازدهم
آرام و بدون خشم و عتاب حرف میزد
دلسوزی و نگرانی در لحن و صدایش به وضوح حس میشد
چشمان سیاه و محجوبش از پوتینهای خاکی ام بالاتر نمی آمد و با چهره ای مضطرب اما آرام منتظر واکنش من بود
پیشتر ندیده بودم کسی حتی در حال اضطراب آرام باشد!
یعنی گمان میکردم این دو حس با هم درتضادند اما انگار لایه ای از آرامش حتی بر اضطراب این جوان خسته هم کشیده شده بود
نمیدانم چرا اما تمام خشمی که از او داشتم شبیه پوسته ای شیشه ای و شکننده از دور افکارم شکست و فرو ریخت
ناخواسته یکبار دیگر اتفاقات دیشب تا صبح امروز را مرور کردم و حالا که دیگر خشمی نبود ناچار بودم بپذیرم لجاجت و بی منطق شدنم را...
بپذیرم ظن غلط و حدس اشتباهم را. انگار واقعا دروغ و دشمنی درکار نبود و خطر حقیقت داشت.
فوری گفتم:
_لطفا بلند شید...
اسلحهاش را عصا کرد و فوری بلند شد:
پس بفرمایید
ناچار گفتم:
باشه من میرم ولی قول بدید اینجا رو پس بگیرید و امن کنید تا این بیمارستان برای مجروحا بمونه و ما بتونیم برگردیم...
_چشم... شما خیالتون راحت باشه
این جاده باید حفظ بشه اگرم خدای نکرده سقوط کنه زود آزاد میشه... باید بشه... بخاطر این بیمارستان...
خیلی زود برمیگردید همینجا مشغول میشید...
کسی با حضور شما اینجا مشکلی نداره وقتی امن باشه...
فقط الان زودتر برید...
رضا جان پاشو یاعلی خودت ببرشون بچه ها همه مشغول جابه جایی ان مجروح آوردیم باز...
با این حرفش بدون کلامی بیرون رفتم و به طرف بیمارستان دفن شده نگاهی انداختم...
برانکاردها در مسیر ورود به آن دهلیز زیرزمینی صف کشیده بودند.
آقا رضا از چادر خارج شد و به طرف ماشین راه افتاد:
_تشریف بیارید خواهر...
_خداحافظتون...
جانشین فرمانده آرام این را گفت و به طرف بیمارستان دوید... فرصت نشد جوابش را بدهم... تنها رفتنش را دنبال کردم...
به طرف سنگر راه افتادم تا وسایلم را بردارم...
دائم خودم را سرزنش میکردم که بچه ها را هم با خودم به دردسر انداخته بودم...
آتش روی جاده هر لحظه سنگین تر میشد...
آخرین لحظه قبل از سوار شدن یک بار دیگر نگاهی به بیمارستان انداختم...
چادری که برای شهدا بنا کرده بودیم حالا دیگر پر شده بود...
قطره اشکی که از چشمم روی خاک افتاد تنها جامانده من بود... از بن دل آرزو کردم دوباره برگردم و ناچار سوار لندیور خاکمالی که معطل من شده بود شدم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_یازدهم آرام و بدون خشم و عتاب حرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_یازدهم آرام و بدون خشم و عتاب حرف
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_دوازدهم
فانوس دوم🍃
تمام طول مسیر از اثر انفجار ها و تلاش راننده برای فرار از آنها ماشین به شدت تکان میخورد و سر و صدای مداومی مخل اعصاب بود. راننده مسن اما خوش مشرب شیرازی اش هم با وجود اینهمه سر و صدا نطقش باز بود و برای غلبه بر اضطراب بچه ها مدام مزه می پراند. ولی هیچ کدام نمیتوانستند مانع خیال سیالم شوند که به او فکر نکنم...
به اینکه چرا بخاطر نجات من خودش را کوچک کرد؟ به اینکه چرا تا این حد امنیت ما برایش مهم بود؟! یعنی امنیت من...
به اینکه چرا با این رفتار کودکانه خودم را این قدر احمق نشان دادم و حالا او درموردم چه فکری خواهد کرد؟
ولی مگر واقعا چه اهمیتی داشت؟ چرا برایم مهم شده بود و دائم افسوس میخوردم؟
چرا فکرم از او و از چند ساعت قبل منحرف نمیشد؟ از کاری که کرد؟
از غیرت و فروتنی اش؟ از توجه اش؟...
یعنی ممکن بود دوباره او را ببینم؟... اگر او هم مثل خیلیهای دیگرشهید شود؟...
دو روز بعد سر سفره صبحانه در اتاق استراحتمان در بهداری ارتش، صدیقه با خوشحالی خبر آورد که بیمارستان سقوط نکرده و بچه های ما دشمن را عقب زدند و خط را پیش بردهاند و اگر وضعیت به ثبات برسد هفته بعد ميتوانیم برگردیم...
چه خبر خوبی بود و چه صبحانه خوشمزهای شد!!...
...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕