ضُحی
#شین_الف بچه ها فکر میکنم این خانواده ها میدونن تو روزای عید یا ایام شهادت رقت قلبهاتون زیاده و کمک
سلام بچه ها
این دو خانواده هنوز مشکلشون حل نشده
برای آندوسکوپی یکیشون یک میلیون و ۴۰۰ نیازه و هنوز یک میلیون کسری داریم
میشه یه همتی بکنید و یه بار دیگه این سفره گلریزونو پر کنید؟!♥️
کوچیک و بزرگش مهم نیست قطره قطره جمع گردد...
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه نزد بانک مهرایران
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دهم _من؟ _بله همه...الانم بهونه ش جو
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_یازدهم
آرام و بدون خشم و عتاب حرف میزد
دلسوزی و نگرانی در لحن و صدایش به وضوح حس میشد
چشمان سیاه و محجوبش از پوتینهای خاکی ام بالاتر نمی آمد و با چهره ای مضطرب اما آرام منتظر واکنش من بود
پیشتر ندیده بودم کسی حتی در حال اضطراب آرام باشد!
یعنی گمان میکردم این دو حس با هم درتضادند اما انگار لایه ای از آرامش حتی بر اضطراب این جوان خسته هم کشیده شده بود
نمیدانم چرا اما تمام خشمی که از او داشتم شبیه پوسته ای شیشه ای و شکننده از دور افکارم شکست و فرو ریخت
ناخواسته یکبار دیگر اتفاقات دیشب تا صبح امروز را مرور کردم و حالا که دیگر خشمی نبود ناچار بودم بپذیرم لجاجت و بی منطق شدنم را...
بپذیرم ظن غلط و حدس اشتباهم را. انگار واقعا دروغ و دشمنی درکار نبود و خطر حقیقت داشت.
فوری گفتم:
_لطفا بلند شید...
اسلحهاش را عصا کرد و فوری بلند شد:
پس بفرمایید
ناچار گفتم:
باشه من میرم ولی قول بدید اینجا رو پس بگیرید و امن کنید تا این بیمارستان برای مجروحا بمونه و ما بتونیم برگردیم...
_چشم... شما خیالتون راحت باشه
این جاده باید حفظ بشه اگرم خدای نکرده سقوط کنه زود آزاد میشه... باید بشه... بخاطر این بیمارستان...
خیلی زود برمیگردید همینجا مشغول میشید...
کسی با حضور شما اینجا مشکلی نداره وقتی امن باشه...
فقط الان زودتر برید...
رضا جان پاشو یاعلی خودت ببرشون بچه ها همه مشغول جابه جایی ان مجروح آوردیم باز...
با این حرفش بدون کلامی بیرون رفتم و به طرف بیمارستان دفن شده نگاهی انداختم...
برانکاردها در مسیر ورود به آن دهلیز زیرزمینی صف کشیده بودند.
آقا رضا از چادر خارج شد و به طرف ماشین راه افتاد:
_تشریف بیارید خواهر...
_خداحافظتون...
جانشین فرمانده آرام این را گفت و به طرف بیمارستان دوید... فرصت نشد جوابش را بدهم... تنها رفتنش را دنبال کردم...
به طرف سنگر راه افتادم تا وسایلم را بردارم...
دائم خودم را سرزنش میکردم که بچه ها را هم با خودم به دردسر انداخته بودم...
آتش روی جاده هر لحظه سنگین تر میشد...
آخرین لحظه قبل از سوار شدن یک بار دیگر نگاهی به بیمارستان انداختم...
چادری که برای شهدا بنا کرده بودیم حالا دیگر پر شده بود...
قطره اشکی که از چشمم روی خاک افتاد تنها جامانده من بود... از بن دل آرزو کردم دوباره برگردم و ناچار سوار لندیور خاکمالی که معطل من شده بود شدم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_یازدهم آرام و بدون خشم و عتاب حرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_یازدهم آرام و بدون خشم و عتاب حرف
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_دوازدهم
فانوس دوم🍃
تمام طول مسیر از اثر انفجار ها و تلاش راننده برای فرار از آنها ماشین به شدت تکان میخورد و سر و صدای مداومی مخل اعصاب بود. راننده مسن اما خوش مشرب شیرازی اش هم با وجود اینهمه سر و صدا نطقش باز بود و برای غلبه بر اضطراب بچه ها مدام مزه می پراند. ولی هیچ کدام نمیتوانستند مانع خیال سیالم شوند که به او فکر نکنم...
به اینکه چرا بخاطر نجات من خودش را کوچک کرد؟ به اینکه چرا تا این حد امنیت ما برایش مهم بود؟! یعنی امنیت من...
به اینکه چرا با این رفتار کودکانه خودم را این قدر احمق نشان دادم و حالا او درموردم چه فکری خواهد کرد؟
ولی مگر واقعا چه اهمیتی داشت؟ چرا برایم مهم شده بود و دائم افسوس میخوردم؟
چرا فکرم از او و از چند ساعت قبل منحرف نمیشد؟ از کاری که کرد؟
از غیرت و فروتنی اش؟ از توجه اش؟...
یعنی ممکن بود دوباره او را ببینم؟... اگر او هم مثل خیلیهای دیگرشهید شود؟...
دو روز بعد سر سفره صبحانه در اتاق استراحتمان در بهداری ارتش، صدیقه با خوشحالی خبر آورد که بیمارستان سقوط نکرده و بچه های ما دشمن را عقب زدند و خط را پیش بردهاند و اگر وضعیت به ثبات برسد هفته بعد ميتوانیم برگردیم...
چه خبر خوبی بود و چه صبحانه خوشمزهای شد!!...
...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏓 پینگ پنگ با خدا
#تصویری
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دوازدهم فانوس دوم🍃 تمام طول مسی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_سیزدهم
یک هفته ی بعد اگرچه کند و کشدار اما بالاخره گذشت و به شب اعزام رسید...
بعد از خوردن شام بحث درباره کمبود آمبولانس های مجهز یا دست کم سالم درگرفته بود و منی که تک افتاده بودم از شدت حرص صدایم دورگه شده بود:
_بابا الان دیگه آمبولانسا خودشون بیمارستان سیار دارن یه تجهیزات حداقلی که پزشک باهاش تو همون کابین اقدامات اولیه رو انجام بده...
اصلا اونم نخواستیم لااقل آمبولانس سالم باشه ضربه رو به بدنه منتقل نکنه نه اینایی که ما داریم سوار که میشی انگار کف خیابون کشیده می شی!... اکثر مجروحایی که توی راه تموم میکنن دلیلش همینه...
اصلا اینم هیچی دیدید دیگه این سری حتی آمبولانسم نبود رو کامیون مجروح آوردن...
نرگس دوباره جمله قبلی را تکرار کرد: آقا مگه ما گفتیم همینه و باید همین باشه؟ نمی فروشن بهمون چه کنیم؟ تقصیر ماست؟
_پس تقصیر کیه؟... چرا باید کاری کنید که حتی نخ بخیه هم بهتون ندن؟ چرا باید با عالم و آدم دربیفتید مجبورتون کردن؟
جمله کاملا منعقد نشده بود که صدیقه که برای دیدن همسرش بیرون رفته بود در اتاقک کوچک استراحتمان را باز کرد و وارد شد. نرگس آهسته گفت:
_جواب این حرفت رو بعدا میدم... یادم بنداز حتما...
بعد صدا بلند کرد: چه خبر صدیقه؟
صدیقه جلو آمد و دوزانو کنار سفره باز مانده شام نشست...
_بچه ها صابر گفت نماز صبح رو که خوندید دیگه نخوابید آماده باشید
هر موقعی ممکنه بیان صدامون کنن...
راضی و خوشحال لبخند زدم و یکبار دیگر مشغول وارسی وسایل داخل کوله ام شدم تا مطمئن شوم هیچ چیز جا نمی ماند.
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_چهاردهم
سلما که شاید کم حرفترین بین ما بود، از صدیقه پرسید:
_به نظرت مو ميتونم ایه با خودُم بیارُم؟یعنی اجازه میدن؟...
به کبوتری که هفته پیش پرشکسته گوشه محوطه پیدا کرده بود و یک هفتهای میشد تر و خشکش میکرد و حالا کنار پنجره اتاق درون جعبهای جا خوش کرده بود اشاره کرد...
بجای صدیقه زهرا به صدا آمد:
_حالا اَی اجازه بدن تو میخوای ایه بیاری اونجا؟
ای همی حالاشُم خوبه خوب شدن ولش کن برن بابا...
_کجاش خوب شدن ای هنو نمیتونه بپِره اینجوری ولش کنُم که گربه ای سگی چیزی میخورِش... مگه مثل تو بی خیالم؟...
به قصد جلوگیری از جنگ و جدل قریبالوقوع میانشان با سلما وارد مکالمه شدم:
_حالا گیریم آوردیش کجا میخوای نگهش داری آخه...
_تو ماشین یا خود منطقه؟
از سوالش لبخندم در آمد:
_هر دو...
معصومانه گفت:
_برا هر دوش یه فکری دارُم شما نگران نباشید...
دیگر کسی پاپی اش نشد تا با خیال راحت برای آوردن کبوترش نقشه بکشد!!...
رختخواب ها که پهن شد تازه صحبت گل انداخت و دلم را گرم کرد که به این زودی ها نميخوابند و مرا با این انتظار کشنده تا صبح رها نمیکنند...
جز عطیه و صدیقه همه مجرد بودند و موقیت برای یک مباحثه جذاب کاملا فراهم...
میان شوخی و خنده زهرا پرسید: نرگس جون و ژاله خانوم شما چطو هنو ازدواج نکردید؟
صدادار خندیدم: چیه خیلی دیر شده؟
_نه منظورم این نی آخه عطیه خانوم خیلی زودتر ازدواج کرده ولی شما...
خواستم بیشتر از این به زحمت نیفتد و به میان تقلایش آمدم: خب من زیاد دغدغه ش رو نداشتم و پیش هم نیومده همین...
همه نگاه ها معطوف نرگس شد اما خلاف تصورم چندان خوشحال به نظر نمی رسید و مثل همیشه با طنازی جواب سوال را نداد. به عکس آرام و گرفته مشغول توضیح شد:
_خانواده ما مذهبی ان و تجرد تا این سن مرسوم نیست
یعنی معمولا دخترامون از ۱۸ سالگی شوهر میکنن. منم...
نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی روی لب آورد، انگار به خاطره دوری پناه برده بود:
راستش من و عطیه با هم نامزد کردیم...
پ.ن: ببخشید دیروز ویرایش آماده نشد🙏🦋
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 پاسخ جالب پیامبر(ص) به کسی که از ایشان پرسید:
مردم را به چه چیزی دعوت میکنی؟ نماینده چه کسی هستی؟
#استوری
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهاردهم سلما که شاید کم حرفترین ب
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_پانزده
بیشتر از حس تعجب احساس خجالت داشتم از اینکه من هم مثل بقیه چیزی از این راز نمیدانم. منی که به گمان خودم سالها با او رفاقت داشتم. وقتی به خودم آمدم که چهره متعجب و حالت نیم خیزم جایی برای پنهان کاری باقی نگذاشته بود.
همگی منتظر به نرگسی که انگار در کلماتش غرق بود خیره شده بودیم:
_من و عطیه توی یه مراسم عقد کردیم... یکماه قبل از رفتن به دانشگاه تو ۱۸ سالگی... عطیه با برادرم و من با دوست قدیمی برادرم که با خانواده شون از بچگی رفت و آمد داشتیم......سجاد...
پسر خیلی خوبی بود از بچگی میشناختیمش...
منم خیلی دوست داشت... نامزد که کردیم بیشتر بهش علاقه مند شدم...خیلی خوشاخلاق بود هیچ وقت هیچ تندی ازش ندیدم... از اون آدمایی که هر ثانیه که باهاشون باشی یه چیزی یاد می گیری
ولی...
قطره اشکی از چشمش گریخت خود را بی واسطه به روی روسری انداخت:
_سجاد و علی با هم یعنی با کل بچه های محل سازماندهی شده مبارزات سیاسی داشتن...
سجاد و چندتا از بچههای دیگه دستگیر شدن...
بعدا شنیدیم که بردنشون کمیته مشترک... اونجام که میدونید جاییه که عرب نی میندازه...
حتی جنازه شم تحویلمون ندادن...
سکوت سنگین و نسبتا طولانی مان با عذرخواهی و خروج نرگس از اتاق به پایان رسید...
نرگس که رفت زهرا به بهانه شکستن سکوت و عوض کردن بحث از عطیه پرسید:
_ببینُم شما واقعا ۱۰ ساله با علی آقا ازدواج کردید؟
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_شانزده
عطیه نفس عمیقی کشید و گوشه چشمهایش را از نم اشک پاک کرد:
_نامزدیمون بخاطر قضیه سجاد و نرگس خیلی طولانی شد تقریبا سه سال...
ولی الان هفت ساله که ازدواج کردیم...
سوالی که در چشمان زهرا میچرخید اما به زبان نمی آورد را عطیه خیلی ساده پاسخ داد:
_ولی هنوز خدا بچهای بهمون نداده...
زهرا که دیگر میترسید سوالی بپرسد و جواب تلختری بگیرد تنها به جمله إنشاءالله خدا روزیتون کنه بسنده کرد و به بهانه دوختن جیب بارانی اش گوشه ای خزید...
بقیه هم هر یک به کاری مشغول شدند اما من هنوز در بهت مانده بودم...
عطیه هم این را فهمیده بود که دستش را پشتم گذاشت و خودش را نزدیک کرد:
_نرگس هیچوقت درباره اون قضیه حرفی نمیزنه... ما هم هیچ وقت در این باره باهاش حرف نمیزنیم... بخاطر همینه که به تو هم چیزی نگفتیم...
یعنی اصلا راجعبهش حتی با همم خیلی حرف نمیزنیم باور کن...
اصلا دوست نداره از اون ماجرا حرف بزنه نميدونم امشب چی شد یهو به حرف اومد...
بدون هیچ حرفی دستش را فشردم و از جا بلند شدم...
از اتاق بیرون زدم و بعد هم از ساختمان بهداری. محوطه نسبتا بزرگ بهداری در تاریکی شب با آسمان بالای سرش مرزی نداشت و بی انتها به نظر می آمد. در این تاریکی یکدست پیدا کردن یک نقطه خاکی رنگ متحرک کار سختی نبود. با قدمهای بلند به طرفش رفتم. در حال قدم زدن و زمزمه بود. زمزمه ای که به وضوح نمی شنیدم...
قصد کردم برگردم و خلوتش را بهم نزنم ولی نتوانستم. نزدیک رفتم و از پشت دست روی شانه اش گذاشتم...بعد از چند تلاش ناموفق!...
برگشت... مثل همیشه لبخندی زد که فقط کمجانی اش ناآشنا بود:
_برای چی اومدی بیرون هوا خیلی سرده...
_من خیلی متاسفم نرگس بابت... نامزدت...
دوباره نگاهش را به روبرو داد و با آرامش خاصی گفت:
_شوهرم بود نه نامزدم... ما عقد کرده بودیم...
_متاسفم بابت همسرت... ولی چرا به من نگفتی؟!
_نه دردی از تو دوا میکرد نه از من... نخواستم ناراحتت کنم ولی اگر از نگفتنم ناراحت شدی معذرت میخوام...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
▫️تو نهایت عشقی
📌 #حضرت_اباالفضل
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_شانزده عطیه نفس عمیقی کشید و گوشه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_هفده
فانوس سوم🍃
سنگری که برای ما ساخته شده بود را دوباره برایمان آماده کرده بودند...
بعد از گذاشتن کوله های خاکی و جمع و جورمان درون آن به سمت بیمارستان راه افتادیم. با لبخندهای ذوق زده و شعف دویده زیر پوست...
بیمارستان با آن صبح سخت تنها یک تفاوت کرده بود و آن ازدحامی خلوت نشدنی بود که به نظر می رسید به جزء لاینفک این راهروی آهنی بدل شده است.
گویی دیگر بنا نیست روی سکوت و سکون به خود ببیند.
گذشته از تختهایی که بعد از آن شب شاید هیچ وقت خالی نشده بودند میان هر دو تخت هم مجروح نسبتا سرپا تری روی زمین نشسته و منتظر رسیدگی بود...
مشغول شدیم. حین کار در چهره هر مجروح بی اراده دقیق میشدم...و فقط خودم دلیل این دقت غیر ارادی را میدانستم. نگرانی از مجروحیت یک آشنا... یا شاید هم امید به دیدار دوباره همان آشنا...
چقدر آن روز و روزهای بعد منتظر ماندم...بی دلیل... بی نتیجه...
دو هفته از بازگشتمان گذشته شده بود و هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود...و کماکان هیچ خبری از او نبود...
این بیقراري را پای یک کنجکاوی ساده گذاشته بودم و درگیری با خودم را خاتمه داده بودم...
و با این توجیه که بابت عمل به قولش یعنی پس گرفتن بیمارستان و امن کردن این جاده از او تشکر کنم برای دیدارش لحظه شماری میکردم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕