eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🎉🍃🎉🍃🎉🍃🎉
بچه ها فکر میکنم این خانواده ها میدونن تو روزای عید یا ایام شهادت رقت قلبهاتون زیاده و کمکشون میکنید چون معمولا این روزا همشون بهم زنگ میزنن امروزم دو نفر زنگ‌زدن یکی خانومی که مادر نابینا داره و خودش مشکل معده داره هزینه آندوسکوپی معده و دارو های مادرش رو نداره بکی هم خانوم مسن و تنهایی که بیماری ریوی داره و کرونا هم داشته و الان از پس مخارج درمان و معاشش برنمیاد اگر قصد خیرات و نذر یا کمک داشتید تو این روز مبارک به شکرانه نزول اجلال رسول الله و امام صادق، این دو تا خانوم رو فراموش نکنید منِ واسطه هم در خدمتم و فوری به دستشون میرسونم بنام شقایق آرزه نزد بانک مهرایران
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) فانوس اول🍃 گوشه پتوی پلنگی آویخته به سر در اتاقک را بلند کردم و پوتین هایم را از پا در آوردم... اتاقکی که از کیسه های پر شده از خاک روی هم چیده شده ساخته شده بود و حدودا یک متر در زمین فرو رفته بود وارد که شدم نرگس مشغول نماز بود و زهرا گوشه‌ای نشسته... روبه زهرا پرسیدم: _بچه ها کجان؟... _بیرون وضو میگیرن... کنارش نشستم: _پس تو چرا نمیری بگیری؟... خندید: _مو خوندُم خانم دکتر... بچه‌ها دیرتر اومدن... _ اینجا شباش برعکس روزاش سرده ها... _ها بیابونن دیگه حالا یکم بگذِره کم کم گرم میشه... نرگس که نیم رخش مایل به ما بود سلام نمازش را داد و به طرفمان برگشت: _به نظرت خیلی کوچیک نیست؟ فعلا همین یه دونه‌است برا کل این منطقه جواب میده؟... _سازه که نیست کانکسه دیگه... قراره چندجای دیگه هم بزودی همینکارو بکنن ولی تا اونموقع احتمالا اینجا خیلی شلوغ بشه زهرا هم رو به نرگس وارد گفتگو شد: _قبول باشه خانم دکتر...حالا چادرم بغلش زدن ولی به نظرُم بازم خیلی کوچیکن... نرگس در جوابش سری تکان داد: _قبول حق عزیزم از شما هم قبول باشه... چه میشه کرد امیدوارم هرچه سریعتر بقیه کانکسها هم دایر بشن... گوشه پتو بلند شد و عطیه و سلما و صدیقه پشت هم وارد شدند... اول صدیقه به حرف آمد: _بچه‌ها صابر میگه از همین فردا پذیرش شروع میشه باید آماده باشید... مخصوصا که میگفت همین امروز عملیات جدید شروع شده تو همین محور... ناراحت ادامه داد: _مجروح هم زیاد میشه دیگه... عطیه نگران پرسید: _نميدونی دکتر چمرانم تو این عملیات هست یا نه؟ _والا نمیدونم چطور؟ نرگس دست روی شانه صدیقه گذاشت و بلند شد: _هیچی بابا اینم هرکی رو میبینه یاد آقاشون می افته... 🍃33 قسمت از این رمان در کانال موجود است فایل کامل این رمان به فروش میرسد👈🏼 @roshanayi 🍃 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام تر و بی تفاوت تر است ولی نگرانی از نگاه و صدایش پیدا بود... شاید هم من این را خوب میفهمیدم... منی که او را خوب میشناختم.... بعد از نماز بچه ها دور هم نشستیم و صدیقه از کوله اش چند کنسرو لوبیا بیرون آورد و مشغول باز کردنشان شد... سلما هم از گوشه چادر چند قوطی کنسرو خالی آورد: _بِچه ها مو اینایه شستم آب خواستید بخورید ای پارچ اییــُم لیوان! پشت بند معرفی اش همگی زدند زیر خنده... متعجب گفتم: _اینا که پر بریدگیه لب رو پاره میکنه نرگس نگاهی کرد و گفت: _گارسون... اینو واسه خانم عوض کن... و باز صدای خنده بلند شد... _زهرمار... جدی شما با اینا آب میخورین؟ زهرا در حالی که لقمه را به زحمت فرو میداد جواب داد: _ها نه پَ چی خانم دکتر مِثلا شما تشنت شه چه کار میکنی؟... چند ثانیه خیره نگاه کردم و بعد عصبی خندیدم: _راست میگی آدم مجبور که باشه هر کاری میکنه... _بحث اجبار نیست ما الان جبری نداریم اینجا باشیم...آدم کاری که بهش اعتقاد داره و میدونه درسته رو تحت هر شرایطی انجام میده... وگرنه میتونه شرایط رو تغییر بده نرگس بود که جوابم را میداد به صورت باد کرده از حجم لقمه و جنبان از جویدنش نگاهی انداختم و گفتم: _این حرفت رو قبول ندارم... ما بخاطر شرایط مجبوریم اینجا باشیم و مجبوریم این شرایط رو تحمل کنیم اگه جنگی نبود الزامی هم نبود که تو قوطی کنسرو آب بخوریم دیگه... تو چه به اینکار اعتقاد داشته باشی چه نداشته باشی الان مجبوری دفاع کنی... مثل من... لقمه ای به دهان گذاشتم و به پاسخش گوش سپردم: _اجبار یعنی چی؟... میتونی برام تعریفش کنی؟ من و تو الان نه مسئولیت نظامی داریم اینجا نه کسی ما رو احضار کرده خودمون اومدیم دیگه چون یه هدفی داشتیم... پس به اختیار خودمون اینجاییم نه اجبار... _توهم اختیار داری در حالی که شرایط تو رو مجبور کرده... این شرایطه که برای تو تصمیم میسازه... آبی که در قوطی کنسرو ریخته بود فرو داد و با تعجب نگاهم کرد: _این جبر گرایی تو دیگه واقعا خیلی عجیب شده‌ها!!... شرایط روی تصمیم گیری اثر میگذاره معلومه ولی تصمیم ساز نیست... شرایط میتونه تو رو به تصمیمات مختلفی برسونه... مثلا همین شرایط جنگ میتونست تو رو به این تصمیم برسونه که بری هلند پیش خاله جانت... تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی... چرا اصرار داری بگی جبر بوده؟!... صدای زهرا درآمد: _ای بابا بِسه دیگه یه لقمه غِذا اومدیم بخوریم بحث فلسفی راه انداختن دکترای محترم فهمیدیم خیلی حالیتونه... عطیه مثل همیشه محجوب و ریز خندید طوری که حتی دندان هایش هم دیده نشد: _حالا اینکه چیزی نیست خودتونو آماده کنید از این به بعد تو اتاق عمل بالاسر مریضم اینارو بشنوید اینا کارشون همینه... صدیقه که تمام مدت متعجب به ما زل زده بود سرش را پایین انداخت و چیزی نپرسید... احتمالا فهمیده بود ژاله کمی با آنها فرق میکند و شور انقلابی و ایمان و این چیزها او را به اینجا نکشانده... شاید هم کمی توی ذوقش خورده بود... شاید هم کمی بیشتر از کمی... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
نظراتتون رو درباره ویرایش جدید اگر دوست داشتید پی ویم بگید 🌸💚 @shin_alef اونایی که قبلا خوندن میدونن چقدرر تغییر کرده😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دوم نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) همین نگاه متعجب و کنجکاو صدیقه کافی بود تا من باز در خودم و این چند ماه عجیب و سختی که از سر گذاشته بودم غرق شوم. چقدر ناگهانی و ناخواسته وارد این ورطه ی خطرناک و متفاوت شدم و چقدر ناگهان تر تصمیم گرفتم بجای رفتن بایستم و کاری کنم... اما اینبار به اختیار.... از خیلی پیش تر ها پدر گفته بود این جنگ خیلی محتمل است ولی من باز هم با وقوعش غافلگیر شدم... مصداق همان مثل شنیدن کی بود مانند دیدن... از یادآوری کلام پدر حسرت زده آهی کشیدم... پدرم؛ همان سرهنگ همایون شیبانیِ وطن دوست و مقرراتی ولی عاشق تک دخترِ بابایی خود که تقریبا چهار سال پیش به دلیل بیماری قلبی زودتر از موعد بازنشست شد و چند ماه پیش ساعت 9 صبح... با یک سکته ی قلبی آخرین رشته تعلق من به زندگی را پاره کرد... دختری که در کودکی مادرش را از دست داده بود حالا با رفتن پدر دیگر هیچ تعلقی به این دنیا نداشت... تنها دلش میخواست از این تنهایی فرار کند و به جایی برود که خودش را فراموش کند... و این جنگ خانه خراب کن با تمام بدی ها و سختی هایش این امکان را با خودش آورده بود. این شد که هنوز از چله ی عزای پدر بیرون نیامده بار سفر بستم و با دو یار قدیمی به دل خطر زدم. ژاله و نرگس وعطیه، سه رفیق که هر سه پزشکند و و فهم اینکه در این کشتار دسته جمعی پزشک در خوزستان حکم کیمیا دارد کار سختی نبود. اگرچه مثل نرگس و عطیه همسر برادر و البته دخترخاله اش، نگاه مقدسی به این جنگ نداشتم اما نجات جان انسانهای بیگناه زیر باران بمب و موشک و کمک به جوانان کم سن و سالی که با دست خالی از هویت و تمامیت و ملت و ناموس دفاع میکنند چندان نیازمند اعتقاد نیست. انسانیت و حرّیت کفایت میکند... نرگس و عطیه همراهان خوبی برای فرار از رخوت شهر و پذیرش این مسئولیت سخت اما شیرین بودند اگرچه به لحاظ فکری و حتی خانوادگی میان من و آنها سنخیتی نبود حقیقتا دوستشان داشتم و منهای عقایدشان که معتقد بودم احساسات زده و به دور از منطق است آنها را انسانهای صادق و مهربانی یافته بودم و همین دلیل برای آدم تنهایی چون من برای رفاقت با آنها کافی بود... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 پروردگارا مرایاری کن # مومنون39
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_سوم همین نگاه متعجب و کنجکاو صدیقه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) آغاز این سفر درست یک سال پیش در هفته های اول جنگ ما را با زهرا و سلما پرستاران مهربان و فداکار بیمارستان گلستان اهواز آشنا کرد و وقتی همگی به هزار زحمت و خواهش خودمان را در لیست اعزامی ها به بیمارستان صحرایی سوسنگرد گنجاندیم با صدیقه، آخرین عضو این تیم کوچک زنانه آشنا شدیم. پرستاری که به همراه همسر پرستارش بنا بود در این تیم جمع و جور حضور داشته باشد و امروز پیش از حرکت به سمت اینجا در بهداری ارتش اولین دیدارمان منجر به دوستی شد. و حالا که در مسکن جدیدمان جایی درست در قلب بیابان سکنا گرفته ایم و با بیمارستانی که چند ماه آرزوی کار در آن را داشتیم چند متر فاصله داریم، در انتظار اولین روز کاری از آخرین فراغتمان استفاده می کنیم و دور هم مشغول گفتگو و بگو بخندیم که... صدای دکتر سرپرست تیم از پشت پتوی اتاقک خاکی به گوشمان رسید... همانطور که از جا بلند میشدم و روسری خاکستری رنگم را با گرهی زیر گلو روی سر محکم میکردم صدا بلند کردم: _بله آقای دکتر... گوشه پتو را کنار زدم و در شکاف به وجود آمده ایستادم: _سلام... _سلام خانم شیبانی حالتون خوبه... _ممنون... مشکلی پیش اومده؟! _مشکل که نه خبری بود که باید بهتون میدادم... حتما از طریق خانم طاهری مطلع شدید که امشب یه عملیات تو همین محور شروع میشه... تقریبا خیلی به ما نزدیکن... تیپی که اونجا عمل میکنه هم درجریان راه اندازی بیمارستان و حضور ما هستن... امشب درخواست دادن که مجروحین رو پذیرش کنیم... ما هم دیدیم همه چیز حاضره دلیلی نداره کار رو عقب بندازیم... پیام دادیم اعلام آمادگی کردیم... احتمالا تا دم صبح شایدم زودتر مجروح میرسه... البته شما نیازی نیست امشب کمک کنید استراحت کنید فردا صبح کارو شروع کنید...فقط گفتم که اگه دم صبح صدای ماشین و شلوغی شنیدید نترسید... _الان میخواید تجهیزات آماده کنید دیگه؟ _بله ما امشب بیداریم... _پس ما هم میایم... _نه شما استراحت کنید امشب رو _نه آقای دکتر ما هم اومدیم اینجا کمک کنیم شب و روز نداره واسه استراحت نیومدیم... ما نیم ساعت دیگه میایم... _دیگه هر جور صلاح میدونید... پس فعلا با اجازتون... _خواهش میکنم... برگشتم و با پنج علامت سوال بزرگ که در چشمهایم زل زده بودند مواجه شدم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهارم آغاز این سفر درست یک سال پ
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) جلو رفتم و دوزانو نشستم: _پاشید حاضر شید بریم بیمارستان الاناست که بیمارستان پر مجروح شه... عطیه متعجب گفت: _این وقت شب؟ _آره الان دکتر اومده بود همینو بگه... همگی به سرعت حاضر شدیم و از چادرمان بیرون زدیم... مسیر کوتاه اما سرد و سنگلاخی چادر تا کانکس بیمارستان را دست در جیپ بارانی های خاکی رنگ و رو رفته و با خنده های مرتعش از اثر سرما گذراندیم و وارد بیمارستان شدیم. کانکس بزرگ و مستطیلی شکلی که در دل زمین دفن شده بود و با تور های خاکی رنگ پوشیده شده بود و با طی کردن یک مسیر شیب دار و مارپیچ واردش می شدی. عجیب نبود اینکه همه چیز این بیابان از سازه ها و حتی لباسها به رنگ خاک باشد. چاره ای جز پنهان شدن نیست وقتی قصد شکارت را داشته باشند و پرنده هایشان را وقت و بی وقت برای سرکشی روانه کنند. آقایان در حال آماده کردن بیمارستان بودند. بعضی مشغول بودند به ایزوله سازی قسمتی که بنا بود مثلا اتاق عمل این بیمارستان کوچک باشد،و بعضی به مرتب کردن تختها در دو طرف راهرو سرگرم بودند... تیم آقایان متشکل بود از دو پزشک متخصص و جراح که یکی ریاست این بیمارستان صحرایی را بر عهده داشت و مسن تر بود و دکتر خطاب میشد و دیگری که کمی جوانتر بود با فامیلی خود دکتر پوررضا شناخته می شد. بنا براین اگر کسی کلمه دکتر را به تنهایی به کار می برد واضح بود با چه کسی کار دارد. علاوه بر این دو دکتر دو دانشجوی پزشکی عمومی، پنج پرستار و هفت بهیار هم در این تیم حضور داشتند که یکی از پرستارها صابر مولایی همسر و پسر خاله صدیقه بود و از مابقی جز یک اسم و فامیل چیز دیگری نمی دانستیم. نگاهی به تنها ساعت روی دیوار انداختم...شب از نیمه گذشته بود... دکتر حمیدی رئیس بیمارستان که مشغول چیدن ابزار اتاق عمل بود با دیدنمان صدا بلند کرد: _خانوما تشریف بیارید اینجا _سلام آقای دکتر ما در خدمتیم چیکار میتونیم بکنیم؟... _سلام...شما لطف کنید جعبه های دارویی که با خودمون آوردیم همه رو مجزا و مرتب توی کمدا بچینید و اسم دارو رو رو هر طبقه اتیکت بزنید... _چشم... با بچه‌ها به طرف کارتن های دارو رفتیم و مشغول شدیم... من به اسم هر کارتن و متناسب حجم آن طبقه‌ای را اتیکت میزدم و بچه ها همان دارو را در همان طبقه میچیدند... کمی که گذشت نرگس کنارم ایستاد و به صورتم زل زد: _خسته نشی؟!... همانطور که مشغول نوشتن بودم جوابش را دادم: _توام اگه یکم رو خطت کار میکردی الان خسته نمیشدی!... مشتی به شانه ام زد و بی آنکه نگاه بگیرد رو به دکتر صدا زد: _آقای دکتر بسته های خون کجان؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
امکان نداره کسی چراغی برای دیگران روشن کنه، و خودش توی تاریکی بمونه. پس مهربون باش … . .
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_پنجم جلو رفتم و دوزانو نشستم: _پاشید
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) ... شب شکسته بود و سحر سر زده بود که در میان صداهای محو توپ و انفجار که از دوردست می آمد صدای ماشینی از محوطه به بیمارستان رسید و متوجه ورود مهمان شدیم... آقایان بهیار فوری چند برانکارد دست گرفتند تا از بیمارستان خارج شوند اما... پیش از آنکه به انتهای راهرو برسند چند مرد با لباسهای نظامی وارد شدند... یکی از آنها جلوتر می آمد... از نظر گذراندمش؛ قد تقریبا بلند و موهای آشفته و خاکی و صورتی که چیزی در آن به چشم نمی آمد جز خستگی و بی خوابی...و البته تعجب فراوان!!... همین ها در نظر اول به چشمم آمد. جلو آمد و با همان تعجب به دکتر و سایرین سلام کرد: _برادر رئیس این بیمارستان شمایید؟ دکتر خنده کوتاهی کرد و نگاهی به این مستطیل گل مالی شده انداخت: _اگر اینجا بیمارستان محسوب بشه بله بنده‌ام رئیسش محسوب میشم... _میتونم خواهش کنم تشریف بیارید چند دقیقه بیرون در خدمتتون باشم؟ _خواهش میکنم... بفرمایید با هم به طرف انتهای راهرو حرکت کردند و من متعجب از این صحبت سری این وقت شب با حرکت لب رو به نرگس تعجبم را بروز دادم و به کار خودم مشغول شدم. چند نفر از بهیار ها دوباره برای آوردن مجروح برانکارد ها را بلند کردند ولی همان جوان به آنها گفت هنوز مجروحی نیامده...پس اینها که بودند که زودتر از مجروح‌ها رسیده بودند؟ همه چیز سوال برانگیز و عجیب بود...چهره‌ها پر از سوال بود اما همه خود را مشغول کار نشان می دادند... همه منتظر رسیدن خبر بودند اما تا بعد از نماز صبح این انتظار ادامه پیدا کرد. بعد از اذانی که رادوی کوچک بیمارستان صدایش را رساند و نمازی که هر یک به طریقی خواندند کماکان مشغول کار بودیم بود که دکتر لبرگشت و قبل از انجام هرکاری صدا زد: _خانوما تشریف بیارین همگی چند لحظه!... دورش را که گرفتیم راز این جلسه ناگهانی شبانه برملا شد: _والا راستش این آقایی که قبل نماز اومد توی بیمارستان جانشین فرمانده تیپیه که تو همین محور عملیات دارن... میگه فشار زیاد شده ممکنه، ممکنه مدت کوتاهی این جاده سقوط کنه... برای همین میخوان که بعد طلوع آفتاب خانومها اینجا رو ترک کنن... مثل خمیر وا رفتم... هنوز نیامده بروم؟ بدون اینکه حتی یک زخم را ببندم و یک تیر از تن خسته مجروحی بیرون بکشم؟! پس دلیل نگاه متعجب و حکمت جلسه سری شبانه شان این بود! ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_ششم ... شب شکسته بود و سحر سر زد
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) این برای من به هیچ وجه قابل قبول نبود... اما بچه ها با اینکه همگی ناراحت و غمگین بودند به نظر نمی آمد مخالفتی داشته باشند و این مرا عصبانی تر میکرد... اعتراض کردم: _آقای دکتر اگر خطری باشه برای شما هم هست اگر اینجا سقوط کنه شما هم اسیر میشید پس همه با هم باید اینجا رو ترک کنیم... _خانوم کلی مجروح توی راهن که الان میرسن ما کجا بریم؟ ما میتونیم این ریسک رو قبول کنیم ولی شما باید برید... خیلی زود... دهان باز کردم تا جوابش را بدهم اما صدای همهمه ‌ای در دهلیز بیمارستان پیچید و بعد هم سیل مجروح که بهیارها داخل بیمارستان می آوردند حتی جایی برای ایستادن باقی نگذاشت... به طرف کمد رفتم تا دستکش و روپوش بردارم اما دکتر در کمد را بست: _خانوم شیبانی شما همگی باید همین الان برید... _دکتر لااقل اجازه بدید تا همون صبح کمک کنیم... همانطور که با عجله دور میشد گفت: _نمیشه... ما اینجا هستیم خیالتون راحت برید حاضر شید یک ساعت دیگه باید آماده باشید با اولین ماشین برگردید عقب... خواستم باز حرفی بزنم که با فشار دست نرگس بیرون رانده شدم در حالی که چشمم به این مجروحین بدحال خشک شده بود و تمام تلاشم این بود حلقه اشکی که هر لحظه سنگین‌تر میشد را در چشم نگه دارم... ناراحت و با بغض رو به نرگس گفتم: _چرا نذاشتی حرفم رو بهش بزنم؟ _اینهمه مجروح بدحال دارن میارن بنده خدا هزارتا کار داره تو دست و پا وایسادی که چی بهش بگی؟... اصلا چی میشه گفت بابا باید بریم دیگه إن‌شاءالله اینجا سقوط نمیکنه....چند روز دیگه امن میشه دوباره برمیگردیم... همانطور که به طرف سنگر می رفتیم با هم بحث میکردیم... بی نتیجه... _من با هزار بدبختی اومدم اینجا کمک اونوقت اینهمه مجروح اینجاست ولی من باید بذارم برم... مسخره نیست؟... _ خب شرایط طوریه که نمیشه موند حالا بعدا باز برمیگردیم... _اینم یه دروغ بزرگه اگه از اینجا بریم دیگه اجازه نمیدن برگردیم من مطمئنم... _به سلامتی کاملا خل شدی... با غیض این جمله را گفت و سرازیری کم شیب رودی سنگر را به دو طی کرد با عجله گوشه پتو را را بلند کرد و وارد شد و بقیه هم مغموم و ساکت پشت سرش... قبل از ورود برگشتم و نگاهی به آسمان انداختم که کم کم روشن میشد... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
کسی که بر خدا توکل کند خدا برای او کافی است! 🔸 سوره طلاق، آیه ی۳ . .
اگر خدا خیری برای تو بخواد هیچکسی نمیتونه لطف خدا رو از تو برگردونه . .
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هفتم این برای من به هیچ وجه قابل قب
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) وقتی وارد شدم بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشان بودند. _تو رو خدا جمع نکنید بچه ها اگه شما پشتم باشید یه کاریش میکنم ولی اگه همتون برید منم نمیتونم بمونم سلما متعجب گفت: _وا خانم دکتر مِگه شما میخوای بمونی؟ نرگس بجای من جواب داد: _بله چرا که نه... خانم که ادعای منطقشون گوش فلک رو کر کرده و چپ و راست ما رو مسخره میکنن و به هیجان زدگی متهم میکنن به وقتش اونقدر بی منطق میشن که... تو مثلا میخوای بمونی که کمک کنی؟ اینجوری فقط اونا رو تو دردسر میندازی و وقتشونو میگیری...واقعا ازت انتظار ندارم انقدر بچگانه رفتار کنی ژاله!... عصبانی گفتم: _بسه دیگه انقدر نصیحتم نکن... هیچ خبری نشده اینا همش یه سری ملاحضات بیخوده من مطمئنم این پسره میخواد ما رو دک کنه ولی شما اگر خیلی ترسیدید به سلامت! جوابی نداد و با خشمی فروخورده مشغول جمع کردن وسایلش شد... جای او عطیه مثل همیشه با ملایمت دنباله حرفش را گرفت: _عزیزم این کار تو فایده‌ای نداره چون بالاخره ما مجبوریم بریم ضمنا ما قول دادیم نمیتونیم زیر قولمون بزنیم... بی هیچ حرفی بلند شدم و طول کوتاه چادر را با قدمهایم بارها و بارها متر کردم... رلست میگفت. ما از روز اول تعهد کرده بودیم در صورت تشخیص مافوق و احتمال خطر منطقه را ترک کنیم... ولی رفتن در این موقعیت برای من هضم نشدنی بود. شاید نیم ساعتی هم نگذشته بود که یکی از همراهان آن فرمانده آمد و با عجله خواست خودمان را به ماشینی که در محوطه منتظرمان بود برسانیم... همگی بلند شدند و با وسایلشان بیرون رفتند!بی آنکه کسی رو به من حرفی بزند و تقاضای همراهی کند! ملغمه ای از تحقیر و شکست و خشم مهار ناپذیرم کرده بود. بیرون زدم... بچه ها پای ماشین ایستاده بودند و نرگس داشت با همان مرد صحبت میکرد... حتما در مورد من... چون آن مرد نگاهی انداخت و بعد به طرفم حرکت کرد... من هم به طرفش حرکت کردم و میانه راه به او رسیدم... سرش را پایین انداخت و زیر لب سلام آهسته‌ای کرد که در آن سر و صدای شلیک گلوله که از آنسوی جاده به گوش میرسید گم شد بلند گفتم: _سلام... امرتون... _خواهر شما چرا مثل دوستاتون حاضر نیستید؟... _یادم نمیاد برادری داشته باشم... دوستام بهتون نگفتن چرا؟ درحالی که سعی میکرد خونسردی اش را حفظ کند گفت: _چرا ولی فکر نمیکردم جدی گفته باشید... صدا بلند کردم: _مگه من با شما شوخی دارم؟... _پس لطفا زودتر حاضر شید ماشین معطل شماست... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هشتم وقتی وارد شدم بچه ها مشغول ج
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) و به طرف چادری که بیسیم و وسایل ارتباطی آنجا بود حرکت کرد... دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد چادر شدم... همانطور که دائم زیر لب ذکر میگفت که حرفی به من نزند عصبانی مشغول انجام کارهایش شد... _من گفتم با شما شوخی ندارم بعد شما میگید زودتر برم معطل منن؟اونا رو بفرستید من جایی نمیرم... _لااله‌الاالله الان توی این وضعیت من باید شما رو هم توجیه کنم؟ باید برید اونم هرچه سریعتر... صدای ماشینی که در محوطه پیچید برافروخته ترش کرد: _خانوم بیا برو این فرمانده ما الان بیاد ببینه شما هنوز اینجایید پوست از سر من برمیداره... بی تفاوت گفتم: _ به من ارتباطی نداره... طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد: _یاالله... با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید: _سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟ _ما جایی نمیریم آقای محترم... به یاد آوردم بچه ها آماده رفتن‌اند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم... _خواهر من شما... عصبانی گفتم: _من خواهر شما نیستم مکثی کرد... _بله...ببخشید... خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید... _چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟! خب جلوشونو بگیرید... من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم... چرا باید برم؟! اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛ شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_نهم و به طرف چادری که بیسیم و وسایل
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) _من؟ _بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم: _من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم ببینم کی میخواد منو بیرون کنه... نگاه کلافه‌ای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد. خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم... میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی... انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد... لحظه ای چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید... بعد خیلی ناگهانی جلوی پایم دوزانو نشست... هم من و هم دوستش مات مانده بودیم... او زودتر زبان باز کرد: چیکار میکنی حسین جان؟ توجهی به خطابش نکرد و آرام اما محکم مرا مخاطب قرار داد: _خانوم ما وقت زیادی نداریم... من متوجهم شما برای کمک اومدید برای نجات جون این جوونا ولی به خدا این جوونا اینجور دست خالی گوشت جلوی گلوله میشن که ناموسشون امنیت داشته باشه... خبر اسیر شدن یه خانم از مرگ برا این بچه‌ها صد بار بدتره... اگه من رو به برادری قبول ندارید ایرادی نداره من خادم شمام... ولی تو رو خدا حرف این خادم رو قبول کنید... این صداهای تیر و ترقه که هی نزدیک تر میشه یعنی هر لحظه طول این جاده داره سقوط ميکنه و دشمن پیشروی میکنه... دروغ و حقه ای درکار نیست عین حقیقته اگه نتونیم جلوشونو بگیریم و برسن اینجا... دست توی جیب برد و کتاب کوچکی بیرون آورد: _تو رو به همین قرآن قسمتون میدم همین الان برید... باور کنید اگر اینجا سقوط نکنه یا دوباره پس بگیریمش خودم پیگیر میشم بتونید برگردید و به کارتون ادامه بدید... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🦋 • . 🌸🍃↺متن دعای عهد↯❦.•🌸🍃 . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . 🌺°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 🌸°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 🌺°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 🌸°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست... 👤 صائب تبریزی ‌. . ‌‌
•♥️✨• دارَد... دلِ‌مآازتوتمناےنگاهے مَحروم‌مَگردان‌دلِ‌مآرا،ڪه‌روآنیست...🥀!