یبار نوشتم
؛
زیرِ اتمسفر شعر میخوانم
از پوست نازك ابرها ..
از حلزونی بز ر ر ر گ با صدفی تُرد
كه در حلقهی دور زحل
لیز میخورد
و دیدم ك .. خدا ☁️ ٖ
با هر دَم
خرده نورها میبلعد
و با یك بازدم
جهانی دیگر،
در دور دستها
صورت
میگیرد.
خدا باحوصله و پر دلیلست
یکدفعه
پرسیدم "چرا ؟
او
گفت
كه ..
.
بعد همهٔ این نویسه رو مچاله کردم، گفتم لابد
یعدهای میپرسن
حلزونی دورر زحل ؟ خدا حرفمیزنه ؟
دراگ ؟
یا لابد یعدهای میگن
فاک یو!
چه سطحی!
اینجایش اینجور است، آنجایش فلان ..
لابد، لابد، لابد ..
راستش من ..
هیچی، فقط اینكه
هربار دست و پامو گم میکنم موقعی
كه میخوام خنگترین فکرامو
بنویسم یا هزارتا بهونه مثل همینا
پیدا میکنم ك بهشما نشون ندم
كه خب ببخشین
پر از باگم
پر تردیددد .