eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #صفحه33_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه33_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#حدیث_روز🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: - چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: - من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ - نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: - من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: - بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد. شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساند و همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانی و پوستی گندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلندکه تا شانه هایش می رسید. حدودا دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. ً لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشم هایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سال ها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانینه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد ُسکَینه و استواری را به راحتی مشاهده کرد، چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوال های عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه می داد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش می شد هیجانی همراه با شعف را خواند. پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد، نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کرد و رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سال هاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) تماشا می کرد. با دیدن چهره جوان یادش آمد که این همان هادی است که چند بار در اتاق کار شاهرخ دیده بودش. باز هم این چشم ها ... از دور می دید که باهم احوالپرسی می کنند. شاهرخ را دید که از پله ها بالا رفت و سرش را از در بیرون برد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت و بعد با چهره ای متعجب و نگران به داخل برگشت. روبروی جوان ایستاد. جوان چیزی گفت که به محض شنیدن آن لبخند و شادی از چهره شاهرخ رفت و با ناراحتی پرسید: - آخه چرا؟ - گفتن فعلا صالح نیست. باید صبر کرد شاهرخ که غم در چشم هایش موج می زد به جوان نگاه کرد آهی کشید و سرش را پائین انداخت. جوان دستی روی شانه شاهرخ گذاشت: - باید تسلیم بود. درسته؟ شاهرخ سرش را بلند کرد. اشک در چشم هایش حلقه زده بود. لبخندی از سر درد زد و سری تکان داد. - البته جوان برای اینکه جو را عوض کند گفت: - اجازه نیست بیام داخل؟ شاهرخ دستی به صورتش کشید، لبخندی زد و گفت: - ببخشید و با دستش به اتاق اشاره کرد - بفرما وارد راهرو که شدند هادی نگاهی به کفش توی جا کفشی و بلوز آویزان به چوب لباسی انداخت و گفت: - انگاری تنها نیستی؟ - شاگردمه شروین توی طاقچه پنجره نشسته بود. وقتی وارد شدند بلند شد. دست داد و سلام کرد. شاهرخ به هم معرفیشان کرد. - این دوست من آقا شروین. ایشون هم آقا هادی هستند - خوش بختم آقا شروین شروین سر تکان داد. .وقتی نشستند شاهرخ گفت: - این آقا هادی هم سن و و سال توئه شروین. با این تفاوت که استاده نه شاگرد ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: - دانشگاه که نه - پس چی؟ کانون زبان؟ هادی لبخند زد: - شاهرخ عادت داره شوخی کنه و رو به شاهرخ گفت: - بنده خدا رو اذیت نکن شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت: - البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط ! شروین که گیج تر شده بود گفت: - رابط؟ با کی؟ - با خوش بختی! مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می خواست جوابش را بدهد که هادی گفت: - صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره - گوشی من؟ گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب داد. هادی آرام به شاهرخ گفت: - نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد: - فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه - هنوز زوده - می فهمم شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯