eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) - آره ولی... سعید نگذاشت حرفش تمام شود. - ولی نداره، عین مادربزرگ ها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره - تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه سعید کاپشنش را درآورد و گفت: - ول کن این حرف های مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی اصلاً محض حفظ آبروی من بیا شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد... شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد. - شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم قد نمیده. واقعاً نمی دونم چی درسته کمی سکوت کرد بعد ادامه داد: - اصلا اگر توهستی وصدامو می شنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟ این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت: - آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و با صدای بلند گفت: - اصلا فردا از شاهرخ می پرسم بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید. * یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش. - ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟ - نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان - ولی امروز ما امتحان داریم! - بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از البه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت: - به همه همین جور کمک می کنی؟ چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد. - آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟ یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت: - جن زده شدی؟ خودش را جمع و جور کرد: - اومدی؟ امتحان کجاست؟ سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت: - می گن سالن 14.فصل چهار سخت بود - شاهرخ می گفت - بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟ - نه. دفتر بخش گفت نمیاد - چرا؟ - نمی دونم. خاموشه سعید بلند شد و گفت: - پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم... وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد: - اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد: - دیونه کجا می ری؟ و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟ رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت: - نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان - چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟ رضایی جواب داد: - آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت: - همه بشینن سرجاهاشون. کتاب ها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت. - چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟ - بشین تا رضایی ندیده... از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد: - دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد... به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد. - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن با خودش زمزمه کرد. - کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟ گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید: - حتماً شاهرخه ... سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد. - بله؟ ... آره ... تو محوطه به طرف در خروجی چرخید و گفت: - سمت راست. اینطرف وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) - پس چرا نشستی؟ پاشو دیگه - کجا؟ - تو چته شروین؟ بذار طرف رو ببینی بعد اینجوری مجنون بشی - حالا که خیلی زوده؟ - تا تو به کارات برسی ساعت 5 شده. اونم تو این ترافیک چند دقیقه ای به سعید خیره ماند بعد بلند شد. ساکت بود و سعید توضیح می داد: - خونشون 2 تا کوچه بالاتر از خونه شماست. کوی مهر. ساعت 5 میری دنبالش. یه مانتو آبی با شال سفید. اسمش ساراست. سوارش می کنی می آی خونه پویا. بلدی که؟ شروین سر تکان داد. دم دانشکده رسیده بودند. - خب فعلاً کاری نداری؟ کجا؟ - چند جا کار دارم. تو پارتی می بینمت دم ماشین که رسید ایستاد و به صندلی خیره شد بعد بلند گفت: - اه! خسته شدم اصلا به درک. می خواست بیاد خوشحال از اینکه توانسته است خودش را خلاص کند سوار ماشین شد... از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را برداشت و انداخت روی تخت. نشست جلوی آینه . موهایش را ژل زد. کمی ادکلن به صورت اصلاح شده اش زد و با خودش اتفاقات را مرور کرد: - خب وقتی شاهرخ نیومده، وقتی همه چیز جوره یعنی خودش می خواد دیگه بعد درحالی که به خودش توی آینه خیره شده بودگفت: - خیلی هم بد ریخت نیستم ها ! چندتایی از لباس ها را جلوی آینه قدی جلوی خودش گرفت. بالاخره شلوار و پیراهن قهوه ای اش را انتخاب کرد و پوشید. همین جور که آستین هایش را بالا می زد از پله ها پائین آمد و رفت دم اتاق پدرش. در زد: - بیاتو - بابا؟ - چیه؟ - می شه چند ساعت ماشینت رو قرض بگیرم؟ - برای چی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) می خوام برم بگردم - مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟ - نه ولی این بهتره پدرش سر بلند کرد و با دیدن شروین که به سر و وضعش رسیده بود گفت: - خبریه؟ -با بچه ها قرار دارم - پس روکم کنیه؟ - ای ، تقریباً پدرش لبخندی زد، ابرویی بالا برد و درحالی که سر می گرداند گفت: - سوئیچ توی جیب کتمه. فقط حواست باشه سوئیچ را از جیب پدرش برداشت ، باشه ای گفت و از اتاق پرید بیرون. ساعت 5 بود. سر کوچه ایستاد. ساعتش را دستش بست. کمی با ضبطش ور رفت. صدای موبایلش درآمد. پیامک بود. از طرف شاهرخ. - من فردا نمی تونم بیام نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود. با دیدن اسم شاهرخ دوباره توی فکر رفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند و رو به آسمان گفت: - من دیشب ازت خواستم. اگر مخالف بودی اینجوری نمی کردی. تازه مگه من می خوام چه کار کنم؟ ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اواسط کوچه دختر را دید. جلوی پایش ترمز کرد. شیشه را پائین داد. دختر خم شد. - شروین خان؟ از صورت نقاشی شده اش حالش بد شد. رویش را برگرداند و با علامت سر تائید کرد. دختر می خواست سوار شود که دید در قفل است. سر خم کرد و با لبخند خاصی گفت: - اجازه نمیدید سوار شم؟ شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد: - عقب ، اینجا دردسر می شه دختر سوار شد. توی آینه نگاهی به هم انداختند و شروین راه افتاد. کمی که گذشت دختر نگاهی به آینه دستی اش که از کیفش درآورده بود انداخت و گفت: - همیشه اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
شبتون سرشار از رحمت الهی موقع سحر دعا یادتون نره خصوصا ظهور وسلامتی اقامون 😊🌹🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد. - شما سرعت رو دوست دارید؟ دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: - با این ماشین ها حیفه یواش بری بعد سر را به طرف شروین برگرداند. - نه؟ شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختر را می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید: - خوبه؟ - بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید. - جریمه که چیزی نیست. می پردازم بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد. - معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد شروین خوشحالی اش را پنهان کرد: - خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید - رسمی حرف می زنی . با من راحت باش - با غریبه ها رسمی باشم بهتره دختر با ناز گفت:: - بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای! - مثلا؟ - نمی خوای از خودت چیزی بگی؟ شروین نگاهی به آینه بغل انداخت: - فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته دختر خندید. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟ - به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه - منظورت منم؟ شروین ابروهایش را بالا برد: - مگه تو پرویی؟ - گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی - بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟ - من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید - اعتماد به نفست هم که زیاده - چرا نباشه؟ - از لوازم مخ زدنه؟ دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد: - فعالا که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن - بچه کجایی؟ - مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت. - فکر می کنی دروغ می گم؟ - آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت: - اعتماد به نفس تو که بیشتره - ولی خرج هرکسی نمی کنم - اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن - خونتون کجاست؟ - وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه - گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی دختر خندید: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - بهت نمیاد غیرتی باشی - غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند: - فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی - شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟ - نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرف ها نرسیدم - پس کجا با هم آشنا می شدید؟ - مدرسه، خیابون! کلاس رقص دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت: - سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟ - من کالا از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره - بداخلاقی بهت نمیاد شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید. - دوست دارم به فرانسه چی میشه؟ دختر ابرویی بالا برد. - شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت: - فکرام رو بکنم ببینم چی میشه دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت: - نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است - چرا؟ - یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی - تو که باید خوشت بیاد دختر گفت: - به خاطر خودت می گم بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹 قسمت اول 💖👇👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439 قسمت اول 💖👇 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
السلام علیک بجوامع السّلام❤️ چه سعادت بزرگیست امروز همه‌ی ما را به مهمانی بزرگ خدا دعوت می‌کنند و خوب می‌دانیم ما را به خاطر بزرگترمان دعوت کرده‌اند به خاطر شما 🌺 گل سر سبد مجلس🌺 حضرت پدر 💕 دعا کنید فرزندان خوبی باشیم و آبرویتان را حفظ کنیم اَللّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَریبٍ خدایا ما غریبیم ما را به مولایمان برسان 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #صفحه32_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸 #ترجمه_صفحه32_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌸اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🍃🌹 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااام عصرتون مهدوی🌸🍃 امیدوارم هر جاهستید خدا بهترینهارو بهتون بده🌹 دوستانی که امروز روزه گرفتن مارو هم دعاکنین😍 🌹التماس دعای فرج🌹
#تم_مهدوی😍🌸🍃 ❣اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم❣ 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹