مراسم شب هشتم رمضان در مهدیه امام حسن مجتبی با سخنرانی آیت الله احدی برگزار شد.
آیت الله احدی با ذکر خاطرهای از دیدار جراح بینی با آیتالله بهجت گفت:
یک از دوستان ما در آمریکا استاد دانشگاه است، در آنجا اینقدر از چشم برزخی و توانایی های معنوی مرحوم آیت الله بهجت تعریف کردند که آنها مشتاق دیدار با ایشان شدند، حضرت اقای بهجت گفتند زیاد نیایند حدودا بیست نفر رسیدند خدمت آقا، خیلی جالب است ای کاش عکس های آن را به نمایش بگذارند، حضرت آقا چند جمله ای آنها را نصیحت کردند، یکی از این ها جراح بود در دل خودش گفت: این عارفی که چشم برزخی دارد ای کاش می آمد من بینی او را عمل میکردم… و در دلش می خندید، مجلس تمام شد و همه برای خداحافظی نزد ایشان رفتند نوبت به این پزشک که رسید حضرت آقا به مترجم گفتند: به ایشان بگویید وقتی آنجا نشسته است دیگر در دلش به بینی من نخندد، این پزشک دق کرد و نشست
#آیتالله_بهجت #داستان_کوتاه #داستان_پنداموز
_________
کانال :حل مشکلات با آیات و روایات 👇
eitaa.com/joinchat/1940455429C76f2863e88
ارسال با لینک✅
کپی با ۵۰ صلوات برای سلامتی #امام_زمان✅
✍از رسول خدا ص روایت شده که در میان بنی اسرائیل عابدی بود زیباروی و خوش سیما که از بافتن زنبیل و فروختن آن امرار معاش میکرد. روزی عابد از جلوی قصر پادشاه عبور میکرد کنیزکی از کنیزان همسر پادشاه او را دید و بی درنگ به داخل قصر رفت و زیبایی خیره کننده او را برای خانم خود تعریف کرد و گفت بر در قصر مردی است که چند زنبیل در دست دارد و برای فروش آنها گردش میکند من تاکنون مردی زیباتر از او ندیدهام. خانم گفت: او را نزد من آور!
کنیزک بیرون رفته و عابد را به داخل قصر و نزد خانم خود آورد چون نظر همسر پادشاه به عابد افتاد شیفته او گردید و به او را به گناه دعوت کرد. عابد امتناع کرد.
زن گفت: تا به خواسته من تن ندهی، نمیگذارم از اینجا خارج شوی. این سخن را گفت و به دنبال آن به کنیزک دستور داد درهای قصر را ببندد.
عابد که مردی پرهیزکار و با تقوا بود و بدین ترتیب خود را در دام آن زن دید فکری کرده و گفت: آیا بالای بام قصر جایی برای تطهیر و شستشو هست؟
همسر شاه گفت: آری و به دنبال آن به کنیزش دستور داد مقداری آب برای شستشو به بالای قصر ببرد.
کنیز ظرف آب را بالای قصر برد و عابد نیز به دنبال او رفت. وقتی به اطراف نگاه کرد دید قصر بسیار مرتفعی است و هیچ وسیلهای هم که خود را به آن آویزان کند و از آنجا فرود آید نیست. با خود گفت: ای نفس ! تو سالهای دراز به خاطر رضای پروردگار در شب و روز او را عبادت کردی اکنون با چنین بلایی مواجه شدی که میخواهد حاصل سالها عبادت تو را از بین ببرد.
به خدا اگر دچار آن شوی زیانکار و شرمسار خواهی بود با این وضع اگر تو خود را از بالای بام قصر پرت کنی و بمیری بهتر از آن است که به این گناه آلوده شوی این سخن را گفت و نزدیک بام آمد و خود را پرتاب کرد.
رسول خدا ص میفرماید: در این زمان خدای متعال به جبرئیل خطاب کرد بنده ما میخواهد خود را به خاطر فرار از گناه به زمین پرتاب کند تو او را برگیر که صدمهای به او نرسد.
جبرئیل آمد و عابد را گرفت و همانند پدر مهربانی که فرزندش را بر زمین مینهد او را بر زمین نهاد.
عابد همین که روی زمین قرار گرفت خواست به خانه برود ولی چون زنبیلها را در قصر گذارده بود آن روز تا غروب صبر کرد و چون غروب شد به خانه و پیش عیالش رفت.
همسرش گفت: پول زنبیلها را چه کردی؟ عابد گفت: امروز نتوانستم از آنها پولی بهدست آورم. زن پرسید: پس امشب با چه چیز افطار کنیم؟ عابد گفت: امشب را به گرسنگی صبر میکنیم.
سپس به زن گفت: اکنون برخیز و تنور را روشن کن چون ما خوش نداریم همسایههای ما تنورمان را خاموش ببینند و به فکر ما بیفتند.
زن برخواست و تنور را روشن کرد و برگشت در این زمان یکی از زنان همسایهها به خانهی آنها آمد و گفت: شما آتش دارید؟ زن گفت: آری برو و از میان تنور بردار. زن همسایه بالای تنور آمد و بازگشت و به زن عابد گفت: تو اینجا با شوهرت به صحبت مشغولی و نانها در تنور سوخت!
زن برخواسته سر تنور آمد و دید اطراف تنور مملو از نانهای سفید است. نانها را از تنور گرفته و در ظرفی نهاد و به نزد شوهر آورد و به او گفت: ای مرد ! تو نزد خدا مقام و منزلتی داری از خدا بخواه تا در زندگی ما وسعتی دهد که بقیه عمر قدری از این سختی برهیم!
عابد گفت: بر همین حال صبر کنی بهتر است.
📚 کیفر گناه
بفرست برا دوستات
#داستان_پنداموز #داستانک
http://eitaa.com/joinchat/1940455429C76f2863e88
🔘 داستان کوتاه
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...
#داستان_پندآموز #داستانک #داستان_کوتاه
🌸کانال ایتا و تلگرام :حل مشکلات با آیات و روایات 👇
🟡eitaa.com/joinchat/1940455429C76f2863e88
✅ارسال با لینک
✅کپی با ۵۰ صلوات برای سلامتی #امام_زمان
هدایت شده از حل مشکلات با دعا
🔘 داستان کوتاه
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...
#داستان_پندآموز #داستانک #داستان_کوتاه
🌸کانال ایتا و تلگرام :حل مشکلات با آیات و روایات 👇
🟡eitaa.com/joinchat/1940455429C76f2863e88
✅ارسال با لینک
✅کپی با ۵۰ صلوات برای سلامتی #امام_زمان
هدایت شده از حل مشکلات با دعا
🔘 داستان کوتاه
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است...
عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت...
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی...
#داستان_پندآموز #داستانک #داستان_کوتاه
🌸کانال ایتا و تلگرام :حل مشکلات با آیات و روایات 👇
🟡eitaa.com/joinchat/1940455429C76f2863e88
✅ارسال با لینک
✅کپی با ۵۰ صلوات برای سلامتی #امام_زمان