eitaa logo
نوشته های یک طلبه
902 دنبال‌کننده
820 عکس
201 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟ _بله! یکبار می گفتم کتاب کمک درسی میخواهم؛ بار بعد می گفتم شهریه مدرسه ام دیر شده؛ دوباره می گفتم گوشی ام خراب شده و پول می خواهم‌؛ پدرم در این ماجرا پیر شد! همین طور مادرم؛ _نمی خواستی پدر و مادرت از ماجرا با خبر کنی تا برایت آستین بالا بزنند؟! _چاره ای نبود. بالاخره باید میگفتم به پدر و مادرم که عاشق شده ام و نازنین را می‌خواهم! دنبال موقعیت مناسب بودم‌. ادامه دارد...
جوجه رو باید آخر پاییز شمرد😁
😂😐
آقا شرمنده کردید 😅😊❤️
وای وای 😂😂😂
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_هشتم بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟ _بله! یکبار می گفتم کتاب کمک
وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح کنم؛ مادرم املت را روی میز گذاشت؛ جمع مان، جمع بود؛ همه دور میز چهار نفره نشسته بودیم؛ استرس داشتم؛ صدایم را صاف کردم و گفتم: پدر، اگه کسی بخواد ازدواج کنه کمکش می کنی؟ پدرم که شیرجه رفته بود در املت با همان دهان پر گفت: حتما؛ چرا که نه! گفتم: اگه طرف فامیل ما باشه بازم کمکش می کنی؟ _صد درصد گفتم: اگر فامیل خیلی نزدیک باشه چی! گفت: بله می کنم! هرچی باشه حتی براش خواستگاری هم میرم! پدرم لقمه ای را به دهان گذاشت. خواهر و مادرم منتظر بودند که بفهمند کدام یک از اقوام ما در ازدواج نیاز به کمک دارد. با ترس و لرز گفتم: اگه اون طرف من باشم بازم کمکش می کنید؟! تا که این جمله را گفتم؛ لقمه املت در گلوی پدرم پرید و به سرفه ‌افتاد؛ با دو دستش گلویش را گرفت، صورتش قرمز شد. مادرم گفت: حسین بمیری الان پدرت میمیره! خواهرم به سمت شیر آب دوید تا آبی به دست پدرم برساند. ادامه دارد...
هنوز داره ماجرا جالب میشه😁
ماشاالله به این همت❤️😁
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_نهم وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح ک
بالاخره رسیدیم به خانه سعید؛ رفیقم بود. چند ماهی پیش او زندگی می کنم؛ بازپرس گفت: منتظرم ادامه ماجرا را هم توضیح بدهی؛ خیلی به من کمک کرده ای؛ گفتم:‌ ممنون؛ فردا صبح ساعت ۹ وعده همینجا! شب سختی را پشت سرگذاشتم؛ باز کابوس نازنین را می دیدم؛ سرکوفت های پدر و مادرم را در خواب می دیدم؛ ناگهان در خواب پدرم لگدی حواله ام کرد و گفت: گمشو که مرا بی آبرو کردی! از خواب پریدم؛ ساعت ۸:۴۵ صبح بود، سریع آماده شدم و صبحانه ساده ای خوردم. درِ خانه به صدا درآمد. آقای احمدی بود؛ ادامه دارد...
و اما امشب امام حسن مجتبی علیه السلام طوری با مردم رفتار کن که دوست داری همان گونه با تو رفتار کنند. میلاد کریم اهل بیت مبارک❤️🌹
لطف خدا بوده و هست❤️ واقعا اگه حمایت های شما نبود کله بند متوقف می شد😁😊❤️🌹