eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
854 عکس
217 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
رو یه بار دیگه مرور کن😁😘
چقدر شیرینه یه درس یا مطلبی رو که سرکلاس خوب نفهمیدی خودت با تلاش و فسفر سوزی یادش بگیری!😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حلوا صنعتــــــی 🍰🥧 ➰〰〰〰〰〰➰ عضو شدن در این کانال برای عاشقان کیک و شیرینی از واجباته 🥮✼ ҉ با کیـ؋ـیت ترین ها ҉ ✼✔️ 🥞متـْْْٰــــنوع ترین هاااا 🥧با قیــــــمت بسیار مُناسب✔️ 🍩۱۰۰ܥ‌‌ܝ‌ࡎܥ‌‌ ܟܿߊ‌ࡅ߭ܭَܨ ࡐ‌ ࡅ߳ܩࡅ࡙ܝ̇‌✔️ ایدی جهت سفارش و هماهنگی 👇🏻 @Parisa_384👇🏻 @Parisa_384 ▀▄ آבر๛ کانال👇 ▄▀ ازدست ندین👇 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/2216231362Cfdea32049c ┗━━━━━━━━━ ➰〰〰〰〰〰➰
چه دلهایی که با یه حرفت! با یه عکست! با یه چشمک! به خودت وابسته کردی! مقصر تویی که با کارهایت دیگران را در بند کردی!
عالم بی عمل😂
بریم😉
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_پنجم پدرم خیره خیره نگاهم کرد؛ از این نگاه های غضب آلودِ پدرا
به پدرم گفته بودم: پایگاه قراره نمایشگاه بزنه باید هر شب برم! این دروغ حتی به ذهن اجنّه هم نمی رسید! چه برسد به انسان ها! بهانه خوبی بود! برایم سوال شده بود که بقیه اعضای اکیپ چه دروغی برای بیرون رفتنشان سر هم می کنند! یک شب که در پارک مشغول تاب بازی بودیم؛ می خواستم سوالم را بپرسم! بوستان دیلم کلا چهار تاب داشت؛ یکی از تاب ها به لطف حامد و سهیل شل و پل شده بود! ادامه دارد...
می ماند سه تاب دیگر! حامد که حال و حوصله این کار ها را نداشت. روی نیم کت روبه روی تاب ها نشست و سیگارش را دود کرد؛ البته این شش و ریه اش بود که به دود نابودی می رفت! حامد دیگر منتظر نمی ماند ببیند چه کسی پاسور را می بازد تا سیگارش تامین شود! خودش می رفت نخی می خرید! من و مابقی اکیپ میانه روی می کردیم اگر حامد سه نخ می کشید ما یک نخ را سه نفره می کشیدیم! ادامه دارد...
هنوز ما مثل حامد توان تحمل این حجم از دود را نداشتیم! آرمان تاب من و علیرضا و سهیل را هل می داد! وقتی دستانش می خورد به شانه ام انرژی می گرفتم؛ وقت سیگار هم تا آرمان لب به سیگار نمی زد من هم لب نمی زدم! همان طور که آرمان هل می داد و ما بالا و پایین می رفتیم! سوالم را پرسیدم: شما ها چطور از پدرتون اجازه می گیرید میاید پارک؟ حامد دود سیگار را حلقه ای داد بیرون و گفت: دستم رو می برم بالا می گم بابا اجازه؟ میخوام برم پارک! صدای خنده اکیپ بلند شد، ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم هنوز ما مثل حامد توان تحمل این حجم از دود را نداشتیم! آر
به حامد گفتم: مسخره بازی در نیار چیکار می کنی! یاد منم بدید! حامد پک دیگری به سیگار زد و پای راستش را روی پای چپش گذاشت؛ گفت: حالت خوشه ها! اجازه کیلو چنده! من سرم رو مثل گاو میندازم پایین و میرم! هیچکی هم نمیتونه جلوم رو بگیره! - چرا؟ - پدرم که توی جاده هست! مادرم هم سرکار میره! آزاد هستم کلا! کسی کاری بهم نداره! سهیل با همان تلفظ شیرین نوک زبانی اش گفت: من به بابام می گم میرم خونه ننه ماشاالله! خونش توی کوچه پارک هست! علیرضا گفت: پدرم گفته هر جا میخوای برو! ولی سیگار نکش‌! با اینکه خودش سیگاریه! ولی شما ها منو خراب کردید! آرمان هم که دست از هل دادن‌مان کشیده بود گفت: منم که معلوم نیست پدرم اصلا کجاست! ادامه دارد...